۹ نویسنده‌ که بدون تحصیل در رشته ادبیات، مشهور شدند

۳ اردیبهشت ۱۴۰۲ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۹ دقیقه

نوشتن هنری است که باید در وجود‌تان باشد. اگر از این موهبت برخوردارید سرنوشت‌تان نویسندگی است. آن را نمی‌توان آموزش داد. تحصیل در رشته‌ی ادبیات و نویسندگی خلاق هم ‌کسی را نویسنده نمی‌کند. گابریل گارسیا مارکز یک بار در گفت‌و‌گویی گفت: «نویسندگی مثل خوانندگی آموختنی نیست. باید در خون‌تان باشد.» در این مطلب با ۹ نویسنده که بدون تحصیل در رشته‌ی ادبیات آثار خواندنی و پرطرفداری نوشته‌اند آشنا می‌شوید.

۱- چارلز دیکنز

باور کنید یا نه، چارلز دیکنز، یکی از مشهور‌ترین نویسندگان کلاسیک جهان، که آثاری مثل «سرود کریسمس»، «دیوید کاپردفیلد»، «داستان دو شهر» و … را نوشت هیچ وقت به مدرسه نرفت و در خانه آموزش دید. در سال‌های اول مادرش به او آموزش می‌داد. بعد از آن خودآموزی می‌کرد. او اشتهای سیری‌ناپذیری برای کتاب خواندن داشت. رمان «دن‌کیشوت» را در ده سالگی خواند. اما هیچ وقت تحصیلات رسمی و منظمی نداشت.

در بخشی از رمان «سرود کریسمس» که با ترجمه‌ی فرزانه طاهری توسط نشر مرکز منتشر شده، می‌خوانیم:

«اسکروج از خوشحالی فریاد زد: وای! اینکه علی‌بابائه. همون علی‌بابای درست‌ کار پیر. آره، خودشه. یک روز کریسمس که این بچه رو اینجا تنها گذاشته بودند، علی‌بابا برای اولین‌ بار درست با همین سر و‌ وضع به سراغش اومد. پسر بچه‌ی بیچاره. اون دو تا هم که اونجا دارند می‌رند، ولنتاین و برادرش، اورسون، هستند که توی جنگل زندگی می‌کرد. اسم اونی که وقتی خواب بود با زیرشلواری، کنار دروازه‌ی دمشق گذاشتنش چی بود؟ نمی‌بینیش؟ این هم داماد سلطانه که عفریت اون رو سرنگون کرد، همونی که روی سرش ایستاده. حقشه. دلم خنک شد. اصلا چطور به خودش جرأت می‌داد با شاهزاده‌ خانم ازدواج کنه؟

اگر در شهر به گوش همکاران اسکروج می‌رسید که او وقتش را برای چنین موضوعاتی صرف کرده و صدای بلند او را هنگام گریه و خنده می‌شنیدند یا چهره‌ی هیجان‌زده و برافروخته‌ی او را می‌دیدند، حتما تعجب می‌کردند.

اسکروج فریاد زد: این هم طوطیه، با اون پرهای سبز و دم زردش. یک چیزی هم مثل کاهو بالای سرش سبز شده. اون هم رابین کروزوی بیچاره هست. وقتی از سفر به دور جزیره برگشت، طوطی بهش گفت: رابین کروزوی بیچاره، کجا بودی؟ رابین کروزوی فکر می‌کرد داره خواب می‌بینه اما، خواب نبود. می‌دونید، صدای طوطی بود. این هم فرایدیه که برای نجات زندگیش به‌ سمت نهر کوچیکی می‌دوه. آهای! هی!

اسکروج سپس با تغییر حالتی سریع که بعید بود چنین کاری انجام دهد از روی دلسوزی برای کودکی خودش گفت: پسر بچه‌ی بیچاره و دوباره هق‌هق به گریه افتاد. اسکروج دستش را در جیبش فرو برد، نگاهی به اطرافش انداخت و بعد از‌ اینکه با سر آستینش اشک‌هایش را پاک کرد باخودش گفت: کاش… اما دیگه خیلی دیر شده.»

کتاب سرود کریسمس اثر چارلز دیکنز نشر مرکز

۲- جان گریشام

تحصیلات جان گریشام ارتباط چندانی با حرفه‌ی او ندارد. او هیچ وقت در دوره‌ها‌ی نویسندگی حاضر نشد یا در رشته‌ی نویسندگی خلاق دانشگاه‌ها ثبت‌نام نکرد. گریشام قبل از این‌که در رشته‌ی حقوق نام‌نویسی کند تحصیل در رشته‌ی حسابداری را نیمه‌کاره رها کرد. گرچه تحصیلات در رشته‌ی حقوق به طور مستقیم به کارش نیامد اما قصه‌های معمایی و هیجان‌انگیزش مثل «پرونده‌ پلیکان» که با آن‌ها شناخته و مشهور شد بر اساس تجربیات‌اش از حضور در دادگاه‌ها و دفاتر شرکت‌های حقوقی و تحصیل در رشته‌ی حقوق نوشته شده‌اند. گریشام مدیون تحصیلاتش است. اما توانایی نوشتن را با آزمون و خطا به دست آورده است.

در بخشی از رمان «پرونده پلیکان» که با ترجمه‌ی خسرو سمیعی توسط نشر هرمس منتشر شده، می‌خوانیم:

«او ظاهرا کسی نبود که بخواهد چنین سر و صدایی به راه بیندازد، اما می‌شد گفت جنجالی که پایین پنجره اتاقش به پا شده بود زیر سر او بود. و این برایش چندان ناخوشایند هم نبود. نود و یک سال از عمش می‌گذشت، فلج بود، از روی صندلی چرخدار نمی‌توانست جم بخورد و به کمک لوله اکسیژن تنفس می‌کرد.

هفت سال پیش نزدیک بود سکته‌ای باعث مرگش شود، اما او، آبراهام روزنبرگ، هنوز زنده بود و با وجود لوله‌هایی که در دماغش جای داشتند نفوذش از مجموع نفوذ هشت همکار دیگرش بیشتر بود. آخرین چهره افسانه‌ای دادگاه عالی فدرال محسوب می‌شد و این مسئله که هنوز نفس می‌کشید موجب عصبانیت بسیاری از کسانی بود که آن پایین، زیر پنجره، تظاهرات می‌کردند.

در دفترش در دادگاه عالی فدرال، روی صندلی چرخدار کوچکی کنار پنجره نشسته بود. سعی کرد به جلو خم شود. هیاهو در خیابان هر آن شدت می‌گرفت. از پلیسها خوشش نمی‌امد اما دیدن افراد پلیس در ان لحظه برایش آرامش‌بخش بود. افراد پلیس که بازوبه‌بازو داده بودند لااقل پنجاه هزار نفر را از حمله باز می‌داشتند. روزنبرگ دم پنجره داد زد:

– هیچ وقت این قدر آدم یک جا جمع نشده بودند.

او تقریبا کر بود و جیسون کلاین، دستیار اولش، پشت سرش ایستاده بود. اولین دوشنبه ماه اکتبر، روز گشایش دوره جدید اجلاس بود و برای بزرگداشت دادگاه عالی فدرال تظاهرات سنتی برپا شده بود، تظاهراتی جنجالی. روزنبرگ از خوشحالی می‌لرزید. در نظرش آزادی گفتار مساوی بود با آزادی تظاهرات. با صدای بلند پرسید:

– سرخپوستها هم هستند؟

جیسون کلاین که به طرف گوش راستش خم شده بود گفت:

– بله

– با صورت‌های رنگ‌آمیزی شده مخصوص جنگ؟

– بله با لباس رزم.

– می‌رقصند؟

– بله

سرخپوستان، سیاهپوستان، سفیدپوستان، اسپانیایی‌تبارها، رنان، دوستداران طبیعت، مسیحیان، مخالفان و مدافعان سقط جنین، نئونازیها، لامذهبها، شکارچیان، دوستداران حیوانات، سفیدپوستان نژادپرست و سیاهپوستان نژادپرست، هرج و مرج‌طلبان، کشاورزان … جمعی پرهیاهو تظاهرات می‌کردند. افراد پلیس ضد شورش باتومهای سیاهشان را در دست می‌فشردند.

– سرخپوستها باید عاشق من باشند.

کلاین در حالی که سرش را تکان می‌داد گفت:

– مطمئنم که شما را خیلی دوست دارند.

و در حالی که به قیافه تکیده این پیرمردی که مشتهایش را گره کرده بود می‌نگریست لبخند زد. ایدئولوژی این پیرمرد ساده بود: برتری حکومت بر مسائل دیگر و برتری فرد بر حکومت و حفظ محیط زیست. و اما سرخپوستان، هرچه که تقاضا می‌کنند به آنان بدهید.»

کتاب پرونده پلیکان اثر جان گریشام

۳- هارپر لی

این نویسنده‌ی آمریکایی برای تحصیل در رشته‌ی حقوق به دانشگاه آلاباما رفت اما نتوانست فارغ‌التحصیل شود. او دانشگاه را رها کرد. به نیویورک رفت و به عنوان مسئول پذیرش خطوط هوایی مشغول به کار شد. از دوستانش کمک مالی گرفت و نویسنده‌ای تمام وقت شد. لی داستان‌های کوتاه‌اش را بسط داد و با تجربیات پدرش درباره‌ی نژادپرستی ترکیب کرد. نتیجه‌ انتشار رمان «کشتن مرغ مینا» بود که او را به نویسنده‌ای جهانی تبدیل کرد.

در بخشی از رمان «کشتن مرغ مینا» که با ترجمه‌ی فخرالدین میررمضانی توسط نشر علمی فرهنگی منتشر شده، می‌خوانیم:

«وقتی برادرم جیم تقریبا سیزده‌ساله بود، دستش از ناحیه آنرنج به سختی شکست. هنگامی که دستش معالجه شد و ترسش از اینکه دیگر هیچ وقت نتواند فوتبال بازی کند تخفیف پیدا کرد، به ندرت به این حادثه فکر می‌کرد. بازوی چپش اندکی از بازوی راست کوتاه‌تر بود. وقتی که می‌ایستاد یا راه می‌رفت، پشت دست چپش زاویه قائمه‌ای با تنش تشکیل می‌داد و شستش موازی رانش قرار می‌گرفت. همین قدر که می‌توانست توپ را پاس بدهد و پانت کند، دیگر غمی نداشت.

سال‌ها بعد وقتی مجالی دست داد که به گذشته فکر کنیم، گاهی درباره عللی که منجر به این حادثه شد با هم صحبت می‌کردیم. من عقیده داشتم که خانواده یوئل همه این ماجرا را موچب شدند ، ولی جیم که چهار سال از من بزرگ‌تر است، می‌گفت مطلب سابقه طولانی‌تری دارد. به عقیده او ماجرا از تابستانی که دیل نزد ما آمد و برای اولین بار، فکر از خانه بیرون کشیدن بود زدلی را مطرح کرد شروع شد.

گفتم اگر بخواهد سابقه امر را در نظر بگیرد، در واقع ماجرا با اندرو جکسون شروع می‌شود. اگر ژنرال جکسون، کریک‌ها را بیرون نریخته و به آن طرف رودخانه کوچ نداده بود، قایق سایمون فینچ هرگز به آب‌های رودخانه آلاباما نمی‌رسید و در آن صورت حالا ما کجا بودیم؟ سن ما خیلی بیشتر از آن بود که با هم دست‌به‌یقه شویم، بنابراین برای داوری به اتیکوس مراجعه کردیم. پدرمان گفت که هر دو حق داریم.

برخی از اعضای خانواده از اینکه با وجود جنوبی بودن، در میان اجداد و نیاکانمان کسانی را نداشتیم که در جنگ هیستینگز در یکی از دو طرف مخاصمه شرکت کرده باشند، احساس شرم می‌کردند، ما فقط سایمون فینچ، یک شکارچی و دوافروش اهل کورنوال را داشتیم که خستش از تقوایش پیشی می‌گرفت.»

کتاب کشتن مرغ مینا اثر هارپر لی نشر علمی و فرهنگی

۴- جی. کی. رولینگ

گرچه جی. کی. رولینگ، نویسنده‌ی مجموعه رمان‌های «هری‌پاتر» می‌خواست در رشته‌ی ادبیات انگلیسی تحصیل کند ولی تسلیم والدین‌اش شد و به خواست آن‌ها در رشته‌ی ادبیات فرانسه ثبت‌نام کرد. اما یادگیری زبان و ادبیات فرانسه به او در خلق داستان، شخصیت‌پردازی و استفاده کردن از تکنیک‌های قصه‌نویسی کمک نکرد. رولینگ سال‌ها بعد از تمام شدن کار روزانه‌اش ساعت‌ها در کافه یا خانه می‌نوشت تا بتواند «هری پاتر» و بقیه‌ی شخصیت‌ها خلق کند.

در بخشی از رمان «هری پاتر و یادگاران مرگ» که با ترجمه‌ی ویدا اسلامیه توسط نشر کتابسرای تندیس منتشر شده‌، می‌خوانیم:

«در خیابان باریک و روشن از نور مهتاب، دو مرد در فاصله‌ی چند متری یکدیگر، ناگهان پدیدار شدند. لحظه‌ای کاملا بی‌حرکت مانده، با چوب‌دستی‌هایشان سینه‌ی هم را نشانه گرفتند، سپس همین که یکدیگر را شناختند، چوبدستی‌ها را زیر شنل‌هایشان پنهان کرده، فرز و چابک، در یک جهت به راه افتادند.

مرد بلند قامت‌تر پرسید:

– چه خبر؟

سیوروس استیپ جواب داد:

– بهترین خبرها

حاشیه‌ی سمت چپ خیابان را بوته‌های کوتاه تمشک وحشی فرا گرفته بود و در سمت راست آن پرچین بلند و آراسته‌ای امتداد داشت. پایین شنل‌های بلند دو مرد، هنگام قدم برداشتن، دور قوزک پایشان می‌پیچید.

یکسلی، که با قرار گرفتن شاخه‌های گسترده‌ی درختان بالای سرشان در برابر نور مهتاب، چهره‌ی کند ذهنش لحظه‌ای پدیدار و لحظه‌ای ناپدید می‌شد، گفت:

– فکر کردم شاید دیر برسم. یه ذره مشکل‌تر از اونی بود که انتظارشو داشتم اما امیدوارم راضی باشه. انگار خیلی مطمئنی که استقبال خوبی ازت می‌شه؟

اسنیپ با تکان سرش حرف او را تایید کرد ولی توضیحی نداد. به سمت راستشان پیچیدند و به راه ماشین رویی قدم گذاشتند که از خیابان دور می‌شد. پرچین بلند، به موازات آن‌ها پیچ می‌خورد و تا فاصله‌ای دوردست، فراسوی دروازه‌ی آهنی باشکوهی امتداد می‌یافت که راه دو مرد را سد کرده بود. هیچ یک از آن دو متوقف نشدند و بی‌سروصدا دست چپشان را به نشانه‌ی احترام بالا بردند و یکراست از دروازه چنان عبور کردند که گویی آن فلز تیره، دود بود.

بوته‌های سرخ‌دار پرچین‌ها صدای گام‌هایشان را خفه می‌کرد. خش‌خشی از جایی در سمت چپشان بلند شد: یکسلی دوباره چوبدستی‌اش را بیرون کشید و از بالای سر همراهش نقطه‌ای را نشانه گرفت، اما معلوم شد که منبع آن صدا چیزی نبوده جز طاووس سفید یکدستی که با دبدبه و کبکبه روی پرچین می‌خرامید.

یکسلی با غرولندی چوبدستی‌اش را به زیر شنلش برگرداند و گفت:

– این لوسیوس، همیشه به خودش می‌رسه. طاووس…»

کتاب هری پاتر و یادگاران مرگ اثر جی. کی. رولینگ - جلد اول

۵- دانیل استیل

این رمان‌نویس مشهور که در نوشتن رمان‌های عاشقانه مثل «آپارتمان»، «آنتونیا، ستاره نامرئی»، «عشق و جواهر»، «بازی قدرت» و … مهارت دارد در مدرسه‌ی طراحی پارسونز کالیفرنیا، دانشگاه‌های نیویورک و لیسه فرانسه تحصیل کرده اما چیزهایی که در این سه مدرسه و دانشگاه طراز اول آموخته به او در نوشتن کمک نکرده‌اند. استیل برای نوشتن ۱۹۰ رمان‌اش که تا امروز بیش از ۹۰۰ میلیون نسخه فروخته شده از تخیل، تجربه زندگی و مطالعات‌اش کمک گرفته است.

در بخشی از رمان «بازی قدرت» که با ترجمه‌ی پرهام دارابی توسط نشر پرسمان منتشر شده، می‌خوانیم:

«فیونا کارسون با فراغ بال دفترش را ترک نمود تا برای یک جلسه‌ی مهم به اتاق کنفرانس برود. همیشه یک لباس رسمی و کاملا آراسته می‌پوشید، موهای بلوندش را به عقب می‌بست و معمولا آرایش نمی‌کرد. او مدیرعامل یکی از بزرگ‌ترین و موفق‌ترین شرکت‌های کشور بود. از این که دیر در جایی حاضر باشد، متنفر بود و اکثر اوقات تاخیری در کارش وجود نداشت.  هر کسی که او را می‌شناخت، یا نمی‌شناخت، می‌توانست متوجه شود که فیونا می‌تواند همه چیز را تحت کنترل خودش قرار دهد و رفتار او را در هر موقعیتی می‌شد تصور نمود. علی‌رغم داشتن مشکلات شخصی زیاد، هیچ چیزی نمی‌توانست مانع از انجام کارهایش شود. فیونا زنی نبود که به راحتی تسلیم مشکلات شود.

به محض آن که به اتاق کنفرانس رسید، بلک بری زنگ خورد. جواب نداد تا بر روی پیام گیر برود؛ اما سپس تصمیم گرفت آن را چک کند تا خیالش راحت شود. موبایل را از جیبش بیرون آورد. دخترش آلیسا، تلفن کرده بود. آلیسا در آن هنگام دانشجوی سال دوم دانشگاه دانشگاه استنفورد بود. در ابتدا فیونا برای پاسخ‌گویی مردد بود؛ اما سرانجام تصمیم گرفت با دخترش صحبت کند. هنوز چند دقیقه تا شروع جلسه‌ی هیئت‌مدیره مانده بود؛ پس وقت کافی داشت. به عنوان تنها سرپرست فرزندانش، برایش ناراحت کننده بود به تماس آن‌ها جواب ندهد. اگر این‌بار کارش کاملا اشتباه از آب در می‌آمد، چه می‌شد؟ آلیسا همیشه دختر آرامی بود و مثل یک نوجوان بالغ در زندگی‌اش مسئولیت‌پذیر بود؛ اما هنوز… اگر تصادف کرده بود، چه… یا بیمار بود… یا اگر در بخش مراقبت‌های ویژه بود… یا در دانشگاه مشکلی برایش پیش آمده بود… یا اگر گربه‌اش توسط اتومبیلی زیر گرفته می‌شد. با این حساب اگر یکی از بچه‌هایش تماس می‌گرفتند، نمی‌توانست رد تماس کند. فیونا همیشه احساس می‌کرد یکی از وظایف مادری‌اش این است که در هر زمان گوش به زنگ تماس فرزندانش باشد و در مورد کارش به عنوان میدرعامل نیز همین احساس را داشت.

اگر مشکلی اضطراری پیش می‌آمد، انتظار داشت که در هر زمان و هر کجا که باشد؛ لا او تماس بگیرند. فیونا همواره به خاطر فرزندانش و امور شرکت در دسترس بود. پس از دومین بوق گوشی را جواب داد.

– مامان؟

آلیسا از لحن صدایی استفاده کرد که تنها در مواقع مهم از آن استفاده می‌کرد. فیونا امیدوار بود مشکل خاصی پیش نیامده باشد؛ اما نگران شد. گفت:

– بله، چیزی شده؟ حالت خوبه؟

فیونا با صدایی آرام صحبت می‌کرد. این‌گونه هنگامی که در راهرو راه می‌رفت، هیچ‌کس نمی‌توانست بشنود او به یک تماس شخصی جواب می‌دهد.

آلیسا آزرده خاطر به نظر می‌رسید. گفت:

– بله، خوبم. چرا این رو می‌گی؟»

کتاب بازی قدرت اثر دانیل استیل

۶- سر آرتور کانن دویل

خالق کارآگاه مشهور تاریخ ادبیات شرلوک هلمز در مدرسه‌ی ابتدایی یسوعیان و کالج استونی‌هرست تحصیل کرد. در آن‌جا مجموعه‌ای از علوم مثل جبر، هندسه و بلاغت را مطالعه کرد. بعدها برای تکمیل زبان آلمانی‌اش به کالج یسوعیان در اتریش رفت. با این حال، آموزش قرون وسطایی را دوست نداشت و آن را خشن و بی‌فایده می‌دانست. نوشته‌های او هیچ ربطی با آموخته‌هایش در مدرسه‌ی یسوعیان و کالج استونی هرست نداشت. دویل نویسندگی را از طریق مطالعه‌ و نوشتن بی‌امان آموخت.

در بخشی از رمان «درنده باسکرویل» که با ترجمه‌ی مژده دقیقی توسط نشر هرمس منتشر شده، می‌خوانیم:

«آقای شرلوک هولمز، که صبح‌ها معمولا خیلی دیر از خواب بیدار می‌شد، مگر در ان موارد نادری که سراسر شب بیدار می‌ماند، سر میز صبحانه نشسته بود. روی قالیچه جلو بخاری دیواری ایستادم و عصایی را که مهمانان شب قبل جا گذاشته بود به دست گرفتم. تکه چوب زیبا و قطوری بود با سری گرد، از آنها که به عصای پنانگ معروف‌اند. درست زیر سر عصا، پلاک نقره پهنی بود، تقریبا به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود «به جیمز مورتیمر ام. آر. سی. اس»، از طرف دوستانش در سی. سی. اچ و تاریخ ۱۸۸۴ را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبای قدیمی خانواده دست می‌گرفتند. نفیس، محکم، و مطمئن.

– خب، واتسن، از آن چی دستگیرت می‌شود؟

هولمز پشت به من نشسته بود، و من هیچ‌چیز نگفته بودم که بفهمد به چه کاری مشغولم.

– از کجا فهمیدی مشغول چه کاری هستم؟ به گمانم پشت سرت هم چشم دارد.

او گفت:

– دست‌کم یک قوری آب‌نقره صیقلی مقابلم هست. ولی بگو ببینم، واتسون، از عصای مهمانمام چه می‌فهمی؟ از آنجا که در کمال تاسف غیبش زده، و کوچک‌ترین اطلاعی ندارم که چه کار داشته، این یادگاری تصادفی اهمیت پیدا می‌کند. می‌خواهم ببینم بعد از وارسی این عصا، ان مرد را چطور توصیف می‌کنی. تا انجا که می‌توانستم روش‌های دوستم را به کار بستم و گفتم:

– تصور می‌کنم دکتر مورتیمر پزشک موفق پا به سن گذاشته‌ای است، و خیلی هم محترم است، چون کسانی که او را می‌شناسند به نشانه قدردانی چنین هدیه‌ای به او داده‌اند.

هولمز گفت:

– احسنت. عالی بود.

– در ضمن، فکر می‌کنم احتمالا یک پزشک روستایی است که پای پیاده به عیادت بسیاری از بیمارانش می‌رود.

– به چه دلیل؟

– چون این عصا، اگر چه در اصل عصای بسیار زیبایی بوده، آن قدر این طرف و آن طرف کوبیده شده که بعید می‌دانم یک پزشک شهری آن را دست گرفته باشد. نوک ضخیم آهنی‌اش حسابی ساییده شده، بنابراین واضح است که کلی با آن راه رفته است.

هولمز گفت:

– کاملا درست است.

– و بعد هم این دوستان CCH. حدس می‌زنم یک جور باشگاه شکار باشد، یک باشگاه شکار محلی که احتمالا او در امور پزشکی به اعضایش مساعدت کرده، و آنها هم خواسته‌اند با هدیه کوچکی زحماتش را جبران کند.

هولمز صندلی‌اش را عقب داد و سیگاری روشن کرد و گفت:

– واتسن، حقیقتا از همیشه بهتر بود. باید بگویم در تمام گزارشهایی که از سر لطق از موفقیتهای ناچیز من ارائه داده‌ای، معمولا قابلیت‌های خودت را دست‌کم می‌گرفتی. شاید تو شخصا منبع نور نباشی، ولی حامل نور هستی. بعضی آدمها، بی‌آنکه خودشان نبوغ داشته باشندریال قدرت زیادی در برانگیختن نبوغ دارند. دوست عزیزم، اعتراف می‌کنم که خیلی به تو مدیونم.»

کتاب درنده باسکرویل، داستانهای شرلوک هولمز اثر سر آرتور کانن دویل

۷- جورج برنارد شاو

تحصیلات اولیه این برنده‌ی جایزه نوبل شامل درس‌هایی از عموی روحانی‌اش بود. شاو بعدها به کالج ولزلی رفت. با این حال، تحصیلات‌اش نامنظم و غیررسمی بود. نویسندگی‌اش با عضویت‌اش در انجمن فابین شروع شد و مثل آرتور کانن دویل و اکثر نویسندگان ارتباط زیادی با تحصیلات‌اش نداشت. دیدگاه اجتماعی او در نمایشنامه‌های «اسلحه‌ها و مرد» و «حرفه‌ی خانم وارن» و «دون ژوان در جهنم» مبتنی بر خواندن بسیار، هوش زیاد و مشاهدات دقیق جامعه بود.

در بخشی از نمایشنامه‌ی «دون ژوان در جهنم» که با ترجمه‌ی ابراهیم گلستان توسط نشر بازتاب‌نگار منتشر شده، می‌خوانیم:

«پیرزن: ببخشید، من خیلی تنهام – این‌جا هم خیلی بدجوری است.

دون ژوان: تازه آمده‌اید؟

پیرزن: بله، گمان می‌کنم انروز صبح مردم، توی رختخواب بودم و خانواده‌ام دوروبرم بودند و چشم‌هام را دوخته بودم به صلیب، بعد تاریک شد و وقتی که روشنی برگشت همین روشنی بود که درش راه می‌روم اما هیچ‌چیزی را نمی‌بینم. ساعت‌هاست که توی این تاریکی وحشتناک سرگردانم.

دون ‌ژوان: آه، هنوز حس رمان را گم نکرده‌اید؛ اما توی ابدیت به همین زودی‌ها گمش می‌کنید.

پیرزن: کجا هستیم؟

دون ژوان: در جهنم

پیرزن: جهنم؟ در جهنم؟ به چه جرات این را می‌گویی؟

دون ژوان: مگر چه شده، سینیورا؟

پیزرن: نمی‌دانی با که داری حرف می‌زنی؟ من یک خانمم، دختر باایمان کلیسا هستم.

دون ژوان: شک ندارم.

پیرزن: پس چطور می‌شود که در جهنم باشم. برزخ و زمهریر، شاید. بی‌خطای محض که نبودم. هیچ کس نیست.»

کتاب دون ژوان در جهنم اثر جرج برنارد شاو انتشارات بازتاب‌ نگار

۸- کورت ونه‌گات

در روزهای اول تحصیل در دانشگاه کرنل، ونه‌گات، نویسنده‌ی رمان‌های «سلاخ‌خانه شماره پنج»، «گهواره‌ی گربه»، «گالاپاگوس»، «شب مادر» و … به خواست خانواده در رشته‌ی شیمی ثبت‌نام کرد و در سال اول در همه‌ی دروس مردود شد. او بعدها در رشته‌ی مردم‌شناسی از دانشگاه شیکاگو فارغ‌التحصیل شد. ونه‌گات معتقد بود نویسندگان باید در حزوه‌هایی به جز ادبیات تحصیل و کار کنند.

در بخشی از رمان «سلاخ خانه شماره پنج» که با ترجمه‌ی علی اصغر بهرامی توسط نشر روشنگران منتشر شده، می‌خوانیم:

«همه این داستان کمابیش اتفاق افتاده است. به هر حال، قسمتهایی که به جنگ مربوط می‌شود، تا حد زیادی راست است. یکی از بچه‌هایی که در درسدن می‌شناختم راستی راستی با گلوله کشته شد، ان هم به خاطر برداشتن قوری چای یک نفر دیگر. یکی دیگر از بچه‌ها، دشمنان شخصیش را جدا تهدید کرد که بعد از جنگ می‌دهد آدمکشهای حرفه‌ای، آنها را ترور کنند. البته من اسم همه آنها را عوض کرده‌ام.

من خودم، سال ۱۹۶۷ با پول بنیاد گوگنهایم که خدا عزتشان را زیاد کند، برگشتم به درسدن. درسدن خیلی شبیه یکی از شهرهای ایالت اوهایو به نام دیتون است، البته فضای آزاد آن بیشتر از دیتون است. حتما با خاک درسدن، خروارها خاکه استخوان آدمیزاد آمیخته است.

من با یکی از رفقای زمان جنگم، به اسم برنارد وی اوهار همسفر بودم. توی درسدن با یک راننده تاکسی رفیق شدیم. راننده ما را به همان سلاخ‌خانه‌ای برد که در دوران استارت، توی ان حبسمان می‌کردند. اسم راننده گرهارد مولر بود و برایمان تعریف کرد که خودش هم مدتی اسیر آمریکاییها بوده است. از او درباره زندگی در یک رژیم کمونیستی سوال کردیم. راننده گفت الوش خیلی ناجور بود، برای اینکه همه مجبور بودند یک عالمه کار کنند و غذا و مسکن هم به قدر کافی وجود نداشت. اما بعد اوضاع خیلی بهتر شد. راننده صاحب آپارتمان جمع و جور بود و دخترش هم درست و حسابی درس می‌خواند. مادرس در جریان توفان آتش درسدن خاکستر شده بود. بله، رسم روزگار چنین است. بعدا موقع کریسمس، برای اوهار یک کارت‌پستال فرستاد. جمله‌های زیر را پشت آن نوشته بود: امیدوارم کریسمس و سال نو، به تو، خانواده‌ات و دوستت خوش بگذرد. و اگر شانس ساری کند، امیدوارم بار دیگر در جهانی آزاد و آکنده از صلح، توی تاکسی یکدیگر را ببینیم.»

کتاب سلاخ خانه شماره پنج اثر کورت ونه گات جونیر انتشارات روشنگران و مطالعات زنان

۹- نورمن میلر

نورمن میلر، یکی از مهم‌ترین نویسندگان ادبیات آمریکا که دو بار توانست در بخش‌های ادبیات داستانی و غیر داستانی جایزه‌ی پولیتزر  و انبوهی از افتخارات را به دست آورد و رمان‌های «رویای آمریکایی»، «برهنه‌ها و مرده‌ها» و … را منتشر کرد، هیچ وقت آموزش نویسندگی ندید و فارغ‌التحصیل رشته‌ی ادبیات نبود. او در شانزده‌سالگی در دانشگاه هاروارد ثبت‌نام و در رشته‌ی مهندسی هوافضا تحصیل کرد.

در بخشی از رمان «رویای آمریکایی» که با ترجمه‌ی سهیل سمی توسط نشر ققنوس منتشر شده، می‌خوانیم:

«در نوامبر ۱۹۴۶ با جک کندی آشنا شدم. هر دو قهرمان جنگ بودیم، و هر دو به کنگره راه یافته بودیم. یک شب قراری چهارنفره داشتیم که برایم شب خوشی شد. آن شب دختری را اغفال کردم که حتی درشت‌ترین الماس‌ها هم چشمش را نمی‌گرفت.

او دبورا کافلین مانگاراویدی کلی بود، از سلالله نخستین کشیش‌ها، سرمایه‌گذارها و بانکدارهای انگلیسی ایرلندی‌تبار کافلین؛ از اعقاب سیسیلی برجامانده از بوربورن‌ها و هاپسبورگ‌ها؛ از خانواده‌ی کلی فقط خود کلی باقی مانده بود، اما توانسته بود یک میلیون را دویست برابر کند. با این اوصاف، نام کلی تصور وجود ثروتی کلان، آبا و اجدادی سلطنتی و ترس و هراس را القا می‌کرد.

شبی که با او آشنا شدم، در ماشینم که در جاده متروک کارخانه، پشت یک تریلی در آلگزاندریای ویرجینیا پارک شده بود، نود دقیقه پرشور و حال را گذراندیم. چون کلی صاحب بخشی از سومین شرکت باربری بزرگ در میدوست و وست بودف با یک جو عقل هم می‌شد فهمید که برای به دست آوردن دل دخترش نباید آن‌جا و به آن شیوه عمل می‌کردم. مرا ببخشید. فکر می‌کردم برای رسیدن به مقام ریاست‌جمهوری، باید راهم را با باز کردن قفل قلب ایرلندی او آغاز کنم. اما او صدای خش‌خش و زنگ مار را در قلب من شنید؛ صبح روز بعدش پشت تلفن به من گفت که آدم پلیدی هستم، آدمی مزخرف و پلید، و بعد به دیرش در لندن برگشت، مکانی که در گذشته گاهی به آن‌جا می‌رفت و مدتی را همان‌جا زندگی می‌کرد. آن موقع هنوز نمی‌دانستم غول‌های بی‌شاخ و دمی کنار گوش خانم وارث نگهبانی می‌دهند. حال در بازنگری گذشته می‌توانم با خوشحالی تمام بگویم: این اولین‌بار بود که تا آن حد به مقام ریاست‌جمهوری نزدیک شدم.»

کتاب رویای آمریکایی اثر نورمن میلر

منبع:gobookmart،bookstr

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه