فلسفه‌ی کیرکگور؛ واکنش شما به اضطراب زندگی‌تان را دگرگون خواهد کرد

۲۰ دی ۱۴۰۱ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۹ دقیقه

حس پوچی و بحران وجود ذهن سورن کیرکگور (Søren Kierkegaard)، فیلسوف و متخصص الهیات دانمارکی و قرن نوزدهمی را عمیقاً درگیر کرده بود. برای همین او ایده‌هایی عمیق و تکان‌دهنده را اکتشاف کرد و روی کاغذ نوشت که در نهایت طرز فکر انسان مدرن درباره‌ی فلسفه، مذهب و روان‌شناسی را به چالش کشیدند.

بسیاری افراد او را پدر فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم حساب می‌کنند و بنابراین ایده‌های او اغلب در این مکتب فکری زیاد تکرار می‌شوند، ایده‌هایی چون:

  • سیخونک زدن به، به سخره گرفتنِ و تلاش برای رسوا کردنِ دروغ‌هایی که سنت و هنجارهای اجتماعی به ما می‌گویند
  • عدم هماهنگی بین خود واقعی مردم و تصویری که از خود به دنیا نشان می‌دهند
  • حس درماندگی و اضطرابی که در بستر وجود داشتن نهفته است

کیرکگور در سال ۱۸۱۳ در کوپنهاگ دانمارک، در خانواده‌ای با وضع مالی خوب متولد شد و از بین هفت فرزند، کوچک‌ترین‌شان بود. از سنین کودکی، او در معرض ایده‌های فلسفی قرار گرفت، چون پدرش بسیار به فلسفه علاقه‌مند بود و اغلب در حضور کیرکگور جوان هم فلسفه می‌خواند، هم درباره‌ی آن گفتگو می‌کرد.

در اوایل جوانی، او در دانشگاه کوپنهاگ مشغول تحصیل در رشته‌ی فلسفه و الهیات شد. با این حال، طولی نکشید که در آنجا نسبت به آثار تاریخی و فلسفی‌ای که مجبور به خواندن‌شان شد، حس عدم علاقه‌ی شدید پیدا کرد. در نظر او این آثار بیش‌ازحد روشنفکر مابانه بودند و اغلب با واقعیات زندگی سازگاری نداشتند.

او نوشت: «کاری که واقعاً لازم است انجام دهم، این است که به وضوح تعیین کنم که «باید چه‌کار کنم؟»، نه این‌که «باید چه چیزهایی بدانم.»» این جمله در نهایت مسیر تلاش‌های فلسفی کیرکگور را مشخص کرد. عاملی که در شکل‌گیری این مسیر بی‌تاثیر نبود این بود که وقتی کیرکگور به ۲۲ سالگی رسید، از بین شش خواهر و برادرش، پنج‌تایشان فوت کرده بودند. بدین ترتیب او در دوران کودکی، نوجوانی و اوایل جوانی خود، سایه‌ی هراس‌ناک تراژدی و گذرا بودن عمر را روی سر خود حس کرد.

با مردن پنج‌تا از خواهر و برادرانش، پنج بار به او یادآوری شد که زندگی مترادف است با عدم اطمینان و این‌که شاید با پایان آن یک قدم فاصله داشته باشیم. کیرکگور در اوایل ۲۰ سالگی خود با بازدهی بسیار بالا شروع به نوشتن کرد و پیش از مرگ خود در سن ۴۲ سالگی در سال ۱۸۵۵ – احتمالاً بر اثر ابتلا به سل ستون مهره‌ها – کتاب‌های زیادی را تحت نام خود و نام‌های مستعار بسیار تولید کرد.

یکی از قابل‌توجه‌ترین و عمیق‌ترین ایده‌های کیرکگور در فلسفه‌اش – که در این مطلب عمدتاً روی آن تمرکز می‌کنیم – مفهومی به نام انگست (Angst) است که ترجمه‌ی آن ترس، اضطراب، نگرانی یا آشفتگی درونی است.

او در کتاب خود به نام مفهوم اضطراب (The Concept of Anxiety)، این مفهوم را نوع خاصی از حس اضطراب و وحشت تعریف کرد که با اضطراب و وحشت بر اثر یک اتفاق خاص فرق دارد و به‌نوعی اشاره به بحران وجودی‌ای دارد که به‌طور کلی روی زندگی بشر سایه انداخته است.

به‌طور کلی اضطراب یک واکنش احساسی شدید به حس تهدید یا چالش است، خصوصاً تهدید یا چالشی که منشاء آن مشخص نیست. بنابراین حس اضطراب ناشی از بحران وجود – که در ادامه صرفاً با نام «اضطراب» مورد اشاره قرار خواهد گرفت – واکنشی به تهدید، چالش یا ترسی از ناشناخته بودن و نامطمئن بودن وجودیت به معنای کلی‌اش است. به‌طور دقیق‌تر، این اضطراب ناشی از حس آزادی و مسئولیتی است که در بستر این عدم اطمینان به انسان دست می‌دهد. به قول خود کیرکگور: «اضطراب [حس] سرگیجه‌ی آزادی است.»

در هر لحظه، ما نسبت به آزادی خود (یا حداقل حس آزادی داشتن) برای انتخاب کردن و مسئولیت داشتن آگاه هستیم: ما می‌دانیم که بی‌نهایت عنصر و احتمال ناشناخته در زندگی از طریق انتخاب‌ها و کارهای ما شناسایی می‌شوند و به واقعیت می‌پیوندند. با این حال، بینش و اطلاعاتی که برای انجام انتخاب‌ها و کارهای درست لازم داریم، یا بسیار کم است، یا عملاً وجود ندارد.

از آن بدتر، شاید هیچ راه قطعی‌ای برای گرفتن تصمیمات به آن شکلی که امیدواریم درست باشد وجود ندارد، حتی وقتی که به‌اصطلاح فکر می‌کنیم تصمیم درست را گرفته‌ایم.

به‌طور کلی، آنچه به ما انگیزه می‌دهد، گرفتن تصمیماتی است که این حس اضطراب را از بین ببرند، ولی اگر به‌قدر کافی زندگی کرده باشیم و درباره‌ی این مسائل اندیشیده باشیم، متوجه می‌شویم که ما محکوم به زندگی‌ای هستیم که حداقل نوع خاصی از این اضطراب همیشه در آن برقرار است.

کتاب ترس و لرز اثر سورن کیرکگور

انگار که همیشه در تقاطع گذشته و آینده قرار داریم، پشت فرمان یک اتومبیل قرار گرفته‌ایم و داشبوردی متشکل از عقربه‌های شماره‌سنج و یک کلید قطع اضطراری در اختیارمان قرار داده شده، ولی از ترمز، شتاب‌گیری، دنده عقب رفتن، نقشه یا سیستم مسیریابی خبری نیست.

ما همیشه مجبوریم داخل این اتومبیل در دنیا جابجا شویم، ولی دنیا از مهی غلیظ پوشیده شده است. ما به این امید داریم که در امتداد یکی از مسیرهایی که انتخاب کرده‌ایم، بالاخره مه رقیق خواهد شد، ولی این اتفاق هیچ‌وقت نمی‌افتد، حداقل نه به‌طور کامل.

کیرکگور نوشت: «…هرکس که بشریت را به‌خوبی بشناسد، خواهد گفت که حتی یک انسان هم وجود ندارد که اندکی احساس درماندگی نکند و به‌طور مخفیانه حس بی‌قراری یا آشفتگی درونی، ناهماهنگی، اضطراب درباره‌ی نادانسته‌ها یا حتی چیزی که جرئت دانستش را ندارد نداشته باشد؛ کسی نیست که درباره‌ی احتمالات وجودی یا وجود خودش اضطراب نداشته باشد…»

کیرکگور، با آگاهی از اضطراب و وحشت، سعی کرد منطق پشت آن را درک کند و از آن به نفع خود استفاده کند. با وجود افسرده‌کننده به نظر رسیدن چیزهایی که تاکنون گفته شد، او باور نداشت که اضطراب به‌کل چیز بدی است. در واقع او بر این باور بود که اضطراب بخشی ضروری از زندگی است و واکنش ما به آن تعیین خواهد کرد که آیا قرار است یک زندگی کامل داشته باشیم، یا یک زندگی سرشار از حس پوچی و درماندگی.

حس گیجی ناشی از اضطراب اغلب می‌تواند بسیار فلج‌کننده باشد. راه رفتن وقتی سرتان در حال گیج رفتن است اصلاً ایده‌آل نیست. بنابراین حس آزادی برای انتخاب کردن هر چیز یا انجام دادن هر کاری در زندگی گاهی ممکن است باعث شود که کلاً نه چیزی انتخاب کنیم، نه کاری انجام دهیم.

فرض کنید در فهرست کارهایی که باید انجام دهیم، موردی وجود داشته باشد که آنقدر بزرگ و تهدیدآمیز است که هیچ‌وقت سراغ انجامش نرویم. زندگی خودش به‌کل یک فهرست متشکل از کارهایی است که باید انجام داد، برای همین طبیعی‌ست که دائماً برای ما حس اضطراب فلج‌کننده ایجاد کند، خصوصاً با توجه به این‌که ضرب‌الاجل این فهرست هنوز تعیین نشده و عواقب نرسیدن به این ضرب‌الاجل نیز هدر رفتن کل زندگی است.

ولی سرگیجه‌ی ما هیچ‌گاه متوقف نخواهد شد و برای این‌که یک زندگی کامل‌تر داشته باشیم و بتوانیم پتانسیل‌های خود را شکوفا کنیم، نباید در مقابل حس رخوت و خنثی بودنی که این اضطراب ایجاد می‌کند سر تسلیم فرود آوریم.

برای این‌که روی زندگی خود کنترل داشته باشیم و بتوانیم از آن معنا استخراج کنیم،‌ باید از قدرت قدم گذاشتن به سمت جلو بهره‌مند باشیم و در برابر این اضطراب قد علم کنیم.

غیر از این، احتمالاً این اضطراب (و شاید سرچشمه‌ی این اضطراب) است که امکان توسعه دادن و تعریف کردن یک خودیت منحصربفرد و معنادار را برای ما فراهم می‌کند. بدون وجود احتمالات، اضطرابی هم در کار نخواهد بود و اگر اضطرابی در کار نباشد، احتمالی هم در کار نخواهد بود.

طبق پیشنهاد کیرکگور، برای استفاده از این حس اضطراب و داشتن یک زندگی خوب با وجود آن، فرد باید دنبال چیزی برود که او آن را ذوق و اشتیاق (Passion) خطاب کرد. ذوق و اشتیاق می‌تواند شکل‌های مختلف داشته باشد: مثل عشق، فعالیت خلاقانه، خانواده، رشد شخصی، مسیر شغلی، ایدئولوژی، باور و…

با این حال، چیزی که برای کیرکگور اهمیت دارد این است که هر شخص ذوق و اشتیاق خود را بر پایه‌ی حقیقت درونی تعیین کند. منظور از حقیقت درونی، حقیقتی است که فقط فرد به درستی آن اعتقاد دارد، نه حقیقتی که به‌طور عینی قابل‌اثبات باشد یا بتوان برای آن مبنای منطقی تعیین کرد. این حقیقت صرفاً یک نتیجه‌گیری عقلانی نیست، بلکه یک تجربه‌ی احساسی و درونی است. به قول خود او: «…مسئله‌ی حیاتی پیدا کردن حقیقتی است که برای من حقیقت است، پیدا کردن ایده‌ای است که حاضرم برایش زندگی کنم و بمیرم.»

کتاب یا این یا آن اثر سورن کیرکگور نشر مرکز جلد اول

هرکس باید حقیقت شخصی خود را پیدا کند و با تمام وجود به سمت آن حرکت کند؛ حتی اگر از لحاظ عقلی حس اطمینان و یقین نسبت به آن حس نمی‌کند. انجام دادن یک کار به‌خاطر خود آن کار، چشم‌بسته وارد یک وادی جدید شدن، راه فرار از این اضطراب است.

اغلب به‌خاطر عواملی چون همرنگ جماعت شدن، حواس‌پرتی، اعتیاد و راه‌های دیگری برای فرار از واقعیت، افراد سعی می‌کنند از اضطراب و مسئولیت وجود داشتن‌شان فرار کنند. کسی که سعی کند خود را شبیه به بقیه کند، در تلاش است تا خود را از مسئولیت انتخاب کردن برهاند.

از راه کارهایی چون اعتیاد به فلان چیز، تغییر دادن موقعیت اجتماعی، انجام کارهای سطحی، مادی‌گرایی و… انسان سعی می‌کند حواس خود را از این حقیقت پرت کند که هیچ راهی برای رستگار کردن خودش وجود ندارد.

در نظر کیرکگور، توسعه‌ی خودیت وابسته به قابلیت ما برای رویارویی با اضطراب وجودیت و همراه شدن با آن و رد شدن از آن است. در نظر او، با وجود این‌که ما وجودیتی در ظاهر بی‌معنا داریم، از این راه است که می‌توانیم به معنا دست پیدا کنیم.

در نظر کیرکگور، نتیجه‌ی تسلیم شدن در برابر اضطراب و بی‌عملی، به‌مراتب بدتر است. این تسلیم شدن منجر به حس درماندگی می‌شود، حالتی که در آن انسان افسرده و بی‌تفاوت است، احساس شکست خوردن، گم‌شدگی و هدررفتگی می‌کند و تجربه‌ی وجود داشتنش با اصطکاک شدید همراه است.

به قول جیمز هالیس (James Hollis)،‌ روان‌کاو مدرن: «اضطراب هزینه‌ی بلیطی است که برای تجربه‌ی زندگی می‌خریم؛ افسردگی ذهنی نتیجه‌ی عدم تمایل ما به سوار شدن است.‌»

انسان باید به این حقیقت واقف باشد که زندگی هیچ‌گاه قرار نیست اطمینان‌بخش‌تر یا دلگرم‌کننده‌تر از حالت فعلی‌اش شود. هیچ‌گاه زمان بی‌نقص برای سوار شدن فرا نخواهد رسید.

اگر زندگی را توالی‌ای از تصمیمات غیرممکن در نظر بگیریم که عدم اطمینان بر آن‌ها حاکم است، پس شاید بهتر باشد از راه گرفتن تصمیماتی که ما را به جالب‌ترین پستی‌ها و بلندی‌های نواحی ناشناخته، ولی قابل‌اکتشاف می‌برند، زندگی کردن را برای خود توجیه کنیم.

راه‌حل کیرکگور برای حل این مشکل ایمان آوردن به خدای مذهب مسیحیت بود، ولی فلسفه‌ی او می‌تواند بستری فراهم کند که به هر جهان‌بینی شخصی و ذهنی‌ای برای یافتن معنا و هدف قابل‌تعمیم است.

این روزها، به اضطراب به چشم مقوله‌ای منفی و اشتباه، به چشم یک ضعف یا بیماری، نگاه می‌شود. ولی اضطراب یکی از عناصر جدایی‌ناپذیر هوش انسان است. اضطراب نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر فکر کردن و حس کردن است. شاید باید به فهرست اسم‌هایی که برای گونه‌ی بشر گذاشته‌ایم، هومو انکزایتیتم (Homo Anxietatem) – به معنای انسان مضطرب – را نیز اضافه کنیم.

چطور می‌توانیم مضطرب نباشیم؟ اضطراب واکنشی طبیعی به وجودیتی به‌شدت آشفته، گیج‌کننده و نامطمئن است که بدون این‌که خودمان بخواهیم، در آن نقشی به ما داده شده است. هرچقدر هم که در دنیای مدرن انتخاب‌های بیشتری پیش روی ما قرار داده می‌شود، دلیل بیشتری برای مضطرب شدن پیدا می‌کنیم. شاید از توسل به راه‌های مختلف سعی کنیم از آن فرار کنیم، ولی وقتی ببینیم که نمی‌شود، احساس مسئولیت بیشتری بهمان دست می‌دهد.

ولی همان‌طور که کیرکگور گفت،‌ ما باید سعی کنیم یاد بگیریم تا چطور با این حس اضطراب کنار بیاییم و به سمت ناشناخته‌ّها قدم برداریم و چشم‌بسته خود را غرق چیزی کنیم که حاضریم برایش زندگی کنیم و برایش بمیریم.

منبع: Pursuit of Wonder

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

یک دیدگاه
  1. Avatar Motanta

    ممنونم

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه