نقد سریال «پلوریبوس»؛ شاهکار دیگری از خالق «بریکینگ بد»
بدبختترین آدم روی زمین، باید دنیا را از خوشبختی نجات دهد. این ایدهی اصلی سریال تازهای اپلتیوی، «پلوریبوس» (Pluribus) است؛ سومین سریال وینس گیلیگن، شورانری که با موفقیتهای پی در پی با «بریکینگ بد» و «بهتره با ساول تماس بگیری» جایگاه خود را در میان بهترین سریالسازان تلویزیون تثبیت کرده است. با این حال، گیلیگن با «پلوریبوس» به ریشههای خود، به دوران نویسندگیاش برای سریال «پروندههای ایکس» بازگشته؛ با داستانی علمی-تخیلی از ویروسی بیگانه که کرهی زمین را فرامیگیرد، همه را در بیغمی فرومیبرد و ذهنشان را یکی میکند، «پلوریبوس» در جریانی آهسته و پیوسته، پایههای دنیایی را برایمان میگذارد که در عین تازگی، بهشدت برایمان آشناست. در نقد «پلوریبوس» به وجه تمایز سریال با سریالهای علمی-تخیلی دیگر اشاره میکنم که در میان عناوین کنونی استریمینگ به سختی پیدا میشود. این وجه تمایز تاجایی جواب داده که سریال اپلتیوی با اولین فصل خود نهتنها بهسرعت به پربازدیدترین سریال این پلتفرم تبدیل شده، که همین حالا از آن بهعنوان یکی از بهترین سریالهای آخرالزمانی کنونی یاد میکنند و دلیل خوبی هم برایش وجود دارد.
هشدار! در نقد سریال «پلوریبوس» خطر لو رفتن داستان وجود دارد
نقد سریال «پلوریبوس»؛ بدبختترین آدم روی زمین

با اینکه «پلوریبوس» در عالم سریالهای علمی-تخیلی جای میگیرد، اما هنر گیلیگن در این است که دنیایی خلق کرده که تحققاش کاملا ممکن به نظر میرسد. «پلوریبوس» با انتشار ویروسی با منشأ ناشناخته آغاز میشود که تقریبا تمام جمعیت کرهی زمین را به یک «ما»، به یک ذهن واحد/هایو مایند (Hive Mind) تبدیل میکند. عدهی زیادی در فرایند انتشار ویروس کشته میشوند و آنهایی که میمانند در خطر انقراض جدیاند؛ چون «دیگران» (آنطور که در سریال به آنها اشاره میشود) آزارشان به مورچه هم نمیرسد، حتی سیبی از درخت نمیچینند و در نتیجه، راههای تغذیهاشان بهشدت محدود میشود. همزمان، یک تنش کوچک کافی است تا آنها را به حالت شوک ببرد و این وسط افرادی که ایمنی بالایی ندارند، به راحتی میمیرند.
در این میان، تنها سیزده نفر وجود دارند که تحت تأثیر این ویروس قرار نگرفتهاند؛ به ویژه یک رماننویس امریکایی به نام کارول استورکا (ری سیهورن) و یک مرد پاراگوئهای به نام مانوسوس (کارلوس مانوئل وسگا) که میخواهند دنیا را از بلای آخرالزمانی که سراغش آمده، نجات دهند و آن را به حالت قبل برگردانند. «دیگران» اما تمام تلاششان را میکنند تا کارول و مانوسوس را راضی نگه دارند.

گفتم که «دیگران» آزارشان به مورچه هم نمیرسد. حتی نمیتوانند دروغ بگویند؛ اما اگر به ضررشان باشد، از گفتن حقیقت امتناع میکنند. کارول با سرک کشیدن در سازوکار هایو، متوجه میشود آنها برای تأمین کالری روزانهی افراد، به خوردن اجساد مردگان روی آوردهاند و حتی با وجود آدمخواری هم باز هم انقراضشان حتمی است. پس اعضای هایو به هر خواستهی کارول و دیگران شبیه او تن میدهند (حتی اگر این تهیهی بمب اتم برایشان باشد!) تا هر طور شده بر تعدادشان بیفزایند. از شانس بدشان، کارول عصبانیترین و مانوسوس سرتقترین آدمهای روی زمین هستند و «دیگران» نمیتوانند بدون اجازه ویروس را به بدنشان منتقل کنند.
وقتی هایو نگران تنهایی کارول میشود، که همسرش را در فرایند انتشار ویروس از دست داده است، یک همراه به نام زوژا (کارولینا ویدرا) برای کارول میفرستند که شباهت عجیبی به شخصیت اصلی رمانهای رمانتیک کارول دارد. زوژا با صبر بینهایت و لبخندی گرم، هر خواستهی کارول را اجراء و هر نقشی را که او بخواهد بازی میکند تا از این طریق دلش را به دست آورده و او را به پذیرش ویروس راضی کند. با اینکه این موقعیت برای مانوسوس هم وجود دارد، اما او خودش را در اتاقش حبس کرده و هرگونه مسیر ارتباطی با «دیگران» را میبندد؛ دیگرانی که وعدههای جذابی میدهند.
اعضای هایو ادعا میکنند پیوستن به آنها مساوی است با یک شادی بیپایان. پس از بین رفتن فردیت و آدمخواری، هزینهی ناچیزی است برای ریشهکن کردن هرچه جرم و جنایت و بیعدالتی. از این دید، آرمانشهرِ هایو آنقدر هم چیز وحشتناکی به نظر نمیرسد، نه؟ اما وقتی همه با هم توافق دارند، چه چیزی از دست میرود؟ وقتی فقط یک ذهن وجود دارد، انسان بودن چه معنایی پیدا میکند؟ آیا غیر از این است که در همهچیزدانیِ هایو، تمدن دچار توقف میشود؟ گیلیگن با چنین سوالاتی، که در خدمت روایت قرار دارند، شما را مجبور میکند در سکوت به تأمل در دنیای «پلوریبوس» بنشینید.
قدرت «پلوریبوس» در ایستایی آن است

«پلوریبوس» از خاصیت پیشگویانهی نابغهای چون وینس گیلیگن بهرهمند است که در تعداد انگشتشماری، چون هیدئو کوجیما، پیدا خواهید کرد. «پلوریبوس» تا حدود زیادی یادآور دنیایی است که در دورهی پاندمی کرونا و حالا با فراگیری هوش مصنوعی تجربه کردهایم، اما آنطور که گیلیگن خود اذعان داشته، ایدهی اولیهی سریال مدتها پیش از کرونا، تقریبا ده سال پیش، شکل گرفته است و مشخصا مدتها پیش از آنکه هوش مصنوعی مثل امروز همهجا پر شود. با این حال، «پلوریبوس» این فضا را فراهم میکند تا برداشتهای گوناگونی از آن داشته باشید. دنیای تسخیرشده با هایو میتواند استعارهای از مواجهه با وحشتهای هوش مصنوعی یا آرمانشهری که AI وعده میدهد، باشد؛ دنیایی که در آن هیچ چیز تازهای خلق نمیشود و یکسانسازی تجربهی بشری در راه است.
فراتر از کرونا یا هوش مصنوعی، «پلوریبوس» – با عنوان خود که از عبارت لاتین E pluribus unum (وحدت در عین کثرت) نشأت میگیرد – زیربنای تفاسیر مختلفی را فراهم میکند؛ کمونیسم، جمعگرایی (در مقابل فردگرایی)، تجربهی تنهایی مدرن و خوشبختی ساختگی که رسانههای اجتماعی به شما میفروشند یا از شما انتظار دارند که داشته باشید.

با اینکه گیلیگن همچون دیگر آثار خود، در «پلوریبوس» هم از مضامین و بحثهای سیاسی طفره میرود، اما دنیای او پرسشهایی مطرح میکند که به ویژه با وضعیت سیاسی و اجتماعی ایالات متحدهی کنونی مناسبت دارد؛ پرسشهایی مثل اینکه آیا بهتر است همه چیز را تسلیم ایدهی مبهمی از صلح جهانی کنیم یا آزادیهای شخصی (مثل متمم اول و دوم قانون اساسی که امریکاییها سفت به آن چسبیدهاند) را بر آنها ارجحیت دهیم. درست است که قصد گیلیگن پاسخ به پرسشهای سیاسی، بهتصویر کشیدن یک پاندمی دیگر، یا هجوم همهجانبهی هوش مصنوعی نبوده است، اما تجربهی زیستهی همهی ما از این اتفاقات، بر درک کنونیامان از «پلوریبوس» تأثیر میگذارد.
با اینکه داستان «پلوریبوس» یادآور دوران گیلیگن در «پروندههای ایکس» است، اما سریال در آلبوکرکی اتفاق میافتد؛ جایی که امثال والتر وایت و ساول گودمن ماجراهای زیادی در آن از سر گذراندند. گیلیگن تنها کسی است که میتواند آلبوکرکی را به این زیبایی به تصویر بکشد؛ از زوایای منحصربهفرد دوربین (مثل کارول که تا کمر در سطل آشغال دولا شده)، تا رنگبندیهای عامدانه (تضاد خاک نارنجی رنگ بیابانهای نیومکزیکو و آبی آسمان)، شعر بصری پویا و ابرهای پنبهای آلبوکرکی زمینه را برای گیلیگن فراهم میکنند تا از دل چیزهای پیش پا افتاده، صحنههایی شگفتانگیز خلق کند؛ مثل وقتی که تمام شهر کارول را تنها میگذارند، یا سفری که مانوسوس دستتنها، با ماشین و پای پیاده، طی میکند تا از پاراگوئه به نیومکزیکو برسد.
توجه به همین چیزهای پیش پا افتاده وجه تمایز «پلوریبوس» هستند؛ همین ایستایی یا بهتر بگویم، فرصتی که فیلمنامه میدهد تا داستان و دنیای سریال جای تنفس داشته باشد. وینس گیلیگن به ویژه در «بهتره با ساول تماس بگیری» نشان داده بود که از این درنگها و تأملات طولانی ابایی ندارد. در «پلوریبوس» هم گیلیگن به هوشمندی بیننده احترام میگذارد؛ اطلاعات و احساساتی را که میخواهد به شما بدهد، برایتان لقمه نمیکند، بلکه به آرامی نشانتان میدهد. در «پلوریبوس» فضاهای خالی زیادی وجود دارد و منظورم از خالی، تهی از معنا نیست. این فضاهای خالی، بدون موسیقی متن یا دیالوگ و تنها با تصویر، داستان را پیش میبرند و دادهی کافی به بیننده میدهند تا خودش تکههای پازل را کنار هم بچیند.
گیلیگن مدتی طولانی بر وقایع روزمره و به نظر پیش پا افتاده تمرکز میکند؛ بر کارول که از جایی به جای دیگر میرود، سوگواری میکند و با رفتن «دیگران» از شهر، با تنهاییاش کنار میآید. این لحظات با اینکه به آرامی سپری میشوند، اما توجه کامل شما را میطلبند. در این ثانیههاست که بیشتر با کارول یا مانوسوس آشنا میشویم؛ تفاوتهای دنیای «پلوریبوس» را کشف میکنیم و از طریق کارول و مانوسوس، تجربهای دست اول و ملموس از این دنیای آخرالزمانی به دست میآوریم. جریان آرامتر سریال اجازه میدهد که مدام رفتار و تصمیمات کاراکترها را بالا و پایین کنیم؛ خودمان را جایشان بگذاریم و دربارهی ناشناختههای این دنیای تازه و آیندهای نامعلومی که در انتظارشان است، نظریهپردازی کنیم. در دورهزمانهای که سریالها با این اندیشه ساخته میشوند که بیننده تماممدت حواسش به گوشیاش است، قدرت «پلوریبوس» در همین تأمل و توجهی است که میطلبد.
ری سیهورن بالاخره فرصت درخشش پیدا میکند

«پلوریبوس» همزمان که میتواند یک درام بهشدت تاریک باشد، لحظاتی از کمدی ناب در خود دارد و سیهورن در به تصویر کشیدن این پاندول احساسی نقش مهمی ایفا میکند. گیلیگن از سیهورن در مقام قهرمان «پلوریبوس» حتی از کیم وکسلرِ «بهتره با ساول تماس بگیری» نیز بیشتر کار میکشد. کارولِ سیهورن در آغاز رماننویسی بیحوصله است که با مرگ همسرش دنیایش زیر و رو میشود؛ حتی پیش از آنکه بداند دنیای بیرونی در چه وضعیتی فرورفته است. سکانسی که در آن هلن (میریام شور) دچار شوک میشود و کارول دستتنها بدنش را اینور و آنور میکشد تا به هر طریق ممکن او را به بیمارستان برساند، سکانس واقعا تکاندهندهای است. شبی مثل هر شب دیگر، در یک ثانیه به کابوسی مبدل میشود که با مرگ هلن، دیگر هیچ گریزی از آن نیست. سیهورن در این سکانس اندوه و تمام افکاری را که از ذهن کارول میگذرند به نحو احسن اجراء میکند. در ادامه و وقتی زوژا و هایو کارول را تنها میگذارند، ترامای او بیشتر هم میشود و در انزوا و بدون نیاز به دیالوگ، سیهورن قدرت اجرایش را حسابی به رخ میکشد.
اما از کارولینا ویدرا، بازیگر زوژا نیز نمیتوان بهراحتی گذشت که شخصیتی را بازی میکند که تاکنون مانندش بهسختی در سینما و تلویزیون پیدا میشود. ایفای نقش کسی که تجسم «ما»، یک ذهن جمعی است، هر بازیگری را به چالش میکشد و ویدرا از پس آن بهخوبی برآمده است. زوژا، و عملاً هرکس دیگری که به هایو ملحق شده، باهوشترین فرد جهان است، تمام دانش بشر را در اختیار دارد و میتواند هرکاری را در بهترین حالت ممکن انجام دهد؛ اما مثل ربات هم نمیماند. زوژا با اینکه آناتومی انسانی و به ظاهر رفتارهایی انسانی دارد، اما آرامش غیرعادیاش به شما میگوید که چیزی اینوسط درست نیست.
- فیلمبرداری زیبای البوکرکی
- جریان آرام که به داستان و دنیاسازی غنا میبخشد
- دنیاسازی خلاقانه و هوشمندانه با پتانسیل برداشتهای متفاوت
- اجرای احساسی و فیزیکی گروه بازیگران از سیهورن تا ویدرا و وسگا
- تعداد اپیزودهای محدود
فصل اول با چند نکتهی مهم به پایان میرسد. اول اینکه میبینیم یکی از سیزده بازمانده بهطور اختیاری به هایو میپیوندد. با نزدیکشدن خطر الحاق اجباری کارول به «دیگران»، کارول و مانوسوس بالاخره به توافق میرسند تا برای نجات دنیا با هم همکاری کنند. مانوسوس سیگنالهای رادیویی پیدا کرده که احتمالا راهحلی برای نجات افراد از هایو خواهد بود. همزمان، هایو بیوقفه در تلاش است تا با منشأ فرازمینی خود ارتباط گرفته و آخرین بازماندگان را به تیم خود بیاورد. خلاصه، اپیزود پایانی سریال نشان میدهد که تازه ماجرا شروع شده است.
با اینکه تعداد اپیزودهای بیشتر میتوانست به تثبیت دنیای سریال کمک کند، خوشبختانه، از همین حالا میدانیم که فصل دوم «پلوریبوس» در راه است. هرچند گیلیگن خاطرنشان کرده فعلا در مرحلهی تدوین طرح داستان فصل بعدی قرار دارند و حالاحالاها نباید منتظر انتشارش باشیم، اما امیدوارم که آن روز هرچه زودتر بیاید.
شناسنامه سریال «پلوریبوس» (Pluribus)
سازنده: وینس گیلیگن
نویسنده: وینس گیلیگن
بازیگران: ری سیهورن، کارولینا ویدرا، کارلوس-مانوئل وسگا
محصول: ۲۰۲۵، ایالات متحده
امتیاز سایت IMDb به سریال: ۸.۲ از ۱۰
امتیاز سریال در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪
خلاصه داستان: کارول استورکا، رماننویس امریکایی، خود را در میانهی آخرالزمانی مییابد که در آن ویروسی ناشناخته تمام جمعیت کرهی زمین را به یک ذهن واحد در بدنهای مختلف تبدیل میکند و همسرش در این میان کشته میشود. کارول، که یکی از سیزده بازماندهای است که ویروس روی او اثری نداشته، قصدی برای وادادن به ویروس ندارد. او میخواهد زمین را نجات داده و به حالت قبل برگرداند. اما در میان سیزده بازماندهای که هنوز به هایو نپیوستهاند، تنها کارول و مانوسوسِ پاراگوئهای به نجات زمین فکر میکنند. آیا آنها میتوانند راهی برای ارتباط پیدا کرده، اختلافات را کنار گذاشته و زمین را به شکلی که بود برگردانند؟
منبع: دیجیکالا مگ

