بهترین فیلمهای آز پرکینز؛ کارگردان «لنگدراز» و «میمون»
آز -آزگود- پرکینز اولین فیلم بلندش را سال 2015 ساخت؛ «فوریه» درامی تلخ و تاریک بود که یادوخاطره «بچه رزماری» و «درخشش» را زنده میکرد و با اینکه چندان دیده نشد اما به مرور زمان، توجه طرفداران ژانر را جلب کرد. پرکینز در 18 ماه اخیر سه فیلم ترسناک متفاوت را روانهی سینما کرده که همهی آنها از جنبه بصری خوشساخت و در عین حال از جنبه فضاسازی و روایت متفاوت هستند. به مناسبت اکران «نگهبان» (The Keeper) در این مقاله فیلمهای کارنامهی هنری آز پرکینز را مرور میکنیم.
بهترین فیلمهای آز پرکینز که باید ببنید
پرکینز، از آن فیلمسازهاست که تقریبا همه آثارش با واکنشهای ضدونقیض روبهرو شدهاند. با وجود این، آثار او اغلب جای بحث و بررسی دارند و از جنبه بصری، قابل اعتنا هستند. پرکینز تاکنون شش فیلم ساخته (و چهار فیلمنامه نوشته) و همین حالا مشغول ساخت پروژهی بعدیاش با نام «جوانان» (The Young People) است؛ فیلمی که در مرحلهی تولید قرار دارد و 2026 اکران میشود.
6- گرتل و هانسل (Gretel & Hansel)

- سال اکران: 2020
- بازیگران: سوفیا لیلیس، سم لیکی، جسیکا دیگو، آلیس کریج، ملودی کاریلو، ایان کنی، مانوئل پامبو
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 5.5 از 10
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 63 از 100
«هانسل و گرتل» یکی از افسانههای کلاسیک و مشهور برادران گریم است که تاکنون چندین نسخهی سینمایی بر اساس آن ساخته شده اما برداشت آز پرکینز تفاوتهای ویژهای با آنها دارد. در زمانی نامشخص و در سرزمینی دوردست که سایه شوم قحطی و طاعون بر آن افتاده، دختر نوجوانی به نام گرتل (سوفیا لیلیس) و برادر کوچکترش هانسل (سم لیکی) پس از اینکه مادرشان در اثر جنون ناشی از فقر آنها را تهدید به مرگ میکند، مجبور به فرار و ترک خانه میشوند. این دو خواهر و برادر سرگردان، برای یافتن کار و غذا راهی سفری خطرناک در دل جنگلهای تاریک و مهآلود میشوند تا اینکه به کلبهای عجیب با معماری خاص میرسند که بوی وسوسهانگیز کیک و غذا از آن به مشام میرسد. آنها آنجا با پیرزنی مرموز به نام هولدا (آلیس کریج) ملاقات میکنند که آنها را به گرمی میپذیرد و به آنها غذاهای خوشمزه میدهد. گرتل اما کمکم متوجه نشانههایی مشکوک، نجواهای عجیب و کابوسهای ترسناکی میشود که به او هشدار میدهند این وفور نعمت بیدلیل نیست و رازی وحشتناک و باستانی در پشت دیوارهای این خانه و نیت میزبان پنهان شده است.
برگ برنده فیلم، بازی خوب سوفیا لیلیس است. در این نسخه، گرتل 16 ساله است و برخلاف داستان اصلی، نقشی بسیار پررنگتر از هانسل دارد؛ او دختری محافظ، شکاک و در آستانه کشف قدرتهای زنانه و جادویی خویش است. لیلیس با بازی زیرپوستی، تحول شخصیت از یک دختر وحشتزده به زنی قدرتمند را عالی به تصویر میکشد. در مقابل، آلیس کریج در نقش جادوگر (هولدا)، اجرایی مسحورکننده و ترسناک دارد. او نه با گریمهای اغراقآمیز رایج، بلکه با لحن آرام، حرکات سنجیده و نگاههای سردش، وحشتی روانشناختی ایجاد میکند.
مثل دیگر فیلمهای آز پرکینز، واکنشها به «گرتل و هانسل» متفاوت بود. منتقدان جنبههای بصری، فیلمبرداری خیرهکننده گالو اولیوارس، اتمسفر سنگین فیلم، عدم تکیهاش بر کلیشهها و جامپاِسکر را تحسین کردند. با این حال، مخاطبان، ریتم فیلم را بیش از حد کند، داستان را کممایه و دیالوگها را مبهم دانستند و به فیلم پشت کردند. این یکی از مشکلاتی است که تقریبا همهی ساختههای پرکینز دارند، آنها از جنبه زیباییشناسی درخشان هستند اما از جنبه داستانی -و در خلق هیجان- ناکام.
این سومین فیلم بلند پرکینز بود و او اینجا بار دیگر نشان میدهد که امضاهای شخصی دارد. سبک کارگردانی او تقریبا مبتنی بر فضاسازی است؛ جایی که ترس نه از طریق هیولاها، بلکه از طریق تقارن وسواسگونه در قاببندی، سکوتهای طولانی و طراحی صحنههای مینیمالیستی به مخاطب تزریق میشود. پرکینز همچنین از رنگهای اشباع شده (مثل نور نارنجی آتش یا اتاقهای تاریک) استفاده میکند تا حسی شبیه به کابوس ایجاد کند. اگر بخواهم به یک ویژگی مثبت دیگر فیلم هم اشاره کنم، تغییر نسبت تصویر (Aspect Ratio) در برخی سکانسها و استفاده از لنزهای خاص برای ایجاد حس خفقان و وهم است، ایدههایی که به خوبی جواب دادهاند.
5- من تنها زیبایی خانهام (I Am the Pretty Thing That Lives in the House)

- سال اکران: 2016
- بازیگران: روث ویلسون، پائولا پرنتیس، باب بالابان، لوسی بوینتون، ارین بویز، جیمز پرکینز
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 4.6 از 10
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 49 از 100
دومین فیلم بلند پرکینز، ادای دین آشکار او به ادبیات گوتیک و مشخصا آثار شرلی جکسون (نویسنده رمان «تسخیرشدگی خانه هیل») است. پرکینز اینجا هم رویکردی ضدجریان نسبت به سینمای وحشت مدرن اتخاذ کرد؛ او عمدا از جامپاِسکر پرهیز کرده تا تجربهای شبیه به خواندن یک کتاب شعر غمانگیز خلق کند. فیلمبرداری همچنان کلیدیترین عنصر فیلم است؛ پرکینز تا حد ممکن، نورهای طبیعی را به کار گرفته و سعی میکند با زوایای دوربین، دیدگاه محدود شخصیت اصلی -نسبت به جهان اطرافش- را شبیهسازی کند؛ کسی که هیچ نمیداند چه خبر است. پرکینز سکوت را هم به شکلی کارآمد به کار میگیرد.
لیلی (روث ویلسون)، پرستاری به شدت محتاط و حساس است که برای مراقبت از آیریس بلوم (پائولا پرنتیس)، نویسندهی پیر و زوالعقلگرفتهی داستانهای ترسناک، وارد عمارتی قدیمی در منطقهای دورافتاده میشود؛ خانهای که خود، همچون موجودی زنده، سرد و خاموش است. خانم بلوم که دیگر مرز بین واقعیت و داستانهایش را گم کرده، مدام پالی (لوسی بوینتون) را صدا میزند؛ قهرمان یکی از رمانهایش که در کتاب، به طرز فجیعی توسط شوهرش به قتل رسید. لیلی ابتدا این حرفها را هذیان در نظر میگیرد، اما فضای خانه به تدریج او را هم تحت تاثیر قرار میدهد. او متوجه لکهی قارچ سیاه و رو به رشدی روی دیوار میشود و صداهای مبهمی میشوند. روایت فیلم به شکل غیرخطی و با روایتهای شاعرانهی لیلی پیش میرود که از همان ابتدا با لحنی غمگین اعلام میکند که این خانه متعلق به زندهها نیست و او نیز تنها یک مهمان ناخوانده در قلمرو ارواح است.
روث ویلسون بازیگر درجهیکی است و اینجا هم یکی از نقشآفرینیهای خوب خود را به نمایش میگذارد. لیلی، از آن آدمهاست که دائما نگران است؛ زنی مضطرب که حتی در آرامترین لحظات، منتظر وقوع فاجعه است. ویلسون با استادی، وحشت را از طریق لرزشهای ریز صدا و خیره شدنهای طولانی به فضاهای خالی نشان میدهد. لوسی هم علیرغم حضور کوتاه، خوب است. او نماد معصومیت از دست رفته و خشونتی است که در بافت خانه جذب شده. تعامل این دو شخصیت (یکی زنده و یکی مرده) هرگز مستقیم نیست، بلکه از طریق نگاهها و حضور در فریمهای مشترک شکل میگیرد که نشاندهنده چیرگی مرگ بر زندگی در جهانبینی پرکینز است.
مطابق انتظار، این فیلم هم با بازخوردهای متفاوتی روبهرو شد. از آنجایی که با یک اثر هنری به شدت کند روبهرو هستیم، بعضی از منتقدان، از آن استقبال کردند و فیلم را اثری مینیمالیستی اما تاثیرگذار توصیف کردند که ذهن مخاطب را درگیر خود میکند. در سمت مقابل، اکثر مخاطبان عادی و منتقدان سرشناس، فیلم را کسلکننده، ادایی و بیمعنا توصیف کردند. احتمالا تا اینجا متوجه شدهاید که آثار پرکینز کاملا سلیقهای هستند، که اگر صادق باشم، اتفاق خوبی است، اصولا باید به اثری که همه را راضی میکند، با چشم تردید نگاه کرد.
پرکینز اینجا همچنان در حال آزمون و خطا بوده و در تلاش است تا تجربه بصری متفاوتی خلق کند. او دوربین را در گوشههای اتاق میکارد و بخش زیادی از کادر را تاریک یا خالی میگذارد، تا چشم مخاطب ناخودآگاه در آن تاریکی به دنبال چیزی بگردد که وجود ندارد. این تکنیک باعث ایجاد پارانویا در بیننده میشود (او بعدتر در «لنگدراز» هم از این تکنیک به شکلی موثر استفاده کرد). «من تنها زیبایی خانهام» اما یک تفاوت ویژه با دیگر فیلمهای پرکینز دارد، او اینجا در تلاش است تا یک تجربه شنیداری خوب هم برای مخاطب به ارمغان بیاورد، بنابراین توصیه میکنم که با فیلم را با هدفون تماشا کنید.
4- نگهبان (Keeper)

- سال اکران: 2025
- بازیگران: تاتیانا ماسلانی، روسیف ساترلند، گلن گوردون، ادن وایس، ارین بویس، کریستین پارک
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 5.9 از 10
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 49 از 100
«نگهبان» جدیدترین ساختهی آز پرکینز و بازگشت او به ژانر وحشت روانشناختی با تمرکز بر روابط انسانی است. این بار خبری از خانههای گوتیک کلاسیک نیست و با معماریهای مدرن و شیشهای روبهرو هستیم. او همچنین سعی میکند بار دیگر از نورپردازی به شکلی خلاقانه استفاده کند؛ داخل خانه کاملا روشن و بیرون آن تاریکی مطلب است؛ بنابراین نه ما و نه شخصیتها هیچ ایدهای ندارند که بیرون چه خبر است. فیلم البته در مجموع کاری به بیرون ندارد، دغدغهاش خانه -و هرآنچه که در خانه اتفاق میافتد- است؛ یا به شکل صریحتر، همانطور که خود فیلمساز گفته، استعارهای از ازدواج مدرن. شان دورکین هم در فیلم «لانه» به مضمون مشابهی پرداخته بود اما اینجا عناصر ترسناک روانشناختی حضور پررنگتری دارند.
لیز (تاتیانا ماسلانی) و همسرش مالکوم (روسیف ساترلند) که رابطهشان زیر فشار آسیبهای روحی گذشته و رازهای ناگفته در حال فروپاشی است، تصمیم میگیرند برای ترمیم این رابطه به کلبهای مدرن و شیشهای در اعماق جنگلهای دورافتاده پناه ببرند. برخلاف کلبههای چوبی کلاسیک، این سازه با دیوارهای شیشهای بلندش، ساکنان را در معرض دید طبیعت وحشی اطراف قرار میدهد و حس «تماشا شدن» را از همان لحظه ورود به آنها القا میکند. آرامش ظاهری آنها با حس حضور نیرویی بیگانه به هم میخورد؛ نه لزوما یک روح، بلکه نوعی «نگهبان» یا ناظر که قوانینی نانوشته بر آن منطقه اعمال میکند. با ورود پسرعموی مالکوم، نام (برکت ترتون)، پارانویای لیز شدت میگیرد.
تاتیانا ماسلانی یکی از نادیدهگرفتهشدهترین بازیگران زن هالیوودی است که هر بار فضا برایش فراهم بوده، درخشیده است. او اینجا نقش زنی را بازی میکند که در مرز باریک بین قربانی بودن و دیوانگی قدم میزند. بازی او مملو از نوسانات احساسی است؛ از سکوتهای سنگین تا انفجارهای هیستریک ناشی از ترس. روسیف ساترلند نیز در نقش شوهری که سعی دارد منطقی و حامی باشد اما خود رازهایی دارد، نقشآفرینی کنترلشدهای دارد. شیمی بین این دو نفر سرد و پرتنش است و مخاطب دائما در حال حدس زدن این موضوع است که آیا خطر واقعی بیرون از خانه است یا داخل.
فیلم در نگاه اول، همه فاکتورها برای موفقیت را داشت اما آنطور که باید مورد توجه قرار نگرفت. منتقدان مثل فیلمهای پیشین آز پرکینز، فضاسازی اثر را ستودند؛ اینکه فیلم سبک درام زناشویی برگمان را با عناصر معمایی هیچکاک تلفیق میکند هم از چشمها پنهان نماند. با این حال، ریتم کند، گرهگشایی مبهم نهایی و سوالات متعددی که فیلم میپرسد اما جوابی برای آنها ندارد، باعث شد تا مخاطبان از فیلم رضایت نداشته باشند. با وجود این، تقریبا همه موافقند که تاتیانا ماسلانی بازی بینقصی داشته است.
پرکینز، دغدغهی ذهنیاش پیرامون «نگاه کردن» و «دیده شدن» را اینجا به اوج میرساند. دوربین او اغلب از پشت شیشهها یا از فواصل دور شخصیتها را تعقیب میکند، گویی ما، همان نگهبان نامرئی هستیم که آنها را تحت نظر داریم. ضعفهای فیلم بر کسی پوشیده نیست اما آنها ناشی از هدفی هستند که فیلمساز دنبال میکند، پرکینز در «نگهبان» به دنبال روایت یک قصه پرکشش نیست، او میخواهد ما را فضا و موقعیتی قرار دهد که احساس بدی داشته باشیم و آزار ببینیم. اگر از این زاویه به فیلم نگاه کنیم، او کارش را درست انجام داده است.
3- میمون (The Monkey)

- سال اکران: 2025
- بازیگران: تئو جیمز، تاتیانا ماسلانی، کریستین کانوری، کالین اوبراین، روهان کمبل، سارا لوی، آدام اسکات، الایجا وود
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 5.9 از 10
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 77 از 100
اقتباسی نسبتا آزاد از داستان کوتاهی به همین نام نوشته استیون کینگ، تفاوت بزرگ «میمون» با فیلمهای قبلی پرکینز، حضور جیمز وان (خالق دنیای «احضار» و «اره») در مقام تهیهکننده است؛ کسی که تاثیرش بر لحن فیلم را نمیتوان نادیده گرفت. اینجا دیگر با یک اثر هنری و کند روبهرو نیستیم، قصه با سرعت بالایی حرکت میکند، صحنههای کشتار هم شدیدا خونین هستند اما از رگههای کمدی سیاه بهره میبرند. او به طور کلی سعی کرده که فیلم عامهپسندتری بسازد و به هدفش هم رسیده، فیلم بیتردید طیف گستردهتری از مخاطبان را راضی میکند.
هال و بیل (تئو جیمز)، دوقلوهای همسانی هستند که کودکیشان با کشف یک عروسک میمون کوکی قدیمی در اتاق زیر شیروانی خانه پدری نابود میشود. این عروسک که ظاهری معصوم اما چشمانی شیشهای و شیطانی دارد، نفرین شده است: هر بار که میمون کوک میشود و سنجهای فلزیاش را به هم میکوبد، مرگی وحشتناک و خونین برای یکی از اطرافیان رخ میدهد. دوقلوها در کودکی سعی میکنند از شر آن خلاص شوند و پس از آن مسیر زندگیشان از هم جدا میشود. سالها بعد، وقتی قتلهای زنجیرهای عجیب و غیرقابل توضیحی دوباره آغاز میشود، دوقلوها که اکنون بزرگ شده و شخصیتهای متفاوتی پیدا کردهاند، درمییابند که میمون بازگشته است.
تئو جیمز کار سختی در پیش داشت؛ او باید تفاوتهای ظریف بین دو برادر را نشان میداد. بازی او ترکیبی از وحشت فیزیکی و درگیری عاطفی با گذشته است. تاتیانا ماسلانی در نقشی متفاوت نسبت به «نگهبان»، اینجا نقش مادر هال و بیل را بازی میکند و الایجا وود هم که چند اثر ترسناک خوب در کارنامه دارد، اینجا نقشی فرعی و بامزه را ایفا میکند. چهره اصلی اما خودِ عروسک میمون است که با طراحی صدا و حرکات مکانیکیاش، شخصیتی مستقل و سادیسمی دارد. سخت بود که یک عروسک بیجان شخصیتپردازی داشته باشد اما پرکینز با زوایای دوربین و زومهای خاصش، این کار را انجام میدهد.
«میمون» سرگرمکنندهترین اثر پرکینز است و منتقدان هم از این مسئله استقبال کردند. اینکه پرکینز توانست سبک بصری خاص را با عناصر تجاری و اسلشر تلفیق کند، تحسینبرانگیز بود. صحنههای مرگ خلاقانه و شوخطبعی تلخ فیلم هم با واکنشهای مثبت همراه شد؛ ضمن اینکه فیلم به روح داستانهای کینگ هم وفادار است. از قضا، طرفداران دوآتشه پرکینز که فیلمهای دیگر او را -که اغلب آرام و مبهم هستند- دوست دارند، شاید از تغییر رویکرد او در «میمون» دل خوشی نداشته باشند.
پرکینز اما با «میمون» نشان میدهد که اتفاقا فیلمساز انعطافپذیری است و توانایی خلق سکانسهای پرتنش را دارد. او اینجا با تدوین و حرکات دوربین پویا، هیجان را بالا میبرد اما امضاهایش در باب قاببندیهای متقارن و تاکید بر اشیاء بیجان (خصوصا با کلوزآپهایش روی میمون) را حفظ میکند. صحنههای مرگ آگاهانه اغراقشده هستند و به شکلی طراحی شدهاند که مضحک جلوه کنند؛ اما همین اغراق، به شکلی متناقض، اثرگذاریشان را افزایش میدهد.
2- دختر کتمشکی (The Blackcoat’s Daughter)

- سال اکران: 2015
- بازیگران: اما رابرتس، کرنان شیپکا، جیمز رمار، لورن هالی، اما هولزر، پیتر جیمز، پیتر گری
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 5.9 از 10
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 77 از 100
اولین فیلم بلند پرکینز که ابتدا با نام «فوریه» در جشنوارهها به نمایش درآمد اما در اکران عمومی، به خاطر خطوط زمانی پیچیدهاش، با نام متفاوتی اکران شد. پرکینز فیلم را تحت تاثیر غم از دست دادن پدرش (آنتونی پرکینز) و مادرش (بری برنسون) ساخت؛ مادرش یکی از مسافران هواپیمایی بود که 11 سپتامبر با مرکز تجارت جهانی برخورد کرد؛ پدرش هم دقیقا یک روز بعد از دنیا رفت.
مدرسه شبانهروزی کاتولیک برامفورد برای تعطیلات زمستانی تخلیه میشود، اما دو دانشآموز جا میمانند: کاترین (کرنان شیپکا)، سالاولی عجیب و توداری که کابوسهای هولناکی درباره مرگ والدینش میبیند؛ و رز (لوسی بوینتون)، سالبالایی محبوبی که به دلیل دروغ گفتن به والدینش درباره تاریخ تعطیلات (برای مخفی کردن رازی شخصی) مجبور به ماندن شده است. همزمان در یک خط زمانی دیگر، جون (اما رابرتس)، دختر جوان و پریشانی که تازه از موسسه روانی گریخته، توسط بیل (جیمز رمار) و لیندا (لورن هالی) سوار ماشین میشود. این زوج که دختر خود را سالها پیش از دست دادهاند، سعی میکنند به جون کمک کنند. با پیشرفت داستان و نزدیک شدن جون به مدرسه برامفورد، مرزهای زمانی فرو میریزد و متوجه میشویم که تنهایی مطلق و غم از دست دادن، دریچهای برای ورود شیطان به روح انسان است.
«دختر کتمشکی» علیرغم بودجه محدودش، فیلم خوشساختی است و از بازی خوب سه بازیگر اصلی بهره میبرد. کرنان شیپکا در این میان بیشتر میدرخشد؛ او تغییر تدریجی از یک دختر معصوم به کالبدی برای شیطان را با ظرافت خیرهکنندهای به نمایش گذاشته است. اما رابرتس هم در نقشی ساکت و مرموز، حس بیپناهی و سردی را عالی منتقل میکند. شخصیتهای فیلم همگی در پیلهای از تنهایی گرفتارند و بازیگران با کمترین دیالوگ، این انزوا را فریاد میزنند.
فیلم در زمان اکران اولیه، به دلیل پیچیدگیاش تقریبا نادیده گرفته شد اما بعدها، بهویژه پس از اکران «من تنها زیبایی خانهام»، مورد توجه قرار گرفت. اینجا هم، فیلم به جای جامپاِسکر و استفاده از کلیشهها، حس عمیقی از غم و اندوه را در جان مخاطب میاندازد. فضاسازی فیلم بهتر از این نمیتوانست باشد و ساختار غیرخطی هوشمندانه آن تماشاگر را مجبور میکند قطعات پازل را کنار هم بگذارد.
کسی انتظاری از پرکینز نداشت اما او تقریبا همه را غافلگیر کرد. تمام اِلمانهایی که بعدها به امضای او تبدیل شدند، اینجا وجود دارد: ریتم کند، نماهای طولانی، تاکید بر معماری و زوایای دوربین نامتعارف. برداشت او از شیاطین هم قابل اعتنا است، او آنها را صرفا موجوداتی ترسناک به نمایش نمیگذارد، بلکه نیرویی توصیف میکند که انسانهای منزوی و رها شده به آنها متوسل میشوند تا دیگر تنها نباشند. پایانبندی فیلم هم شما را وارد به تفکر خواهد کرد.
1- لنگدراز (Longlegs)

- سال اکران: 2024
- بازیگران: مایکا مونرو، نیکلاس کیج، بلر آندروود، آلیشیا ویت، میشل چوی-لی، داکوتا داولبی، کرنان شیپکا
- امتیاز کاربران IMDb به فیلم: 6.6 از 10
- امتیاز راتن تومیتوز به فیلم: 86 از 100
تقریبا هر سال یک فیلم ترسناک از راه میرسد که همهی رسانهها متفقالقول از آن تعریف و تمجید میکنند و به سرعت به یک پدیده تبدیل میشود. سال گذشته، «لنگدراز» توانست این کار را انجام دهد، فیلمی که با بازاریابی خلاقانه و مخفی کردن چهره نیکلاس کیج تا روز اکران، کنجکاوی عظیمی ایجاد کرد. پرکینز اینجا در اوج است؛ از فیلمهای جنایی کلاسیکی مثل «سکوت برهها» و همچنین آثار ترسناک روانشناختی ژاپنی الهام گرفته و برای فلشبکها، نسبت تصویر را تغییر میدهد تا حس تماشای فیلمهای خانگی قدیمی و اضطرابآور را القا کند.
ماجراها درباره لی هارکر (مایکا مونرو)، مأمور تازه کار افبیآی است که گویا از تواناییهای فراحسی و شهودی بهره میبرد. او مأمور پروندهای میشود که دهههاست پلیس را سردرگم کرده است. قاتلی ملقب به لنگدراز (نیکلاس کیج) بدون اینکه هرگز در صحنه جرم حضور فیزیکی داشته باشد، موجب میشود پدران خانوادههای مذهبی در تاریخهای مشخصی (چهاردهم ماه) همسر و فرزندانشان را با خشونتی جنونآمیز سلاخی کنند و سپس خود را بکشند. تنها سرنخ، نامههایی با الفبای رمزنگاری شده است که در صحنه باقی میماند. هارکر با رمزگشایی این نامهها و کشف الگوهای هندسی و نمادها، متوجه میشود که این پرونده یک جنایت معمولی نیست، بلکه یک مراسم آیینی طولانیمدت. او همچنین درمییابد که مادر خودش (آلیشیا ویت) پیوندی انکارناپذیر با این قاتل دارد و خاطرات کودکی فراموششدهی لی، کلید حل این معماست.
مایکا مونرو در نقش لی هارکر، بازی درونگرایانه و کمنقصی دارد. او ماموری است که گویی روحش مرده و تنها جسمش حرکت میکند؛ نگاههای خیرهی او، فشار روانی طاقتفرسایی را منتقل میکند. اما شاهکار فیلم، نیکلاس کیج است. او با گریمی سنگین، صدایی نازک و رفتارهایی جنونآمیز، ترکیبی گروتسک از معصومیت و شرارت مطلق است. کیج شخصیت لنگدراز را نه یک قاتل خونسرد، بلکه یک مجنونِ عاشقِ شیطان ترسیم میکند.
فیلم با تحسین گستردهای روبهرو شد و حتی برخی از منتقدان، آن را «ترسناکترین فیلم دهه» توصیف کردند. فضاسازی فیلم هیچ حرف و حدیثی باقی نمیگذارد و طراحی صحنه آن در کمتر اثر مشابهی پیدا میکنید. با وجود این، به پرده سوم فیلم و رازگشایی نهایی، انتقاداتی هم وارد است، خصوصا از این جهت که با مقدمهچینی واقعگرایانه و معماهای ابتدای فیلم، تناقض دارد.
سبک بصری پرکینز در این فیلم به پختگی کامل رسیده است. او با استفاده از لنزهای واید، شخصیتها را در مرکز کادرهای خالی قرار میدهد تا تنهایی آنها را برجسته کند. او همچنین اکثر قابها را به شکلی طراحی کرده که حواسمان مدام به گوشههای تاریک باشد تا شاید لنگدراز را ببینیم. با این حال، حتی بهترین فیلم او هم اثری سلیقهای است و نمیتواند همه را راضی کند. از طرف دیگر، فیلم در دوره اکران، آنقدر سروصدا کرد که انتظارات از آن به شدت بالا رفت و واقعیت این است که نمیتواند پاسخ این انتظارات را بدهد اما اگر سختگیر نباشید، فیلم ترسناک قابل قبولی است و مخاطب را تا انتها با خود همراه میکند.
منبع: movieweb

