نقد فصل آخر «سرگذشت ندیمه»؛ پایان ناامیدکننده یک سریال خوب
سریال «سرگذشت ندیمه» با اقتباس از رمان مشهور مارگارت اتوود، یکی از تأثیرگذارترین آثار تلویزیونی سالهای اخیر بود که با قدرت در فصل اول آغاز شد و تصویری تکاندهنده و نمادین از سرکوب زنان در یک حکومت دینی توتالیتر را به نمایش گذاشت. این سریال شوکی برای دنیای تلویزیون بود؛ تصویری خوفناک، شاعرانه و بهشدت استعاری از یک آینده پادآرمانشهری که در آن بدن زنان بدل به ابزار نظامی خودکامه، استانداردهای تلویزیون را جابهجا کرد. فصل اول به شکلی کوبنده، ظریف و هنرمندانه، هم قصهگو بود و هم هشداردهنده. اما هرچه سریال جلوتر رفت، از قدرت اولیهاش فاصله گرفت و به مرور در دام تکرار، سطحینگری و در نهایت، سردرگمی افتاد. با گذر زمان، آنچه آغازگر یک جنبش بود، به تدریج به سفری شخصی برای شخصیت جون آزبورن (الیزابت ماس) تبدیل شد و در فصل آخر «سرگذشت ندیمه» به اوج خود رسید؛ سفری که بیشتر به الگوی ابرقهرمانی فیلمهای امریکایی نزدیک بود تا به جنبشهای جمعی واقعی. نقد فصل آخر «سرگذشت ندیمه» در این مطلب بخوانید.
نقد فصل آخر «سرگذشت ندیمه»؛ همان مشکل همیشگی سریالهای محبوب
در ابتدای مسیر، تمرکز داستان روی جون بود، زنی که در ساختار توتالیتر گیلیاد به ندیمهای برای تولید مثل تبدیل میشود. اما چیزی که «سرگذشت ندیمه» را از باقی آثار دیستوپیایی متمایز میکرد، پرداخت به جزئیات ریز فرهنگی و مذهبی آن بود؛ لباسهای مخصوص، رنگبندی، نمادها، زبان بدن و ساختارهای قدرت. همهچیز به طرز هوشمندانهای چیده شده بود تا تصویری وهمناک از جهان سرکوبگر و مردسالارانه گیلیاد به نمایش بگذارد. اما از جایی به بعد، این ظرافت جایش را به اغراق، هیجانزدگی و شعارزدگی داد. شخصیت جون به مرور از انسانی آسیبدیده و مقاوم، تبدیل شد به یک ضدقهرمان آمریکاییِ کلیشهای؛ کسی که همهچیز را از سر راه برمیدارد، شکنجه میشود و زنده میماند، از همه فرار میکند و هیچگاه در هم نمیشکند. همان تصویری که پیشتر در فیلمهای ابرقهرمانی مردانه هالیوود دیده بودیم و حالا نسخه زنانهاش هم با سقوط در دام همان کلیشههای آشنا، از هدف اولیه خود فاصله گرفت. به طوری که با توجه به مسیرش تا فصل پایانی حتی میتوان تعهد اثر را هم زیر سؤال برد. در این مقاله قصد داریم نگاهی دقیقتر به روند افول سریال و دلایل آن بیندازیم.
هشدار؛ در نقد فصل آخر سریال «سرگذشت ندیمه» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
فصل اول تا چهارم؛ از شروع کوبنده تا آغاز انحراف

فصل اول «سرگذشت ندیمه» نفسگیر و منسجم بود. سازندگان به زیبایی توانسته بودند دنیای گیلیاد را با جزئیات کامل به تصویر بکشند؛ جهانی رازآلود و مخوف، پر از خشونت جنسیتی، سرکوب مذهبی و نظارت و کنترل دائمی. تمرکز بر زندگی جون به عنوان یک ندیمه به مخاطب این امکان را میداد که عمق فاجعه را لمس کند. خشونت و بیعدالتی اگرچه روی کاغذ افراطی به نظر میآمدند اما در اجرای نمادین خود، حس اغراقشدگی را منتقل نمیکردند که برعکس با فضاسازیهای حسابشده و روایتهای چندلایه، مقصود سازندگان و خالق اثر در نمایش همدلیبرانگیزانه سرکوب جنسیتی را به خوبی میرساندند. در این فصل همهچیز در خدمت ساختن یک دنیای باورپذیر و نمادین بود؛ از نوع فیلمبرداری گرفته تا موسیقی و نحوه بازی بازیگران.
با آغاز فصل دوم، روند شخصیسازی مبارزه جون پررنگتر شد. اگرچه هنوز سایهای از مبارزه جمعی در داستان باقی مانده بود، اما تمرکز بیوقفه روی جون باعث شد دیگر شخصیتها مانند امیلی، جنین، مورین و حتی سرینا کمکم به حاشیه رانده شوند یا کارکردشان صرفاً در نسبت با جون تعریف شود. به جای اینکه داستان به سمت شکلگیری یک قیام گسترده برود، بیشتر به نوعی روایت ابرقهرمانی از جون گرایش یافت که با خشمی فروخورده و نگاههای پر از رنج، خودش به تنهایی گویی قارهای را جابهجا میکند.
به طور کلی، فصلهای ابتدایی تلاش میکردند نگاهی ریشهای به نظام گیلیاد داشته باشند. مخاطبان با منشأ شکلگیری این نظام، ساختار حقوقی و مذهبیاش و واکنش شخصیتها به آن آشنا میشدند. اما هرچه سریال جلوتر رفت، بهجای گسترش این جهان و فهم عمیقتر آن، شاهد یک نوع سطحینگری بودیم که با موسیقیهای سوزناک، اسلو موشنهای فراوان و نماهای بستهی تکراری از چهره جون سعی داشت به بیننده «احساس» منتقل کند؛ بدون آنکه واقعاً چیز تازهای بگوید یا درک ما را از شخصیتها و جهان ارتقا دهد.
فصل پنجم و ششم؛ سقوط آزاد
در فصلهای پنجم و ششم، اوضاع به مراتب بدتر شد. شخصیت جون حالا بیش از آنکه انسانی آسیبدیده با ارادهای راسخ باشد، به یک ابرقهرمان ضدقهرمان تبدیل شده بود که هر بار به شکل معجزهآسا از خطر میگریخت و تصمیماتی غیرمنطقی اما ناجیگونه میگرفت. دیگر شخصیتها یا به حاشیه رانده شدند یا سرنوشتی بیربط به مسیری که قبلاً طی کرده بودند، پیدا کردند. یکی از شکستهای بزرگ سریال همین عدم توسعه متوازن شخصیتهاست. سرینا، نیک، کامندر لارنس و لیدیا، همگی در ابتدا شخصیتهایی پیچیده و چندوجهی بودند. اما در ادامه یا به شدت تخت و تکبعدی شدند، یا به حاشیه رانده شدند.
مثلاً نیک که از چهرههای خاکستری و جذاب سریال بود، به شکلی سردرگم و بیتأثیر کنار گذاشته شد. رابطه بین جون و نیک که میتوانست بستری برای بازنمایی تناقضات و پیچیدگیهای عاطفی و سیاسی باشد، به یک خط داستانی بیرمق و پراکنده تقلیل پیدا کرد. یا سرینا که به نظر میرسید در آستانه یک پیچش شخصیتی است، به سرعت به کلیشهای بیاثر بدل شد. سرنوشت سرینا، که میتوانست یکی از پرفراز و نشیبترین داستانها باشد، به نحوی با پایانبندیای نهچندان باورپذیر و تلخ خاتمه یافت که بیشتر به نظر میرسید صرفاً برای پایان دادن به خط داستانی او نوشته شده تا در خدمت کلیت روایت باشد.

ورود شخصیتهای جدید که نه تنها چیزی به داستان اضافه نمیکردند، بلکه بیشتر باعث شلوغی و گمگشتگی روایت میشدند. در بعضی فصلها، تلاش سازندگان برای کشدادن سریال به وضوح حس میشد. انگار تصمیم داشتند با اضافه کردن شخصیتها و خطوط فرعی متعدد، فقط تعداد قسمتها را بیشتر کنند تا زمان بیشتری از سرویس پخش را اشغال کرده و درآمد بیشتری حاصل شود، بدون آنکه این خطوط به انسجام کلی داستان کمک کنند. هیچکدام از این خطوط داستانی بهطور جدی توسعه نیافت و در نهایت سرنوشت بسیاری از شخصیتهای تازه یا رها شد یا با شتابزدگی پایان یافت.
نمونه بارز این ضعف در فصل آخر سریال مشهود است. به جای آنکه ما با یک پایانبندی قدرتمند، معنادار و درخور مواجه باشیم، داستان به شکل غیرمنطقی و شتابزده به سمت یک «مأموریت آمریکایی» دیگر میرود. با سرکردگی یک فرمانده تازه که شوهر سرینا میشود و اصلاً معلوم نیست به یکباره از کجا قد علم کرده. حمله ندیمهها به عروسی سرینا، که احتمالاً در ذهن سازندگان با الگوی سکانس عروسی خون در مجموعه «بازی تاج و تخت» ساخته شدخ، نه تنها تأثیرگذاری آن سکانس تاریخی را ندارد، بلکه بیشتر به تقلیدی بیروح و بیرمق میماند. مخاطب حس نمیکند که در حال تماشای اوج یک نبرد سیاسی و فرهنگی باشد، بلکه شاهد صحنهای کلیشهای، سطحی و باورناپذیر است که هیچ حسی از «تحول بزرگ» در آن نیست.
بهطور کل، تصویر مبارزه با گیلیاد هرچه جلوتر رفت، بیشتر باسمهای شد. گیلیاد، که در ابتدا چون هیولایی شکستناپذیر و هولناک تصویر شده بود، ناگهان با چند عملیات سطحی و دخالت غیرمستقیم «هواپیماهای آمریکایی» فرو میپاشد. هیچکدام از این تحولات به شکل منطقی یا تدریجی نشان داده نمیشوند. گویی همهچیز در سایهی یک روایت کلیشهای «قهرمان تنها» شکل میگیرد که باید همهچیز را نجات دهد. در این میان، دیگر حتی از فرزند جون (هانا) هم خبری نیست. مسیری که در ابتدا به دنبال نجات او بود، در پایان رها میشود و ما با یک پایانبندی عجیب مواجهیم که گویی جون حالا دارد قصه را برای دیگران تعریف میکند – همان قصهای که عملاً در چند فصل پایانی فراموش شده بود.
شکل روایی؛ از خلاقیت تا تکرار
یکی دیگر از مشکلات بزرگ سریال «سرگذشت ندیمه» در فصلهای پایانی، یکنواختی بصری آن بود. استفاده مفرط از نماهای بسته از چهره شخصیتها، اسلوموشنهای مکرر، موسیقی سوزناک و قابهای تاریک و مهآلود دیگر اثر اولیه خود را از دست داده بود. اگر در ابتدا این عناصر برای القای حس خفقان و درد استفاده میشد، در ادامه بیشتر به فرمی کلیشهای بدل شدند که نه تنها احساسات برنمیانگیختند بلکه خستگیآور هم بودند. (بهخصوص با چهره پر از خشم الیزابت ماس در تصویر که بسیاری از اپیزودهای فصلهای پایانی را خودش کارگردانی کرد.) با پیش رفتن سریال، هیچ خلاقیت بصری تازهای به ساختار روایی اضافه نشد؛ حتی خلاقیت کمتر شد و کلیشهها و تکرارها بیشتر شد.
این در حالی است که سریالهای موفق معمولاً در فصلهای مختلف با تغییر تم و لحن یا نوآوریهای بصری، نفس تازهای به مخاطب میدهند. اما «سرگذشت ندیمه» به جز تکرار الگوهای بصری خودش که دیگر از حفظ انسجام زبان بصری فاصله گرفته بود، آشکارا از آثار شاخص سینمای هالیوود بهره گرفت. نمونه بارزش را در فصل پایانی در نمای پاهای نگهبانهای اعدام شده در خیابانها میبینیم که به شدت یادآور فیلم «جوجو ربیت» است. این نوع تکرار و وامگیری بدون نوآوری، در نهایت منجر به فرسایش جذابیت سریال شد.
پایانبندی فصل آخر «سرگذشت ندیمه»؛ گرهگشایی یا گرهافکنی؟

پایان سریال به هیچ وجه درخور آن جهانسازی پیچیده و آن درامی نبود که فصل اول نویدش را داده بود. مبارزه با گیلیاد که باید محوریت سریال میبود، به شکلی شتابزده و سطحی پیش رفت. حمله به مراسم عروسی سرینا تلاش داشت تا یادآور عروسی خونین «بازی تاج و تخت» باشد، اما نه قدرت اجرایی و نه پشتوانه روایی لازم برای چنین صحنهای را داشت. نتیجه، صحنهای بود تصنعی، بدون بار احساسی لازم، و بیشتر شبیه تقلیدی ناقص از آثار دیگر. گیلیاد که در طول فصلها به عنوان سیستمی خوفناک، پیچیده و بیرحم معرفی شده بود، در پایان بهسادگی تحت تأثیر حملات خارجی و ترفندهای روایی فرو پاشید. بدون اینکه بیننده احساس کند واقعاً نیروهای درون جامعه یا جنبشی از دل آن به تغییر منجر شده است.
این در حالی است که از ابتدا، سریال نوید یک حرکت جمعی، تدریجی و ریشهدار را داده بود. اما در نهایت، گویا تنها راه نجات، هواپیماهای آمریکایی بودند. یکی از مهمترین خطهای داستانی، موضوع نجات دختر جون، یعنی حنا بود. این خط بارها و بارها به عنوان انگیزهای قوی برای جون مطرح شد، اما هرگز به پایان واقعی و منطقی نرسید. در فصلهای پایانی، این موضوع عملاً رها شد یا به حاشیه رفت. با در نظر گرفتن اینکه جون در پایان قرار است روایتگر داستان باشد، اینکه انگیزه اصلی او – نجات فرزندش – اینگونه بیسرانجام رها شود، ضربهای جدی به منطق روایی و انگیزههای درونی شخصیت وارد میکند.
ساخت سریال «وصیتها»؛ پایان تحمیلی «سرگذشت ندیمه»
در این میان، به نظر میرسد اضافه شدن پروژه جدید «وصیتها» (The Testaments) که اقتباسی از کتاب دوم اتوود است، یکی دیگر از دلایل احتمالی جمعوجور شدنِ سرگذشت ندیمه در فصل ششم است. این رمان دنبالهای بر داستان گیلیاد است و چندین سال بعد از وقایع اصلی رخ میدهد. با این حال، اگر چنین تصمیمی از ابتدا گرفته شده بود، بهتر بود پایانبندی «ندیمه» به شکلی قویتر، منسجمتر و با آمادگی بیشتری انجام شود. در عوض، سریال پایانی مبهم و شلخته داشت که بیشتر به پاککردن صورت مسئله شباهت داشت تا پایان یک داستان. سازندگان شاید بخشی از روایت را برای این سریال جدید نگه داشتند و همین باعث شد که پایان «سرگذشت ندیمه» نه تنها ناقص بلکه بیمنطق هم بهنظر برسد. بهجای اینکه مسیری کامل و منطقی از مبارزه با گیلیاد ارائه شود، روایت بهنحوی نیمهکاره رها میشود تا جا برای پروژه بعدی باز شود.
«سرگذشت ندیمه» با تصویری امیدوارانه از مقاومت در برابر ظلم و سرکوب آغاز شد، اما در نهایت به شخصیگرایی، قهرمانسازی و افسانهسازی تن داد. این تحول نهتنها در روایت، بلکه در فرم، فضاسازی، شخصیتپردازی و حتی پیام اخلاقی و اجتماعی سریال دیده شد. آنچه قرار بود نمایانگر جنبشی زنانه و جمعی باشد، در نهایت با تمرکز بیش از حد بر یک چهره، از معنا تهی شد. سازندگان به جای بازنمایی مقاومت، بیشتر بهدنبال خلق اسطورهای بودند که تنها در چارچوب درامهای عامهپسند آمریکایی میگنجد.
نمیتوان قدرت فصلهای ابتدایی را انکار کرد، اما سقوط آزاد سریال در فصلهای پایانی نشان داد که خلق یک جهان و حفظ انسجام آن در بلندمدت، نیازمند بینشی منسجم، توجه به ساختار و احترام به مخاطب است. در غیر این صورت، حتی قدرتمندترین قصهها هم ممکن است در گرداب تکرار، پراکندگی و خودشیفتگی روایی غرق شوند. شاید بتوان گفت بزرگترین خیانت سریال به خودش، از بین بردن همان بینش اولیهاش بود. سریالی که قرار بود تصویری استعاری، هشداردهنده و قدرتمند از ظلم و سرکوب زنان در جهان معاصر ارائه دهد، به مرور تبدیل شد به یک روایت هیجانی، بیریشه و پر از کلیشههای سینمای اکشن امریکایی بدون کیفیت لازمه آثار این ژانر. از آن تمرکز اولیه بر قصه جمعی زنان، مبارزه شبکهای و انعکاس دردهای تاریخیشان، فقط نامی باقی مانده بود.
شناسنامه سریال «سرگذشت ندیمه» (Handmaid’s Tale)
پخش: 2017-2025
سازنده: بروس میلر
بازیگران: الیزابت ماس، جوزف فاینز، ایوان استراهاوسکی، الکسیز بلدل، آن داود، مکس مینگلا، سمیرا وایلی، او.تی. فاگبنلی،مدلین بروئر، آماندا بروگل، اور کارادین، تاتیانا جونز، کریستن گوتاسکی
خلاصه داستان: در آیندهای تاریک و مذهبیزده، رژیمی به نام گیلیاد در آمریکا قدرت را بهدست میگیرد و زنان را به طبقات مختلفی تقسیم میکند. جون، زنی که بهعنوان «ندیمه» مجبور به زایش برای فرماندهها شده، در برابر این نظام ظالمانه مقاومت میکند. داستان، مسیر پررنج او را از اسارت تا مبارزه، انتقام و تلاش برای آزادی روایت میکند.
امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 84 از 100
امتیاز IMDb به فیلم: 8.3 از 10
منبع: دیجیکالا مگ

من با نظر نویسنده با اسطوره سازی از جون آزبورن ، به جای نشان دادن جنبش های مردمی ، موافق ترم، چرا که محوریت سریال بر پای قدرت زنان برای تغییر،آزادی و.. پایه گذاری شده و سریال حول محور قدرت زنان می چرخد، بر خلاف نود و نه درصد سریال ها که مردان و تصمیمات آنان را حائز اهمیت و تعیین کننده روایت می کنند. به درستی یک زن می تواند آغاز گر جنبشی باشد که هم سقوط یک دولت و هم آزادی یک دولت را رقم بزند. این سریال الهام بخش خوبی برای ما و افغانستان و حتی کره شمالی است که دریابیم می توان تغییر داد و تسلیم نماند. یا حق