بحران دریاچههای نیم وجبی
آن وقتها، یعنی بیشتر از بیست سال پیش روزهای جمعه خیابان انقلاب جا برای سوزن انداختن نبود. دستفروشها پیادهرو را با بساط کتاب قرق میکردند؛ بازارچهای که احتمال کشف آثار دست نیافتنی و کتابهای دستدوم ارزان درش بالا بود و مشتریان اش را راضی و حتی ذوقزده به خانه میفرستاد. ردیف به ردیف کتابهای جلد مشکی – سورمهای انتشارات امیرکبیر که از شصت فرسخی اسم «هدایت» را جیغ میزدند. سه جلدی دوزخ، برزخ، بهشت دانته. کتابهای ساده و بیادعای صمد بهرنگی و کتابهای خوش قد و بالا و رنگارنگ «تن تن» که هرکس مزه همراه شدن با ماجراجوییهایش را چشیده باشد، عمرا بتواند بیخیال جلد بعدی شود؛ کتابی که بدون هیچ توصیهای درباره ضرورت مطالعه و ردیف کردن فواید و مزایای کتابخوانی، بلعیده میشود و یک تنه میتواند سرانه مطالعه آدمها را به سقف بچسباند. به خاطر همین بود که عید به عید اسکناسهای عیدی با وسواس روی هم چیده میشد تا میان بساط دستفروشها من و تن تن به هم برسیم و از همان میدان انقلاب دربست بگیریم برای «سفر به کره ماه».
حالا دیگر جمعهها خبری از بساط دستفروشها نیست اما اردیبهشت ماه هرسال نمایشگاه بین المللی کتاب از راه میرسد که ویترینی از اوضاع کتاب و کتابخوانی مملکت را نمایش دهد و احتمالا بازدید کنندگان را راضی و ذوق زده روانه کند. البته که پرداختن به کیفیت برپایی این نمایشگاه و بررسی اینکه چقدر توانسته به جذابیت جمعه بازار کتاب خیابان انقلاب نزدیک شود، در این نوشتار نمی گنجد و اصلا به ما چه! درباره وضعیت غمانگیز سرانه مطالعه ملت هم که مسوولان فرهنگی به اندازه لازم و کافی مرثیهسرایی میکنند و توصیهها و جملات رگباری است که در مزایای کتابخوانی و اینکه چرا نمیخوانیم و غیره ردیف میشوند. با این اوصاف من هم روی اعصاب کتابنخوانها نمیروم و اندر فواید کتابخوانی داد سخن نمیدهم. اصلا اگر شما کتاب نمیخوانید خب قاعدتا این مطلب را هم دارید نمیخوانید. پس چه کاریست…

اما از نظر شخص بنده کتابخوانها به دو دسته تقسیم میشوند. آنهایی که کتاب میخرند. با یک قلم به جاناش میافتند و زیر جملات خفن را خط کشیده بعد در یک دفترچه یادداشت میکنند، ۱۰ بار از رویاش خوانده چشمهایشان را میبندند و تکرار میکنند که ببینند خوب حفظ شدهاند یا نه. این گروه بانکی از جملات قصار دارند که درمواقع نیاز با فیگوری منورالفکرانه، یکی از این جملات را رو کنند، کف اطرافیان را دربیاورند.
این گونه از کتابخوانها امروز با وجود انواع سایتها، چنلها و فلانهای ارایه دهنده جملات خفن کفبرانگیز دیگر کارشان از قبل سادهتر شده و نیازی نیست کتابی را لغت به لغت بخوانند و جمله دربیاورند و حفظ کنند. بلکه فقط کافی است در اینترنت «جملات مهم از کتابهای مهم» را جستوجو کنند و تمام. این نوع کتابخوانها معمولا «در زندگی زخمهایی دارند که مدام روحشان را مثل خوره در انزوا میخورد و میتراشد.» خط به خط «شازده کوچولو» به ویژه بخش آشنایی با روباه را از حفظند و در مواقع نیاز در زمینه اهلی کردن انواع و اقسام آدمها از آن استفاده میکنند. کتاب «چنین گفت زرتشت» با عنوان شیک و پر طمطراق نویسندهاش مرحوم «فردریش نیچه» از کتابهای محبوبشان است و با چهرهای فلسفی از جملات آن برای ابراز خفن بودن خود بهره میجویند. مرحوم حسین پناهی هم که دیگر جای خود دارد؛ سخناناش بار ابراز احساسات خیل عظیمی ازعشاق، تنهایان، افسردهها و دلتنگها را یک تنه بر دوش میکشد. خلاصه اینکه این مدل کتابخوان بودن خیلی سخت نیست و در عین حال ویترین مشتریپسندی هم از آدم میسازد. اما راستش را بخواهید این نوع کتابخوانها شبیه دریاچهای قشنگ هستند که اگر درش شیرجه بزنی با مغز به سنگ میخوری چرا که عمقی در حد نیم وجب دارند. در حوالی این دریاچهها احتمال سرشکستگی بسیار است.این نوع کتابخوانها شبیه دریاچهای قشنگ هستند که اگر درش شیرجه بزنی با مغز به سنگ میخوری چرا که عمقی در حد نیم وجب دارند. در حوالی این دریاچهها احتمال سرشکستگی بسیار است
گروه دوم اما استفاده زینتی از کتاب را بلد نیستند. اینها وقتی کتاب دستشان میگیرند با دنیای نویسنده گره میخورند و پا به پای قهرمانها زندگی میکنند، عاشق میشوند، میخندند، میگریند و انقدر در فضای کلمهها غوطه میخورند که اصلا به کل یادشان میرود زیر جملات مهم و دهان پرکن را خط بکشند و حفظ کنند. به همین خاطر است که وقتی مقابل گروه اول قرار میگیرند، در تکرار طوطیوار جملاتِ نگاه و توجه جذبکن کم میآورند و شاید اصلا کتابخوان به نظر نیایند. اما دسته دوم یک تفاوت بزرگ با دسته اول دارند. اینها وقتی کتابی را میخوانند بلیت سفر به دنیایی دیگر و زندگی در فضایی متفاوت و آدمهایی که شاید هرگز در طول زندگی با آنها برخورد نداشته باشند را در دست میگیرند و سفر میکنند. اینها با هر کتاب، زندگی را از زاویهای تازه تماشا میکنند. میتوانند مسیر تجربه شده نویسندهها را قدم بزنند و انقدر بدانند و بفهمند و درک کنند که در دنیای خارج از کتاب وقتی با موضوعی رودررو میشوند تنها واکنششان به ماجرا غریزهشان نباشد. بلکه با وجود گنجی از دانستگی در مواجهه با وقایع، برخوردی از جنس یک آدم دنیا دیده داشته باشند. این آدمها جان میدهند برای یک دل سیر شنا کردن در میان امواج آبی و غوطه خوردن در اعماق اقیانوس فهم و درکشان.
خلاصه اینکه بحران پدید آمدن دریاچههای ساختگی نیموجبی را جدی بگیریم. فرهنگ بازتکرار تک جملههایی از کتابها و نویسندههای دهان پر کن دارد دمار از روزگار فرهنگ کتابخوانی در میآورد. این بلایی است که قواعد جامعه مصرفی بر سر کتاب و کتاب خوانی آورده است. فرهنگی که میخواهد از هرچیزی کارکرد مصرفی به دست بیاورد. فرهنگی که همه لوازم را فراهم میکند تا آدمها برای خود ویترینی ساختگی بسازند؛ اگر میخواهید کتابخوان، روشنفکر و عمیق به نظر بیایید نیازی نیست وقتتان را برای خواندن کتابهای قطور هدر بدهید. ما به روش فست فودی نیازتان را برآورده میکنیم. با چند جمله و بیت و نک و نال شاعرانه، استفاده از رنگ و لعاب گیس و گریم شوریده عارفانه، حالا ویترینتان آماده است؛ بفرمایید ابتذال فرهنگی.
هیچوقت تصویر سازی هایی که با سفر به ماه ژول ورن توی بچگیهام میکردم رو یادم نمیره. دمتون گرم با این مطلب خوب.
عالی بود.
جای چنین نقدهای قوی در فضای مجازی ایران واقعا خالیه.
من هم با نوشته ی شما از انقلاب گذشتم ،دانته و هدایت و تن تن هم خریدم و یه گوشه همونجا ایستادم وحرفاتونو فکر کردم
افراد دسته دوم آنقدر دنیای قشنگتری دارند، دنیاهای قشنگتری دارند، که خیلی زود اگر در جایی با دنیای گروه اول مواجه شن آن حباب تو خالی دنیاشان را میبینند فقط ،و زود برایشان میترکد.
لازم نیست مدت زیادی هم بگذرد. افراد اول برای آن گروه کتاب نخوان ها خیلی جالبند. کتاب نخوان هایی که فقط ۲ اسم حفظ اند در مقابل این گروه اول که هزاران اسم نویسنده و نقل قول حفظند سست می شوند . همان هایی که میروند جنگل فقط برای عکس یادگاری .
خداروشکر گروه دوم آنقدر انعطاف پذیر ند که بتوانند تلاش کنند لااقل تا گروه اول را بفهمند
قضاوت نکنیم
گفتید کتابهای تن تن یاد قدیمها افتادم یادمه پشت کتابهاش عکس کتابهای دیگه اش بود که هیچوقت نتونستیم بقیه اش را پیدا کنیم فقط کتابهای گنجهای راکام قرمز و سفر به ماه وکاپیتان هادوک را گیر اوردیم
تشکر میکنم از مقاله بسیار خوبتون. واقعا قلم قوی و گیرایی دارین و حرف دل خیلیارو زدین. اما در مورد قسمتای منتخبی که این ور اونور میخونیم من یه دید دیگه ای دارم. به نظرم اگه نویسنده و اسم کتاب و مترجم داشته باشن باعث میشن با قلم نویسنده و ترجمش آشنا بشیم و واسه من حکم معرفی کتاب رو دارن و اگر به دلم بشینن حتما کتابو میخونم.
” اینها با هر کتاب، زندگی را از زاویهای تازه تماشا میکنند” این جمله فوق العاده بود! معنی این جمله برای کسانی قابل درک هستش که هدفشون از کتاب خوندن همینه!
تضاد در نوع دیگه ی این رفتار رو در کسانی میبینیم که فیلم و سریال نگاه میکنند فقط به خاطر اینکه آخرش رو بدونن!
چه بلایی داره سر دنیا میاد؟
سلام
خیلی ممنون از نوشته پربار و روشن کننده تون.
من فکر کنم اولین کتابی که خوندم ، برمیگرده به ۹ سالگیم که یک رمان خوب به نام “ویلی بالد قدر قدرت” نوشتۀ ویلی فرمان بود.
بعد از اون فکر کنم تا الان کتاب دیگری (غیر از کتب درسی) را کامل نخوندم ، اگر هم خوندم ۵۰ درصدش برای همین ویترین سازی بوده!!!
حالا که با خوندن نوشته تان ، آگاهی بیشتری بدست آوردم ، سعی می کنم کتاب ها را عمیق تر و با دل بخوانم.
امیدوارم خیلی دیر نشده باشد!
بدرود
چقدر زیبا و دلنشین به این نکته و پدیده ظریف و نامحسوس اشاره کردید.
نامحسوس از این منظر که گاهی برخی پدیده ها آنقدر متداول و روزمره میشوند که دیگر به چشم هم نمی آیند.
حتی گاهی فراموش میکنیم که چقدر زمان و وقت پای خواندن همین تکه تکه جمله ها سپری می کنیم و چه بسیار از همین دست ویترین هایی که به زیبایی به آن اشاره کرده اید و در اینستاگرام و فیسبوک و سایر شبکه ها هر روز میبینیم.
گاهی بعضی نوشته ها با تلنگری کوچک ما را به فکر کردن به آنچه به سادگی در کنارمان رخ میدهد و فرهنگمان در حال خو گرفتن به آن است، وا می دارد.
چقدر از همین شوک های فرهنگی و عادت های اجتماعی داریم که آنقدر به خورد روح و روانمان رفته که دیگر کسی را حتی یارای خرده گرفتن و نقد آن نیست، چه برسد به تغییر دادن آن و چقدر در طول تاریخ به همین نکته سنجیها و تلنگرهای کوچک نیاز داشته ایم.
سپاس فراوان از نگارنده محترم
یادمه اولین کتابی که دستم گرفتم تو ۱۶-۱۷ سالگیم (که البته خیلی دیر بود برای شروع!) اسمش “بار هستی” بود, احساس کردم اسم پر طمطراقی داره و اسم نویسندشم که دیگه نگو “میلان کوندرا”!!!
گفتم خودشه!
هنو کتابو باز نکرده خودم و بین دوست و رفیق و فک و فامیل تجسم میکردم که با ژستهای انتلکتوئل مآبانه دارم براشون از لایه های عمیق احساسات نویسنده میگم!
رفتم چند رنگ مارکر هم گرفتم و کتابو تیکه و پاره کردم!
انگار دارم واسه کنکور آماده میشم!
کلمه به کلمه, خط به خط حفظ میکردم!
ولی از اواسط کتاب ناخودآگاه با نویسنده همراه شدم,
یکم از خودم ناامید شدم,
رفتارم بهم برخورد,
کتابو بستم و از اول شروع کردم با دلم خوندن!
الان ۱۷ سال از اون ماجرا میگذره,و اصلا مدعی کتاب خونی و کرم کتاب بودنم نیستم, ولی اینجوری بگم که بارها برام پیش اومده که کتابیو شروع کردم اواسطش یادم افتاده که قبلا خوندمش!
نمیدونم اینجوری خوبه یا نه, ولی مطمئنم از اون روش اولیه خیلی خیلی بهتر و صادقانه تره!
خانم سجادی خیلی ممنون که با این مطلبتون منو یاد اون دوران انداختین.
پ ن)راستی من سوادم به این قضیه “حز-هز-حض-هض” نرسید میشه یکی توضیح بده!
عالی و پربار;مخصوصا جمله اخر که تیر خلاص را زد.
فقط گلایه اینکه دیر به دیر نوشته ای از شما میخونیم.
عالی بود ممنون 🙂
بسیار زیبا. به امید روزی که تعداد اعضای دسته دوم بیشتر از دسته اول شود. که البته خیالی واهی است و باید نگران دسته دوم باشیم که همان ها هم دارند از دست می روند