نظریه این همانی ذهن مغز چه میگوید؟

نظریه این همانی ذهن مغز یکی از مهمترین نظریهها در حوزه فلسفه ذهن است. این نظریه مدعی است که حالات و فرایندهای ذهنی عیناً حالات و فرایندهای مغزی هستند. این نظریه از طرف افرادی مانند هربرت فیگل و جون سمرز مطرح و سپس دانشمندانی مانند دونالد دیویدسون آن را توسعه دادند. به بیان سادهتر، این نظریه نمیگوید که ذهن و مغز دقیقاً یک چیز هستند، بلکه تأکید میکند آنچه در ذهن تجربه میکنیم (مثل احساس درد یا دیدن چیزی).
در واقع همان اتفاقاتی است که در مغز رخ میدهد. به همین دلیل، اگرچه ممکن است در زبان روزمره بگوییم «او ذهن خوبی دارد» یا «او مغز خوبی دارد»، این به معنای یکسان بودن این دو نیست. اصل اساسی این نظریه این است که هر وضعیت ذهنی (مانند احساس درد یا باور به یک مفهوم) با یک وضعیت مغزی به طور مستقیم معادل است. بنابراین، مفهومهای ذهنی و فرایندهای شیمیایی و عصبی در مغز، دو روی یک سکه هستند.
این نظریه به ویژه با پیشرفتهای علوم اعصاب و فناوریهای مرتبط، تحول و برای پرسشهای اساسی در فلسفه ذهن پاسخهای جدیدی ارایه میدهد. برای مثال، این نظریه علاوه بر حل مسأله اینهمانی ذهن و جسم، میتواند در توضیح فرایندهای عصبی مرتبط با هوشیاری نیز کارامد باشد. در ادامه به شرح کامل این نظریه و معرفی چند کتاب روانشناسی و فلسفه در این حوزه خواهیم پرداخت.
ویژگیهای ذهنی و اختلاف نظرها
برخی فیلسوفان معتقدند که تجربیات ذهنی، هرچند فرایندهای مغزی هستند، اما ویژگیهایی فراتر از ماده دارند که به آنها «کیفیات ذهنی» (qualia) میگویند؛ ویژگیهایی که نمیتوان آنها را بهطور کامل به فیزیک تقلیل داد. اما طرفداران نظریهی اینهمانی چنین ویژگیهایی را انکار میکنند و میگویند که تمام حالات ذهنی قابل توضیح از طریق حالات مغزی هستند.
برخی دیگر از نظریه پردازان، مانند «ماده گرایان مرکزی»، باور دارند که ذهن چیزی جز مغز نیست و حالات ذهنی دقیقاً همان حالات مغزی هستند. این افراد معمولاً خود را «ماده گرا» یا «فیزیک گرا» مینامند، اما ترجیح میدهند از واژهی «فیزیک گرا» استفاده کنند، چون در فیزیک چیزهایی وجود دارد که نمیتوان آنها را بهدرستی «مادی» نامید، مثل نیروها یا میدانها.
فیزیک گرایی و رد «ظهور قوی»
نظریه این همانی ذهن مغز نوعی فیزیک گرایی است که بر ماهیت وجودی پدیدهها تمرکز دارد و سعی نمیکند مفاهیم ذهنی را به زبان فیزیکی (مثل الکترونها یا پروتونها) ترجمه کند. بهعنوان مثال، نمیتوانیم واژهی «درخت» را با جملاتی دربارهی ذرات بنیادی توضیح دهیم، چون مفهوم درخت بیشتر به مشاهده و تجربهی روزمره برمیگردد و حتی جزئی از طبقه بندی علمی نیست.
با این حال، فیزیک گراها معتقدند که همه چیز در نهایت بر اساس قوانین فیزیکی قابل توضیح است و هیچ چیزی «ماورایی» در کار نیست. آنها مفهوم «ظهور قوی» را که برخی فیلسوفان مطرح کردهاند، رد میکنند. برای مثال، گفته شده است که خواص نمک طعام را نمیتوان تنها از خواص سدیم و کلر استنتاج کرد. اما فیزیک گراها میگویند این به دلیل پیچیدگی سیستمهاست، نه وجود چیزی فراتر از ماده. البته آنها قبول دارند که یک سیستم پیچیده چیزی فراتر از مجموعهای ساده از اجزای آن است، مثل عملکرد هماهنگ یک دستگاه که با کنار هم قرار گرفتن قطعاتش به وجود میآید.
1. پیشینه تاریخی
نظریه این همانی ذهن مغز، همان طور که در اینجا توضیح داده میشود، به دههی ۱۹۵۰ و آثار یوتی پلِیس (U.T. Place) و هربرت فیگل (Herbert Feigl) بازمیگردد. در تاریخ فلسفه و علم، فیلسوفان و دانشمندانی مانند لوکیپوس، هابز، لا متری، و دُهولباخ، و همچنین کارل فوگت که با پیروی از پیر-ژان-ژرژ کابانیس اظهار نظر بحث برانگیزی کرد (که شاید نباید آن را خیلی جدی گرفت) مبنی بر اینکه «مغز همان طور که کبد صفرا ترشح میکند، فکر تولید میکند»، از ماده گرایی حمایت کردهاند. با این حال، نقطهی آغاز علاقه به نظریهی اینهمانی را میتوان در مقالات پیشگامانهی پلِیس با عنوان «آیا آگاهی یک فرایند مغزی است؟» و فیگل با عنوان «ذهنی» و «فیزیکی» دانست.
البته باید به پیشنهادهایی که پیشتر توسط رودولف کارناپ، هانس رایشنباخ و موریتس اشلیک مطرح شده بود، اشاره کرد. رایشنباخ معتقد بود که رویدادهای ذهنی را میتوان مانند حالات داخلی (احتمالاً ناشناخته) یک سلول فوتوالکتریک، که با محرک (نور) و پاسخ (جریان الکتریکی) قابل شناسایی است، بر اساس محرکها و پاسخهای مربوطه شناسایی کرد. در هر دو حالت، این حالات داخلی میتوانند فیزیکی باشند.
با این حال، کارناپ این این همانی ذهن مغز را به عنوان یک توصیه زبانی و نه به عنوان تأییدی بر یک واقعیت میدید. برای جزئیات بیشتر، به مقالهی او با عنوان «هربرت فیگل دربارهی فیزیکگرایی» در کتاب شیلپ، مراجعه کنید. روانشناس ای.جی. بورینگ (E.G. Boring) نیز احتمالاً نخستین کسی بود که از اصطلاح نظریه این همانی ذهن مغز استفاده کرد.
مقالهی پیشگام پلِیس
مقالهی اصیل و پیشگامانهی پلِیس پس از بحثهایی در دانشگاه آدلاید با جی.جی.سی. اسمارت (J.J.C. Smart) و سی.بی. مارتین (C.B. Martin) نوشته شد. برای یادآوری مشارکتهای مارتین در این بحثها، به مقالهی پلِیس (۱۹۸۹) «ادعاهای محدود» در کتاب هیل (۱۹۸۹) مراجعه کنید.
در آن زمان، اسمارت از موضع رفتارگرایانهای دفاع میکرد که در آن رویدادهای ذهنی به طور کامل با گزارههای فرضی دربارهی رفتار و همچنین گزارشهای شخص اول از تجربیات توضیح داده میشد؛ گزارشهایی که گیلبرت رایل آنها را اعلانات (avowals) مینامید. رایل این اعلانات را صرفاً نوعی رفتار میدانست، گویی گفتن اینکه «من درد دارم» نوعی اخم پیشرفته است. اسمارت، نظریهی رایل را با فیزیکگرایی همسو میدانست، هرچند این هدف اصلی رایل نبود. اسمارت امیدوار بود که این گزارههای فرضی در نهایت توسط علوم اعصاب و سایبرنتیک توضیح داده شوند.
با این حال، اسمارت که نتوانست نظریهی پلِیس را رد کند و همچنین با ضعف توضیحات رایل دربارهی تجربیات درونی مواجه شد (ضعفی که حتی خود رایل نیز تا حدی آن را پذیرفته بود)، به نظریهی پلِیس روی آورد (اسمارت، ۱۹۵۹). او در این مسیر تحت تأثیر فیگل و مقالهی «ذهنی» و «فیزیکی» (فیگل، ۱۹۵۸ و ۱۹۶۷) قرار گرفت.
سهم هربرت فیگل
سهم گستردهی فیگل بسیاری از مسائل، از جمله مسائل مرتبط با قصدیت (intentionality) را پوشش میداد. او اصطلاح مفید آویزانهای قانونمند (nomological danglers) را برای توصیف همبستگیهای ذهنی-فیزیکی که دوگانهگرایان مطرح میکردند، معرفی کرد. این همبستگیها در چارچوب قوانین علوم فیزیکی بهصورت عناصری غیرمنطقی و بیمعنا جلوه میکردند. مقالهی فیگل (۱۹۶۷) شامل یک ضمیمهی ارزشمند است که به این موضوعات میپردازد.
2. ماهیت نظریه این همانی ذهن مغز
یوتی پلِیس در نظریه خود، به جای استفاده از واژه “این همانی”، از مفهوم “تشکیل” بهره گرفته است. او با ارائه مثالهایی مانند “این میز یک جعبه بسته بندی قدیمی است” یا “رعد و برق یک تخلیه الکتریکی است”، تلاش میکند نشان دهد که مفهوم آگاهی نیز میتواند مشابه چنین مواردی در نظر گرفته شود. پلِیس در مقالهای به سال ۱۹۵۴ تصریح کرده بود که مخالفت منطقی با گزاره “آگاهی یک فرایند مغزی است” به همان اندازه بی اساس است که مخالفت با گزاره “رعد و برق حرکت بارهای الکتریکی است”.
او در این مقاله به استفاده از واژه “منطقی” نیز اشاره دارد که در آن زمان در دانشگاه آکسفورد به شکلی متفاوت از معنای رایج امروزی به کار میرفت. یکی از ایراداتی که به این نظریه وارد میشد، این بود که واژه “احساس” معنایی متفاوت از “فرایند مغزی” دارد. پلِیس در پاسخ به این انتقاد بیان میکند که تفاوت در معنا لزوماً به معنای تفاوت در واقعیت نیست؛ درست همان طور که “این میز” معنایی متفاوت از “این جعبه بستهبندی قدیمی” دارد، اما هر دو به یک چیز اشاره میکنند. به همین ترتیب، “رعد و برق” و “حرکت بارهای الکتریکی” نیز با وجود تفاوت در معنا، به یک پدیده اشاره دارند.
فیگل و اسمارت این موضوع را بیشتر با تأکید بر تفاوت بین معنا و مرجع توضیح دادهاند. آنها معتقدند که ممکن است “احساس” و “فرایند مغزی” معانی متفاوتی داشته باشند، اما هر دو به یک حقیقت اشاره میکنند. به عنوان نمونه، عبارات “سیاره درخشانی که در صبح دیده میشود” و “سیاره درخشانی که در عصر دیده میشود”، هر دو به سیاره زهره اشاره دارند، اگرچه معنای این دو عبارت متفاوت است.
تفاوت در هویت و شناخت تجربی
یکی از نکات مهم در نظریه این همانی ذهن مغز این است که این نظریه بهعنوان یک حقیقت تجربی مطرح میشود، نه یک حقیقت پیشینی. به این معنا که رابطه میان احساسات و فرایندهای مغزی را نمیتوان از طریق استدلال منطقی یا تأمل فلسفی کشف کرد، بلکه باید از طریق پژوهشهای علمی به آن دست یافت. نباید فراموش کرد که ارسطو زمانی باور داشت که مغز تنها برای خنک کردن خون است و دکارت نیز آگاهی را پدیدهای غیرمادی میدانست.
در برخی موارد، اینگونه مطرح شده که جملات مربوط به احساسات خطا ناپذیر هستند، در حالی که جملات مربوط به مغز میتوانند خطا پذیر باشند. این تفاوت باعث شده تا برخی ادعا کنند که ماهیت احساسات و فرایندهای مغزی اساساً متفاوت است. رایل و ویتگنشتاین نیز دیدگاهی مشابه داشتند و بیان میکردند که گزارشهای مربوط به احساسات، صرفاً نوعی ابراز یا “اعلان” (avowal) هستند، نه گزارشهای واقعی.
با اینحال، پلِیس این خطاناپذیری را نسبی میداند و معتقد است که جملات مربوط به احساسات، ادعاهای کوچکتری را مطرح میکنند. برای مثال، جمله “به نظر میرسد پارو خمیده است” ادعایی کوچکتر و قابل دفاعتر از “پارو خمیده است” دارد.
اسمارت در دیدگاه خود بر این نکته تأکید داشت که اگر یک احساس خاص همان یک فرایند مغزی خاص است، آنگاه هر ویژگی فرایند مغزی باید در ویژگیهای احساس منعکس شود. اگرچه ممکن است این موضوع تنها برای دانشمندان علوم اعصاب آشکار باشد. او این مثال را مطرح میکرد که ممکن است یک بازدید کننده بداند استاد کالبد شناسی در سخنرانیهای خود دچار سکسکه میشود، اما نداند که رئیس دانشکده پزشکی (که همان استاد است) نیز دچار چنین حالتی میشود.
۳. ویژگیهای پدیداری و تحلیلهای موضوع-خنثی
به عنوان چالشی جذاب برای نظریه این همانی ذهن مغز، ممکن است برخی انتقاد کنند که رئیس دانشکده پزشکی به عنوان رئیس دانشکده، در سخنرانیها سکسکه نمیکند؛ بلکه وظایف او به شرکت در جلسات با معاون دانشگاه محدود میشود. اگرچه این انتقاد مستقیماً به بحث مربوط نیست، اما نکتهای در پشت آن وجود دارد: ویژگی «استاد کالبد شناسی بودن» همانند ویژگی «رئیس دانشکده پزشکی بودن» نیست.
پرسشی که پیش میآید این است که حتی اگر احساسات با فرایندهای مغزی یکی باشند، آیا نمیتوان گفت که ویژگیهای غیرمادی احساسات که به صورت درونی تجربه میشوند، با ویژگیهای فرایندهای مغزی متفاوتاند؟ نظریه پردازان هویت فیزیکی چگونه به این چالش پاسخ میدهند؟
مفهوم تحلیل موضوع خنثی
پاسخ این است که ویژگیهای تجربهها «موضوع-خنثی» هستند. تحلیلهای موضوع خنثی تحلیلهایی هستند که از منظر موضوع خاصی (مانند فیزیک گرایی یا دوگانه گرایی) جانبداری نمیکنند. این نوع تحلیلها تلاش میکنند تا توضیحی ارائه دهند که هم از دیدگاههای فیزیکی و هم غیرمادی قابل پذیرش باشد.
این مفهوم توسط اسمارت در سال ۱۹۵۹ مطرح شد. او این اصطلاح را از رایِل وام گرفت، کسی که از آن برای توصیف کلماتی مانند «اگر»، «یا»، «و»، «نه» و «زیرا» استفاده کرده بود؛ کلماتی که نمیتوان از آنها نتیجه گرفت که موضوع بحث درباره ریاضیات است یا فیزیک، تاریخ یا الهیات. اما اسمارت این مفهوم را در معنایی محدودتر به کار برد: خنثی بودن نسبت به فیزیکگرایی و دوگانهگرایی. عباراتی همچون «در جریان بودن»، «رخ دادن»، «منقطع بودن»، «افزایش» و «کاهش» نیز از نظر موضوعی خنثی به شمار میروند.
برای مثال، وقتی میگوییم یک احساس ناشی از دیدن یک صاعقه است یا به دلیل حضور یک کلم در برابر چشمان ما رخ داده است، این گفته مشخص نمیکند که آیا این احساس، غیر مادی است (بر اساس دیدگاه دوگانه گرایان) یا مادی است (بر اساس دیدگاه مادی گرایان). چنین عباراتی همچنین تعیین نمیکنند که آیا ویژگیهای احساسات فیزیکیاند یا برخی از آنها ذاتاً روانی هستند.
ویژگیهای پدیداری کداماند؟
برای روشن شدن این بحث، به مثال زیر توجه کنید: فرض کنید تصویری ذهنی با نوارهایی زرد، سبز و بنفش داریم. همچنین میتوان از اصطلاح فلسفی «داده حسی» برای توصیف چنین تجربههایی استفاده کرد. اگرچه ممکن است در مغز چیزی به رنگ زرد، سبز و بنفش وجود نداشته باشد، نظریهپردازان هویت معتقدند که دادههای حسی و تصاویر ذهنی، بخشی واقعی از جهان نیستند. در واقع، جمله «من داده حسی سبزی دارم» به معنای این است که «من چیزی را میبینم یا به نظر میرسد که چیزی را میبینم که سبز است».
اسمارت تلاش کرده است این دیدگاه را گسترش دهد و معتقد است ویژگیهای پدیداری، برخلاف آنچه به نظر میرسد، بخشی از فرایندهای مغزی هستند. این ادعا باعث شده که این ویژگیها در چارچوب نظریههای فیزیکی قابل توضیح باشند. با این حال، دیوید چالمرز در سال ۱۹۹۶ به این تحلیل انتقاد وارد کرده و آن را ناکافی دانسته است.
به طور کلی، بحث درباره رابطه میان ویژگیهای پدیداری و فرایندهای مغزی همچنان یکی از موضوعات مهم فلسفی است. نظریهپردازان هویت بر این باورند که چنین ویژگیهایی در نهایت در چارچوب علوم فیزیکی قابل تبیین هستند، هرچند این دیدگاه همچنان با انتقادات متعددی مواجه است.
۴. نظریههای نقش علّی
در نظریههای مربوط به ذهن و مغز، دیوید لوئیس و آرمسترانگ بر مفهوم علّیت تأکید میکنند. مقاله لوئیس ارائهای روشن از نظریه هویت بود که در آن میگوید:
استدلال من این است: ویژگی تعیینکننده هر نوع تجربه به عنوان تجربه، نقش علّی آن است؛ یعنی مجموعه علتها و اثرات معمول آن. اما ما که مادی گرا هستیم، باور داریم که این نقشهای علّی که بهطور ضروری به تجربهها تعلق دارند، در واقع به حالات فیزیکی خاصی تعلق دارند. از آنجا که این حالات فیزیکی ویژگیهای تعیینکننده تجربه را دارند، باید خود تجربه باشند.
به طور مشابه، رابرت کرک برای ناممکن بودن وجود زامبیها استدلال کرده است. اگر زامبی مورد نظر تمام ویژگیهای رفتاری و عصبی منسوب به آن را داشته باشد، آن زامبی آگاه است و بنابراین زامبی نیست.
از این رو، نیازی به استفاده صریح از اصل تیغ اوکام، همانطور که در اسمارت ذکر شده بود وجود ندارد. مقاله لوئیس ارزشمند بود و از همان ابتدا نشانههایی از پیوند بین نظریه هویت ذهن و ایدههای کارکردگرایی در آن به چشم میخورد، که به وضوح در آثار لوئیس مشاهده میشود. در مقاله سال ۱۹۷۲ خود (“شناساییهای روانفیزیکی و نظری”) او ایدههای ارائهشده در مقاله رسمیتر “چگونه اصطلاحات نظری را تعریف کنیم” را به کار میگیرد.
نقش روانشناسی عامیانه
روانشناسی عامیانه شامل واژگانی نظیر «احساس»، «ادراک»، «باور»، «خواست»، «هیجان» و غیره است که به عنوان واژگان روانشناسی شناخته میشوند. کلمات مرتبط با رنگها، بوها، صداها، مزهها و موارد مشابه نیز وجود دارند. میتوان پنداشت که کلیشههای متداول که این کلمات را در بر میگیرند، نظریهای را تشکیل میدهند و میتوان آنها را بهعنوان اصطلاحات نظری روانشناسی عامیانه در نظر گرفت که به هر نوع یا دستهای از موجودیتهایی اشاره دارند که نظریه را تحقق میبخشند.
سپس، اگر حالات عصبی خاصی نیز این کار را انجام دهند (که ما چنین باور داریم)، آنگاه حالات ذهنی باید همان حالات عصبی باشند. در مقاله سال ۱۹۹۴ خود، او پذیرای رویکردی ظریف در استخراج نظریهای منسجم از عقل سلیم است. نمیتوان به طور غیرانتقادی کلیشهها را گردآوری کرد، همان طور که در تولید یک دستور زبان، ضمن توجه به الگوهای گفتاری ما، باید برای انحرافات از آنچه در نظریه به عنوان دستور زبان تعریف شده، فضایی باز گذاشت.
مزایای رویکرد علّی
یک مزیت بزرگ این رویکرد نسبت به نظریه هویت اولیه، شمول گرایی یا کل گرایی (Holism) آن است. دو ویژگی از این کل گرایی قابل توجه است:
- این رویکرد امکان تعامل علّی میان حالات و فرایندهای مغزی را فراهم میکند، چه در مورد محرکها و پاسخهای خارجی و چه در خود مغز.
- قابلیت استفاده از مفهومی به نام رمزیسازی (Ramseyfication) نظریه. اف.پی. رمزی نشان داده بود که چگونه میتوان اصطلاحات نظری یک نظریه (مانند «ویژگی الکترون بودن») را به «ویژگی X که …» جایگزین کرد، بهطوریکه پس از این جایگزینی برای تمام اصطلاحات نظری، تنها «ویژگی X که …» و «ویژگی Y که …» باقی بماند. با در نظر گرفتن اصطلاحات توصیف رفتار بهعنوان اصطلاحات مشاهداتی و اصطلاحات روانشناختی به عنوان اصطلاحات نظری روانشناسی عامیانه، رمزی سازی نشان میدهد که روانشناسی عامیانه با مادی گرایی سازگار است. هر چند ممکن است نظریه هویت اولیه با گزارشهای مربوط به تجربههای آنی راحتتر برخورد کند.
نقش آرمسترانگ در نظریه علّی
رویکرد علّی همچنین در تحلیلهای مفهومی دقیق دی.ام. آرمسترانگ از حالات و فرایندهای ذهنی (مانند ادراک، ویژگیهای ثانویه، احساس، آگاهی، باور، خواست، هیجان، و عمل ارادی) برجسته است. این تحلیلها در کتاب او به نام «نظریهای مادی گرا از ذهن» (۱۹۶۸، ویرایش دوم ۱۹۹۳ با پیشگفتاری ارزشمند) ارائه شدهاند. بخشهای اول و دوم این کتاب به تحلیل مفهومی میپردازند و مسیر را برای شناسایی احتمالی حالات و فرایندهای ذهنی با حالات مادی هموار میکنند.
آرمسترانگ در کتابهای دیگر خود، به ویژه کتابی درباره ادراک (۱۹۶۱) و کتابی درباره احساسات بدنی (۱۹۶۲)، دیدگاههایی مشابه مطرح کرده است. او ادراک را بهعنوان باور آوردن از طریق حواس تعریف میکند. این دیدگاه مزایای رئالیسم مستقیم را با پذیرش داستان علّی علمی ترکیب میکند، داستانی که پیشتر به عنوان پشتیبان نظریه بازنمایی ادراک شناخته میشد. او احساسات بدنی را به عنوان ادراک حالات بدن تعریف میکند. البته این موارد ممکن است با حالات هیجانی درهم آمیخته شوند، مثل زمانی که خارش با تمایل به خاراندن همراه است یا درد تحت شرایط خاصی بدون احساس رنج تجربه میشود.
چالشهای زبانی و مفهومی
این دیدگاه، مسائل زبانی و مفهومی خاصی نیز ایجاد میکند. برای مثال، اسمارت از احساسات بصری صحبت میکرد که خود ادراک نبودند، بلکه چیزی بودند که در ادراک رخ میداد. در این معنا، باید برای احساسات بدنی نیز اصطلاح احساسات احساسی استفاده کرد. آرمسترانگ پیشنهاد میکند که ممکن است بتوان از واژه حس کردن برای رفع این ابهام بهره برد.
در نهایت، آرمسترانگ نظریه مادیگرایی مرکزی (Central State Materialism) را پیشنهاد کرد که باورها و خواستها را با حالات مغزی یکی میداند. این دیدگاه با اسمارت همسو بود اما پلیس با آن مخالفت داشت و به تحلیلهای رفتاری برای توضیح باورها و خواستها تمایل نشان داد. این دیدگاهها زمینه ساز ارتباط بین نظریههای علّی و عملکردگرایی شدند که در بخش بعدی بررسی خواهد شد.
5. کارکرد گرایی و نظریه هویت
اینطور که به نظر میرسد، نظریه هویت با ظهور نظریهای به نام «کارکرد گرایی» کنار گذاشته شده است. اما برخی استدلال میکنند که کارکرد گرایان بیش از حد تفاوت خود را با طرفداران نظریه هویت بزرگ کردهاند. در واقع، برخی از فیلسوفان مانند لوئیس (۱۹۷۲ و ۱۹۹۴) و جکسون، پارگتر و پریور (۱۹۸۲) کارکرد گرایی را مسیری به سوی نظریه هویت میدانند.
همان طور که لوئیس و آرمسترانگ اشاره کردهاند، کارکرد گرایان حالات و فرایندهای ذهنی را بر اساس روابط علّی آنها با رفتار تعریف میکنند، ولی به جای شناسایی این حالات با تجسمات عصبی، فقط نقش آنها در رفتار را مد نظر قرار میدهند. البته، اصطلاح «عملکرد گرایی» در برخی مواقع به طور مبهم و در معانی مختلفی بهکار رفته است و میتوان گفت حتی نظریههای پلیس، اسمارت و آرمسترانگ هم به نوعی عملکردگرایانه بودهاند.
این واژه در واقع ارتباطات زیادی با «عملکرد» در ریاضیات و زیستشناسی دارد. در ریاضیات، عملکرد به مجموعهای از n-تکتایپ مرتب گفته میشود، و اگر فرایندهای ذهنی هم از این منظر تعریف شوند، میتوان آنها را «عملکردی» در نظر گرفت. اما این مفهوم بیشتر به «عملکرد» در زیست شناسی شباهت دارد. برای مثال، ممکن است چشم را براساس عملکرد آن تعریف کنیم، حتی اگر چشم مگس و چشم سگ از نظر آناتومیکی تفاوتهای زیادی داشته باشند.
هدف کارکردگرایی چیست؟
کارکردگرایی به شناسایی حالات و فرایندهای ذهنی از طریق نقشهای علّی آنها میپردازد، و طبق گفتههای قبلی در ارتباط با لوئیس، این نقشها متعلق به حالات عصبی و فرایندهای مغزی هستند. البته برخی نظرات خاص مانند «تلهاولوژی» و «هومونکولار» نیز در این زمینه مطرح هستند که در اینجا به آنها پرداخته نمیشود. با این حال، برخی افراد مانند نوروفیزیولوژیست معروف، سر جان اکلز، (که البته برای بیشتر افراد غیرقابل قبول است) تمام نقشهای عملکردی را به این صورت نمیپذیرند.
میتوان روانشناسی عامیانه و در واقع بسیاری از بخشهای علوم شناختی را مشابه یک «نمودار بلوکی» در الکترونیک در نظر گرفت. در این نمودار، یک جعبه ممکن است به عنوان «تقویتکننده فرکانس میانه» علامتگذاری شود، بدون آنکه از جزئیات دقیق مدار یا نوع قطعات آن مطلع شویم. بنابراین، کارکردگرایی میتواند شبیه یک «نظریه جعبه سیاه» باشد که در ادامه به بررسی آن خواهیم پرداخت.
نظریه هویت چه میگوید؟
تفکر در مورد باورها و خواستهها از زاویه علّیت به طور طبیعی هم با روانشناسی عامیانه و هم با ایدههای هیوم در زمینه انگیزههای عمل تطابق دارد. این نظریه حتی اگر توسط برخی فیلسوفان نقد شود، به نظر میرسد که کاملاً صحیح باشد. برای مثال، اگر هواپیمای رباتی طراحی شود که از ملبورن به سیدنی پرواز کند، طراح باید نقشهای الکترونیکی از منطقه جنوب شرقی استرالیا در نظر بگیرد. این نقشه نمایانگر «باور» خواهد بود.
همچنین باید دستوراتی برای «رفتن به سیدنی» در سیستم برنامهریزی شود که نمایانگر «خواسته» است. اگر باد و شرایط جوی باعث انحراف هواپیما از مسیر شوند، بازخورد منفی باعث میشود هواپیما به مسیر صحیح خود بازگردد. این نشان میدهد که مکانیسمهای هدفمند چیزی رازآلود نیستند. همچنین هیچ مشکل معنایی بزرگی در مورد «هدف شناسی» وجود ندارد.
برای مثال، جمله «جو یک تک شاخ میخواهد» با جمله «جو توپ فوتبال را میزند» تفاوت دارد. در حالی که برای زدن توپ فوتبال باید توپ موجود باشد، تکشاخها موجود نیستند. اما میتوان گفت «جو خواسته-درست است که یک تکشاخ داشته باشد». در واقع، این روشها به ما اجازه میدهند که باورها و خواستهها را به شکلی انعطافپذیر و بدون وابستگی به زبان خاصی بیان کنیم.
در نهایت، طرفداران نظریه هویت میتوانند استدلال کنند که این ابهامات با ابهامات موجود در حالتهای مغزی که باورها و خواستهها را تشکیل میدهند، هماهنگ است. بنابراین، باورها ممکن است نمایانگر قطعات مختلف اطلاعاتی باشند که میتوان از نقشههای ذهنی استخراج کرد و این باورها با باورهای فردگرایانه که در روانشناسی عامیانه و هیوم وجود دارند، همخوانی دارند.
6. نظریههای هویت نوعی و نشانهای
مفهوم «نوع» و «نشانه» در اینجا مشابه اصطلاحاتی است که در زبان شناسی به کار میروند. به عنوان مثال، در جمله «عشق و عشق و عشق» در یک تلگرام، فقط دو کلمه نوعی وجود دارد، اما از نظر دیگر، همان طور که تلگراف چی توضیح میدهد، این عبارت شامل پنج کلمه نشانهای است. در مورد درد نیز، طبق نظریه هویت نشانهای، یک درد خاص، به ویژه احساس داشتن درد، با یک فرآیند مغزی خاص یکی است. یک کارکردگرا ممکن است با این دیدگاه موافق باشد.
نظریههای کارکرد گرایی و هویت نوعی
کارکرد گرایی در ابتدا به عنوان یک بهبود در برابر نظریه هویت مطرح شد، زیرا این نظریه معتقد است که یک حالت عملکردی میتواند توسط فرآیندهای مغزی متفاوتی تحقق یابد. به عبارت دیگر، همان حالت عملکردی ممکن است توسط مغزهای سیلیکونی و کربنی به یکسان اجرا شود. به همین ترتیب، احساس درد دندان من ممکن است با یک فرآیند عصبی متفاوت از درد دندان شما تحقق یابد.
کارکرد گرایان معمولاً هویتهای نوعی را رد میکنند، اما برخی از فیلسوفان مانند جکسون، پارگتر و پریور (۱۹۸۲) و برادون-میشل و جکسون (۱۹۹۶) استدلال میکنند که این رد شدید از سوی عملکردگرایان، واکنشی بیش از حد است. آنها میگویند که کارکرد گرایان ممکن است حالات ذهنی را به عنوان داشتن یک حالت خاص (مثل کربن یا سیلیکون) که خواص عملکردی آن را توضیح میدهد، تعریف کنند. در این صورت، نظریهای مشابه با هویت نوعی اما از نوعی دیگر به وجود میآید.
تمایز نوعی-نشانهای و اهمیت آن
در این دیدگاه، تمایز نوعی-نشانهای بهطور مطلق وجود ندارد. بهعنوان مثال، ممکن است تجربیات انسانی بهعنوان فرآیندهای مغزی خاص در نظر گرفته شوند، در حالی که تجربیات موجودات سیاره آلفا سنتور، فرآیندهایی کاملاً متفاوت خواهند بود. در این راستا، میتوان پیشنهادهایی با دقت بیشتر ارائه داد، بدون اینکه به دقت تمام در هویت نشانهای برسیم.
محدودیتهای هویت نوعی
چطور باید محدودیتهای یک نظریه نوعی محدود شوند؟ یک نظریهپرداز هویت ممکن است انتظار داشته باشد که درد دندان او امروز مشابه درد دندان دیروز باشد و حتی شباهتهایی با درد دندان همسر یا گربهاش داشته باشد. اما در مورد درد موجودات فرازمینی، او نمیتواند مطمئن باشد. حتی در اینجا هم ممکن است شباهتهایی در شکل موج یا ویژگیهای دیگر درد انتظار داشته باشد.
در نهایت، اگر بخواهیم همه تفاوتها و شباهتها را دقیقاً بررسی کنیم، ممکن است به نظر برسد که حتی دو درد مشابه، تفاوتهای بیاهمیتی دارند. به همین ترتیب، مقایسههایی مانند هرس درختان باغهای انگلیسی نشان میدهد که نوعها ممکن است در ظاهر مشابه باشند، اما در واقع تفاوتهای جزئی دارند. این تفاوتها در توصیفهای دقیقتر ممکن است غیرقابل اجتناب باشند.
منشیگرایی نابهنجار دیویدسون
یکی از جالبترین انواع نظریه هویت نشانهای، منشیگرایی نابهنجار دیویدسون است. دیویدسون استدلال میکند که روابط علّی تحت توضیحات عصبی وجود دارند، اما در توضیحات روانشناختی، که از افعال ارادی استفاده میکنند، این روابط نمیآیند. در نتیجه، هویتهای ذهنی و مغزی تنها در سطح رویدادهای فردی (نشانهای) قابل شناسایی هستند. این دیدگاه، بهویژه در مقایسه با اشکال دیگر نظریه هویت، رویکردی کاملاً متفاوت است.
۷. آگاهی
پلیس به سوال «آیا آگاهی یک فرآیند مغزی است؟» پاسخ مثبت داده است، اما این پرسش مطرح میشود که این فرآیند مغزی چه نوعی است؟ به طور طبیعی، بسیاری از افراد احساس میکنند که چیزی در مورد آگاهی وجود دارد که غیرقابل بیان است و هیچ فرآیند نوروفیزیولوژیکی صرفاً با ویژگیهای فیزیکی درونی نمیتواند آن را توضیح دهد. این حس، چالشی برای نظریهپردازان هویت است که باید آن را رفع کنند.
آگاهی خودکار و ناهشیار
فرض کنید که در حال دوچرخهسواری از خانه به دانشگاه هستید و ناگهان متوجه میشوید که از پلی روی جوی عبور کردهاید، مسیر پیچدرپیچ را طی کردهاید، از ترافیک اجتناب کردهاید و غیره، اما هیچ خاطرهای از این فعالیتها ندارید. در یک جنبه، شما آگاه بودید؛ شما در حال درک و دریافت اطلاعات درباره موقعیت خود، سرعت دوچرخه، وضعیت جاده و حتی خودروهای در حال نزدیک شدن بودید. اما در جنبهای دیگر، شما آگاه نبودید و در واقع روی «خلبان خودکار» بودید. این را میتوان نوعی آگاهی ناخودآگاه یا خودکار دانست که برای آن کلمه «آگاهی» استفاده میشود.
در این حالت، ممکن است شما صددرصد تحت کنترل خلبان خودکار نباشید، شاید ذهن شما درگیر افکار فلسفی باشد، اما این به دوچرخهسواری شما ربطی ندارد. البته این سوال مطرح میشود که آیا ما هیچ گاه کاملاً تحت کنترل خلبان خودکار هستیم یا نه، و شاید بیشتر ما امیدوار باشیم که اینطور نباشد، به ویژه در شرایطی همچون رانندگی یک کامیون مسافت طولانی.
آگاهی کامل یا «آگاهی واقعی»
اما برای درک آگاهی کامل، همان طور که در بحث آرمسترانگ و نورمن مالکوم آمده است، باید به نوع خاصی از آگاهی توجه کنیم که بهویژه در فلسفه مورد توجه قرار گرفته است. آرمسترانگ در این بحث، آگاهی را با «حس عمقی» مقایسه میکند. حس عمقی به این معنا است که وقتی چشمان خود را میبندیم، بدون لمس، از زاویه خم شدن آرنج خود آگاه میشویم. این نوع آگاهی با حس معمولی بدن متفاوت است و به درک بخشی از بدن خود مربوط میشود. حالا اگر مغز بخشی از بدن ما است، ممکن است بتوان آگاهی از فرآیند یا وضعیت مغز را به عنوان نوعی «پروپریسپشن» در نظر گرفت.
این نوع حس عمقی که آگاهی از مغز را میسازد، آگاهی مرتبه بالاتری است که به وسیله مغز از بخشی از خود مغز درک میشود. برخی ممکن است به این نکته اعتراض کنند که این یک دایرهوار بودن است. اگر این طور است، میتوان فرض کرد که این آگاهیهای مرتبه بالاتر در زمانهای بسیار کوتاه رخ میدهند. حتی ممکن است حسهای عمقی وجود داشته باشد. در این صورت، توالی این آگاهیها بیشتر از دو یا سه مرحله نخواهد بود. آخرین مرحله از این توالی دیگر حس عمقی نخواهد شد، و این میتواند به توضیح احساس غیر قابل بیان بودن آگاهی کمک کند.
عملکرد «خلبان خودکار» و آگاهی
پلیس همچنین اشاره کرده است که عملکرد «خلبان خودکار» که او به آن «زومبی درون» میگوید، این است که آگاهی را به ورودیهایی که بهعنوان مشکل شناسایی میکند، هشدار دهد و ورودیهای غیرمشکل را نادیده بگیرد یا به خروجیها هدایت کند بدون اینکه به آگاهی آگاهانه نیاز باشد. این دیدگاه نشان میدهد که آگاهی میتواند بدون دخالت آگاهانه در برخی فرآیندها فعال شود و در مواقعی که نیاز به دقت بیشتری باشد، آگاهی از این فرآیندها روشنتر میشود.
این نوع از آگاهی به درک بهتر عملکرد مغز و نحوه تعامل آن با محیط اطراف کمک میکند و سوالاتی در مورد ماهیت آگاهی و غیرقابل بیان بودن آن مطرح میکند که همچنان در دنیای فلسفه و روانشناسی مورد بحث است.
۸. انتقادات بعدی به نظریه این همانی ذهن مغز
در این بخش، باید به نقدهای تأثیرگذار از سوی سول کریپک و دیوید چالمرز در خصوص نظریه هویت اشاره کرد. بررسی دقیق این انتقادات در اینجا ممکن نیست، زیرا اظهارات کریپک به دیدگاههایی دربارهی معنای جهانهای ممکن و اساسیگرایی متکی است که برخی از فیلسوفان ممکن است با آن مخالفت کنند و همچنین کتاب جامع و مفصل چالمرز نیازمند پاسخی طولانی است.
نقد کریپک: «نامگذار ثابت» و اتصال مفاهیم
کریپک در کتاب خود (1980) به معرفی مفهوم «نامگذار ثابت» پرداخته است. طبق این نظریه، عبارتی که در هر جهان ممکن به همان شیء اشاره کند، نامگذار ثابت است. به طور مثال، عبارت «آب H2O است» را در نظر بگیرید. در یک جهان دیگر، یا در زمین دوقلویی که پوتنام در ذهن خود تصور کرده است، ممکن است مادهای که در رودخانهها و دریاچهها یافت میشود، نه H2O بلکه XYZ باشد. در چنین حالتی، آن ماده دیگر آب نخواهد بود. این دیدگاه بهطور صریح از شیمی واقعی به جای شیمی رایج حمایت میکند.
کریپک همچنین هویت «حرارت = حرکت مولکولی» را مطرح میکند و معتقد است که این رابطه در تمامی جهانهای ممکن درست و حقیقتی ضروری است. با این حال، وی به وجود برخی اشکالات در این نظریه نیز اشاره میکند؛ به عنوان مثال، چه میشود با حرارت تابشی یا حرارتی که در ترمودینامیک کلاسیک تعریف شده است؟
نقد چالمرز: «کوالیای غیرمادی» و پدیدارشناسی
دیوید چالمرز (1996) در کتاب جامع خود از آگاهی، به معرفی نظریهای از کیفیتهای غیرمادی یا «کوالیای» پرداخته است. بهگفته چالمرز، این کیفیتها پیچیده و ناشناخته هستند و در پیوند با موجودات فیزیکی از طریق قوانین اساسی قابل توضیح هستند. این دیدگاه به نوعی همه روان انگاری میانجامد.
اما چالمرز درخصوص نحوهی آگاهی از این کوالیای غیرمادی به این نکته اشاره میکند که در برخی موارد ممکن است داستان عصبی علت مند، در پی داستان توالی این کوالیای باشد. با این حال، روشن نیست که این داستان توانایی آگاهی از خود کوالیای را به دنبال داشته باشد.
بحثهای انتقادی در مورد هوشیاری رباتها
بسیاری از افراد بر این باورند که حتی اگر یک ربات بتواند فرآیندهای ادراکی خود را اسکن کند، این به معنای آگاهی داشتن آن ربات نخواهد بود. اما چالمرز در اینباره نظریهای ارائه میدهد که طبق آن اگر رباتی بتواند از آگاهی خود آگاه باشد، میتواند آگاه تلقی شود.
این بحثها میان نظریه پردازان هویت و فیزیک گرایان از یک سو و چالمرز از سوی دیگر به نگرش ما به پدیدارشناسی و آگاهی مربوط میشود. چالمرز در پایان کتاب خود به برخی حدس و گمانها درباره تفسیر مکانیک کوانتومی پرداخته است و اگر این تفسیرها موفقیتآمیز باشند، ممکن است نظریهی چالمرز در فیزیک یکپارچه شود.
آگاهی و فیزیک
با وجود چالشهای مختلفی که در این زمینه وجود دارد، هنوز برخی از پژوهشگران معتقدند که ممکن است برای درک آگاهی نیازی به ورود به جزئیات مکانیک کوانتومی نباشد. در عوض، ممکن است آگاهی خود بتواند بهطور مستقل از مفاهیم فیزیکی تبیین شود.
جمع بندی
نظریه این همانی ذهن مغز به عنوان یک چارچوب فلسفی و علمی، بهطور مداوم در برابر چالشها و انتقادات مختلف قرار گرفته است. این نظریه بر هم راستایی و یکسان بودن حالتهای ذهنی و فرآیندهای مغزی تأکید دارد. به ویژه در ارتباط با مشکلاتی همچون تجربههای پدیدارشناختی و مسائل مربوط به تفاوتهای فرهنگی و فردی، مورد نقد و بررسی قرار گرفته است. با این حال، مدلهای تکمیلی به دنبال ایجاد توازن میان فیزیک و پدیدارشناسی هستند. مدلهایی نظیر نظریههای تابعی و دیدگاههای نوین در فلسفه ذهن، به ویژه در تأکید بر روابط پیچیده میان ساختارهای عصبی و حالات ذهنی.
نقدهایی که توسط فیلسوفانی چون کریپک و چالمرز مطرح شدهاند، به اهمیت درک درست و پیچیدهتری از رابطه میان ذهن و مغز اشاره دارند. چالشهایی در فهم دقیق این ارتباط و به ویژه در شبیه سازی یا مدل سازی آن در موجودات غیر انسانی وجود دارد. اما پیشرفتهای علمی و فلسفی در درک فرآیندهای مغزی و تجربیات ذهنی، همچنان مسیر تحقیقاتی مثمرثمری را پیش روی ما قرار میدهند. بنابراین، گرچه نظریه این همانی ذهن مغز هنوز نیازمند تأملات و تصحیحات بیشتر است، اما همچنان یکی از اساسیترین و تاثیر گذارترین مباحث در زمینه فلسفه ذهن و علوم اعصاب باقی میماند.
- این مقاله از وبسایت دانشنامه فلسفی استنفورد ترجمه شده است.