کتاب «عشاق» جان میلر و دایان آکرمن؛ ای کاش عشق را زبان سخن بود (یادداشت مترجم)
یادداشت اندفعه ممکن است بنظرتان کمی خودخواهانه باشد یا آن را به چشم رپورتاژی برای سردبیر ببینید که از قضا ترجمهی جدیدش به بازار آمده و تصمیم گرفته که ستون هفتگیاش را به معرفی کتاب «عشاق» اختصاص بدهد که ترجمه کرده. کتابی دربارهی پرشورترین رابطههای عاشقانهی قرن بیستم که روایت هر زوج را یکی از روزنامهنگاران مشهور یا خود آدمهای رابطه نوشتهاند. اما راستش من نمیخواهم برایتان از جزییات کتاب «عشاق» بگویم. این یادداشت طبعا نقد کتاب «عشاق: روایتهایی از پرشورترین رابطههای عاشقانهی قرن بیستم» هم نمیتواند باشد که مترجم بعید است بتواند منتقد خوبی برای کتابش باشد. آنچه موضوع این یادداشت است درواقع به مفهومی برمیگردد که کتاب به آن میپردازد و دلیل ترجمهاش هم همین بود: «عشق».
اول از همه برایتان بگویم که نسخهی اصلی، کتاب شکیل زیبایی با صفحات گلاسه و عکسهای بزرگ است و نویسندهی واحدی ندارد. در کتاب اصلی ۵۰ رابطهی عاشقانه هر کدام از قول یک نویسنده و روزنامهنگار مشهور یا یکی از طرفین رابطه روایت شدهاند و از هر کدام یک صفحهی کامل عکس کار شده که نگاه عکاس نه فقط رابطه که شخصیت زوجها را هم عیان میکند. به جز اینکه به دلایل عرفی مجبور شدیم چهار روایت و چهار زوج را حذف کنیم اما وزن دنیا در چاپ کتاب همان مسیر نسخهی اصلی را رفت. صفحهی بزرگ عکس از زوجها که اگر احیانا یکی از آنها را هم نشناسید عکس باعث میشود تخیلتان نسبت به این آدمها به پرواز دربیاید و داستان عاشقانهشان برایتان ملموستر شود.
چرا سراغ این کتاب رفتم که سینمایی نبود و دربارهی این عاشقانهها هم از بعد فلسفی یا روانشناسی ننوشته بود؟ چون بنظرم عشق حلقهی مفقودهی جهان این روزهاست. نگاه کنید هر سال چند فیلم رومانتیک درست و حسابی میبینیم؟ تعدادشان خیلی کم شده در حالی که میتوانم در دههی ۹۰ هر سال دو سه فیلم رمانتیک یا کمدی-رمانتیک نام ببرم که در ستایش عشق بود. راستش کتاب را انتخاب کردم چون اولا نود درصد این زوجها، الهامبخش زندگی من بودند: یا مثل سیمون دوبووار و ژان پل سارتر هم خودشان و هم رابطهشان الهامبخش بود یا مثل همفری بوگارت و لورن باکال روی پردهی سینما کاراکتری خلق کردند که من شیفتهاش شدم (هری مورگان و اسلیم فیلم «داشتن و نداشتن» هاوارد هاکس که اصلا سبب آشنایی این زوج و وصالشان شد.)
دلیل دوم هم این بود که برایم عجیب شده که در قرن بیستویکم آدمها تا این حد از عشق هراسان شدهاند. از ترس اینکه مبادا آسیب ببینند. مبادا رها شوند. و خب همهاش هم امکانپذیر و حتی ناگزیر است. گروه راک محشر گانز ان رزز در مشهورترین قطعهشان، «باران نوامبر» مصرعی دارد که میگوید: «هیچچیز تا ابد پایدار نیست و هر دوی ما میدانیم که قلبها تغییر میکنند». معنای رابطه در روزگار ما عوض شده. کمتر کسی دیگر برای عشقهای کلاسیک احترام قائل است یا تحسینشان میکند. شاید این روایتها یادمان انداختند که دوران باشکوهی بوده.
این کتاب داستان قلبهایی است که تغییر کردهاند و قلبهایی که تا پایان عشق را در وجودشان حفظ کردند اما بعضی از آنها توانستند کنار هم دوام بیاورند. عشق برای بعضیهایشان منجر به جنون و مرگ شد. مثل آنچه بر سر تد هیوز و سیلیویا پلات آمد.
آیا این به معنای پرهیز از عشق است؟ ابدا. هنرمندان این کتاب با عشق خالق آثار مهم و ماندگار برای ما شدند. سیاستمدارانش با عشق توانستند در عرصهی پرافت و خیز سیاست دوام بیاورند.
مقدمهی بنده را که مترجم باشم اصلا رها کنید. شاید من زیادی به عشق معتقدم. اما آن پیشگفتار خانم دایان آکرمن، نویسندهی مشهور را بخوانید که از رابطهی خودش با همسرش پل وست تعریف میکند و از اینکه چطور عشق درواقع ادامهی همان چیزی است که بین مادر و فرزند وجود دارد و به قول آکرمن: «چرخهی همیشگی برنده هیچوقت از بین نمیرود.»
نمیتوانم بگویم همهی زوجهای کتاب را دوست دارم یا تایید میکنم. مثلا از رونالد و نانسی ریگان دل خوشی ندارم. در مقابل دوک و دوشس ویندزور برایم قابل احترامند. فکر کنید که دوک ویندزور میتوانست الان پادشاه انگلستان باشد اما برای عشق به زنی که ازدواج با او خلاف قاعدهی خاندان سلطنتی بود، تاج و تخت را رها کرد. رابطهی مریلین مونرو و جو دیماجیو برایم خیلی اشتیاقبرانگیز نیست و راستش فکر میکنم مریلین مونرو کنار آرتور میلر زوج جالبتری بود اما خب به عقیدهی گردآورندگان کتاب گویا عشق حقیقی میان مونرو و دیماجیو بوده اما نمیتوانم از سبک زندگی پل نیومن و جون وودوارد بگذرم که تا آخر عمر کنار یکدیگر ماندند بیآنکه به حریم هم خدشهای وارد کنند.
کتاب را اگه خواندید برایم جالب و مهم است که بگویید آیا چیزی در دلتان لرزیده؟ آیا ممکن است دوباره دل به دریا بزنید و عاشق بشوید؟ شجاعتش را پیدا کردهاید که داستانی داشته باشید هر چند ممکن است آخرش با شکست تمام شود؟




