خون خورده؛ روایتی شگفت‌انگیز از برادران سوخته!

۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۹ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۲ دقیقه
کتاب خون خورده

«خون خورده» نام آخرین اثر مهدی یزدانی خرم است. او در این کتاب زندگی پنج برادر را روایت می‌کند که در شهرهای تهران، آبادان، مشهد و بیروت زندگی می‌کنند. بستر زمانی این روایت در دهه ۶۰ اتفاق می‌افتد. کتاب خون خورده با وجود پیش و پس شدن ساختار جمله‌ها و اصرار بر توضیح همه‌چیز، زبان روان و خوشخوانی دارد.

مهدی یزدانی خرم تاریخ را به گونه‌ای متفاوت روایت می‌کند سبک روایت او نه مثل کتاب‌های تاریخ است نه مثل رمان‌های کلاسیک، به نوعی می‌توان گفت به تمام گوشه و کنار تاریخ سرک می‌کشد. در مجموع تجربه خوبی برای خواندن یک رمان پر تحرک ایرانی است.

کتاب خون خورده

مهدی یزدانی خرم در جشن رونمایی کتاب خون خورده در مشهد در مورد نظرش درباره نویسندگی در ایران گفته است:

«سال‌ها روزنامه نگاری من باعث شد در معرض خبر قرار بگیرم. این حجم خبر در ایران به نوعی شگفت‌انگیز است که با آن مواجه هستیم. خبرهای عجیب و غریب که به نوعی ارجاع به تاریخ ما دارد. من همیشه در همه جا این جمله مرحوم داریوش شایگان را گفته‌ام: برایم خیلی عجیب است نویسندگان از ایران مهاجرت می‌کنند. این همه گسست در تاریخ، دو انقلاب، این همه تحولات اجتماعی. کجای دنیا این همه ماجرا برای یک نویسنده است! اگر با درصد پایین در نویسندگی باشی، با دانستن تکنیک، یک نویسنده‌ی ایرانی می‌تواند بهترین نویسنده و درجه یک جهانی باشد.

رمان نویسی حاصل یک پروژ‌ه‌ی تحقیقی و فکری است. رمان نویسی بدون کنکاش در شخصیت‌ها و خواندن منابع امکان پذیر نیست. حتی ذهنی‌ترین رمان‌ها و غیر تاریخی‌ترین رمان‌ها هم باید پشت آن تحقیق و مطالعه باشد.»

یزدانی خرم پیش‌تر رمان‌های «به گزارش اداره ی هواشناسی فردا این خورشید لعنتی»، «من منچستریونایتد را دوست دارم» و «سرخِ سفید» را منتشر کرده است که جوایزی را نصیب او کرده اند.

در بخشی از کتاب خون خورده می‌خوانیم :

«در ناگهان باز شد. بقیه‌اش سریع‌تر از آن‌چه فکرش را می‌کرد اتفاق افتاد. بردندش به اتاقی کوچک که سبز بود دیوارهایش. سبز لجنی. یک پرده سفید روی دیوار بود. نورهای تند. نشاندندش جلو پرده. یک نیکون نو روی پایه بود. نیکون عزیز. نیکون تنها. دوربین به او خیره شده بود مثل یک آشنای دور. دلش دوربینش را خواست. سرش را صاف کردند. مردی که بی‌حوصله بود و صورتش پر از جای زخم، به او گفت تکان نخورد. صورتش را نپوشانده بود؟ منصور تعجب کرد. چندتا عکس گرفت. مسعود به گردی لنز خیره بود. بعد برندش از پله‌ها پایین. صداها نزدیک‌تر شدند و دست‌آخر یکی ناگهان مویش را چنگ انداخت از عقب و چشم‌هایش را بست. سیاهیِ سفت. ترسیده بود. کجا بود؟ معاوضه می‌شد؟ خیلی زود بود. گفته بودند ممکن است در بهترین حالت بیست روز هر معاوضه‌ای طول بکشد. اصلاً سفارت خبر داشت؟ فهمیده بودند؟ منصور سوخته در حوالی بیروت میان چند مرد درشت‌اندام برای اعدام آماده می‌شد. خون مقابل خون. جسدش را معاوضه می‌کردند. باید نشان می‌دادند که بی‌رحم‌اند. باید ثابت می‌کردند جاسوس‌ها را می‌کشند.

سفارت جدی نگرفته بودشان. دفتر خبرگزاری تلفن‌شان را حواله داده بود به روزهای آتی. آن‌ها عصبانی بودند. اولش سه اسیر می‌خواستند به ازای این عکاس ایرانی. سه اسیر قهرمان‌شان را. سه مردی که دست دشمن بودند و کسی از وضع‌شان خبر نداشت. فهمیدن بودند که از آن سه‌نفر دو نفر کشته شده‌اند. آن‌ها شور کردند. جلسه گذاشتند. موافق بیش‌تر بودند. آن‌که فارسی می‌دانست نتوانست قانع‌شان کند؛ آن‌که فرانسه می‌دانست و شیفته مالارمه بود داد زد هیچ جا عکاس نمی‌کشند؛ و آنکه نقش مریم مقدس بر سینه‌اش تتو بود گفت این‌جا با هر جایی فرق می‌کند. پدر خسته ماریا گفته بود ضرب‌شستی نشان خواهند داد به مسلمان‌ها، به ایران، به جهان، به تمام دشمنان‌شان».

دانلود کتاب از فیدیبو
برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه