۱۰ فیلم هیجان‌انگیز برتر که به توصیه‌ی رابرت اگرز، کارگردان فیلم «مرد شمالی»، باید ببینید

۱۶ خرداد ۱۴۰۱ | ۰۶:۵۴ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۵ دقیقه
فیلم مرد شمالی

ساختن هر کدام از سه فیلم «ساحره» (the witch)، «فانوس دریایی» (the lighthouse) و «مرد شمالی» (the northman) کافی است تا جای پای کارگردانی را در هالیوود محکم کند. حال اگر فیلم‌سازی هر سه را ساخته باشد هم خیال تهیه کنندگان را از بازگشت سرمایه راحت می‌کند و هم برای خود در دل مخاطب سینما جا باز می‌کند. رابرت اگرز جهان خاصی دارد که یک سمت آن به تاریخ گره خورده و سمت دیگرش به افسانه‌ها و قصه‌های پریان؛ پس جهان ذهنی او جهان جذابی است که ارزش بررسی کردن را دارد. در این لیست ده فیلم هیجان‌انگیز به توصیه‌ی این کارگردان مطرح بررسی شده است.

فیلم‌های رابرت اگرز از کیفیتی برخوردار است که سینمای این روزها کمتر به آن می‌رسد؛ پرداخت صحیح روابط بین شخصیت‌ها و ساختن جهانی خود بسنده که مخاطب کاملا مختصات آن را می‌شناسد و با آن همراه می‌شود. اعتقادات انسان و بلایی که عدم انعطاف‌پذیری آدمی در قبال آن‌ها به بار می‌آورد، موضوع مورد علاقه‌ی رابرت اگرز است. او آدم‌های برگزیده‌ی خود را به محیطی می‌برد و شرایطی پیرامون آن‌‌ها فراهم می‌کند تا چنان خود و دیگران را آزار دهند که نیاز به هیچ موجود ترسناکی در سرتاسر فیلم نباشد. البته که نیرویی نادیدنی سایه‌ی سنگین خود را بر سراسر فیلم‌هایش انداخته است اما در نبود همان نیرو هم این موجودات رقت‌انگیز و نکبت‌زده جز مرگ و نیستی و رنج و عذاب برای خود و دیگران، بهره‌ای نخواهند داشت. در چنین محیطی حتی کودکان قصه هم هیچ معصومیتی در وجود خود ندارند و به راحتی می‌توانند خادمان و هم‌پیمانان شر موجود در فضای فیلم باشند.

اگرز دوست دارد تا فضای فیلم‌هایش پر رمز و راز جلوه کند. حتی یک قاب ساده برای او از کیفیتی غریب برخوردار است تا چیزی درون آن قرار دهد که ما را با سؤالی همراه کند و شک ما را برانگیزد. به همین دلیل در بسیاری موارد هیچ چیز آنگونه که به نظر می‌رسد نیست و وارونه جلوه می‌کند. دکوپاژ، میزانسن، دیالوگ‌ها، بازی بازیگران، قصه، همه و همه به گونه‌ای در فیلم‌های او طراحی می‌شود که فضای فیلم را مرموزتر کند.

به تازگی فیلم «مرد شمالی» بر پرده افتاده و بسیاری از المان‌های دو فیلم دیگر او در این جا هم قابل ردیابی است؛ گرچه این یکی به اندازه‌ی آن دو در دنیا سر و صدا نکرد و منتقدان را به تحسین وانداشت اما هیچ کارگردانی در تاریخ سینما موفق نشده که فقط شاهکار خلق کند و طبعا رابرت اگرز هم از این قاعده مستثنی نیست. در چنین چارچوبی شاید برای مخاطبی که تازه از تماشای فیلم جدید رابرت اگرز یعنی «مرد شمالی» فارغ شده جذاب باشد که بداند سلیقه‌ی سینمایی این کارگردان چه نوع فیلم‌هایی است و چه نوع آثاری را می‌پسندد و آیا می‌توان رد و نشانی از این فیلم‌ها در جهان سینمای وی دید یا نه. پس طبیعی است که سراغ فیلم‌های محبوب وی برویم و سلیقه‌ی سینمایی اگرز را از میان خیل عظیم فیلم‌های تاریخ سینما، کشف کنیم.

۱. ساعت گرگ و میش (Hour of the Wolf)

فیلم ساعت گرگ و میش

  • کارگردان: اینگمار برگمان
  • بازیگران: مکس فون سیدو، لیو اولمان
  • محصول: ۱۹۶۸، سوئد
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

اینگمار برگمان را به واسطه‌ی درام‌های عمیقش می‌شناسیم؛ درام‌هایی با شخصیت‌هایی که درگیر مشکلات عادی و روزمره نیستند و به ورم کردن رگ گردن و جستجوی ذره‌ای شادی‌های سطحی رضایت نمی‌دهند و از ندانستن جواب سؤالاتی ازلی ابدی رنج می‌برند که از آن‌ها انسان‌هایی عمیق‌تر از شخصیت‌های فیلم‌های معمولی می‌سازد. در جهان او آدم‌ها مشکلات عادی ندارند، مشکلاتشان دغدغه‌هایی هستی شناسانه است که بیشتر در یک فضای ذهنی جریان دارد. از این منظر قطعا با کارگردانی طرف هستیم که چندان باب طبع مخاطب عام نیست اما قطعا مخاطب جدی سینما او را خوب می‌شناسد و چندتایی از کارهایش را دیده است؛ به ویژه که برگمان کارگردان پرکاری هم بود و همه جور اثری در کارنامه‌ی خود دارد؛ از درامی روانشناختی وعجین شده با المان‌های سینمای وحشت مانند همین فیلم تا اثری در باب مرگ که طنین داستانش از پهنه‌ی تاریخ می‌گذرد و به گوش مخاطب امروز می‌رسد.

حتی با خواندن خلاصه داستان فیلم «ساعت گرگ و میش» هم می‌توان متوجه قرابت‌های آن با جهان ذهنی رابرت اگرز شد. در این جا هم با فضایی ذهنی سر و کار داریم که خبر از درون آشفته‌ی شخصیت‌های داستان می‌دهد. آدم‌ها از دردی نادیدنی رنج می‌برند که به نظر می‌رسد ریشه‌ای بیرونی دارد اما با جلو رفتن داستان مخاطب ریشه‌ی تمام رنج‌ها را در درون خود کاراکترها می‌بیند نه در جایی آن بیرون.

در فیلم «فانوس دریایی» به وضوح می‌توان همین ایده را دید. جنون افراد با گم شدن مفهوم زمان و از دست رفتن توانایی شناخت خیال از واقعیت همراه است. گاهی شخصیت ها حتی نمی‌دانند که یک روز از زندگی خود در این محیط جهنمی را چگونه پشت سر گذاشته‌اند یا مفهوم شبانه‌روز و هفته را از دست می‌دهند. موضوع دیگری که در فیلم به آن اشاره می‌شود مفهوم انتظار است؛ نه انتظار برای رهایی از جزیره یا رفتن به خانه، بلکه نشستن و زل زدن به چرخه‌ی حیات تا آمدن و رسیدن فرشته‌ی مرگ و رها شدن روح از زندان تن. و خب داستان فیلم برگمان هم در جزیره‌ای اتفاق می‌افتد و درباره‌ی افرادی است که در حال انتظار کشیدن هستند؛ همان انتظاری عمیق که آدمی همواره در آن به سر می‌برد تا مرگ از راه برسد و او را با خودش ببرد.

دیگر مفهومی که در فیلم‌های رابرت اگرز از اثری به اثر دیگر منتقل می‌شود، مفهوم سرگشتگی است. آدم‌های سینمای او از جایی به بعد در محیطی ایزوله می‌شوند و در جستجوی هویتی که به زندگی آن‌ها معنا دهد، دست و پا می‌زنند. در چنین چارچوبی جدال آن‌ها با سختی‌های زندگی تبدیل به جدالی برای درک مفهوم آن می‌شود. این مفهوم یکی از مفاهیم کلیدی سینمای اینگمار برگمان هم هست که در فیلم «ساعت گرگ و میش» به خوبی قابل ردیابی است. شخصیت اصلی داستان نمی‌داند که کیست و این سرگشتگی به قیمت ساخته شدن جهنمی تمام شده که روح و روان او را می‌آزارد.

از طرف دیگر در فیلم «ساعت گرگ و میش» می‌توان به خوبی عناصر سینمای ترسناک را ردیابی کرد. انگار برگمان برای بیان دلمشغولی‌ و ترس‌های شخصیت اصلی خود جایی بهتر از ژانر وحشت پیدا نکرده است. اشاره‌هایی که به داستان‌های خون آشامی می‌شود برای بیان بهتر همین ترس نهفته در ذهن شخصیت اصلی است. حال با بازگشت به دنیای ذهنی رابرت اگرز به راحتی می‌توان رد و نشانی از این سینما مشاهده کرد. اول  اینکه دو فیلم «ساحره» و «فانوس دریایی» اثری آشکارا ترسناک هستند که ریشه در باورهایی اساطیری دارند. دوم این که در فیلمی مانند «مرد شمالی» هم که به لحاظ ژانری تاریخی است می‌توان این عنصر وحشت را دید؛ از سفر ذهنی پسر با پدرش در ابتدای داستان و ورود او به عالم بزرگسالی تا خواب‌ها و رویاهایی که وی به وقت انتقام می‌بیند.

بازی مکس فون سیدو در قالب شخصیت اصلی فیلم «ساعت گرگ و میش» یکی از بهترین بازی‌های او است. این بازیگر را بیشتر به واسطه‌ی فیلم «مهر هفتم» برگمان می‌شناسیم اما می‌توان چنین ادعا کرد که در این جا درخشان‌تر هم ظاهر شده است. لیو اولمان هم مانند همیشه درخشان است و مخاطب را با خود همراه می‌کند. ضمن این که انگار او در حال بازی در نقش واقعی خودش است؛ چرا که برگمان فیلم را براساس تجربیات و کابوس‌هایش در دورانی که با لیو اولمان زندگی می‌کرده ساخته است.

«هنرمندی به همراه همسر باردار خود برای گذراندن تعطیلات به مکانی دورافتاده در یک جزیره می‌رود. در این جزیره او با کابوس‌هایی روبه‌رو می‌شود که ریشه در امیال و ترس‌های سرکوب شده‌اش دارد …»

۲. اوقات خوش (Good time)

فیلم اوقات خوش

  • کارگردان: برادران سفدی
  • بازیگران: رابرت پتینسون، بنی سفدی
  • محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

برادران سفدی در همین مدت کوتاهی که از آغاز کارشان می‌گذرد، نامی پرآوازه برای خود دست و پا کرده ‌اند و به ویژه با همین فیلم‌ «اوقات خوش» و البته فیلم «جواهرات تراش نخورده» (uncut gems) با بازی متفاوت آدام سندلر حسابی درخشیده‌اند. جاشوآ و بنی سفدی علاوه بر کارگردانی و فیلم‌سازی در بازیگر هم دستی دارند و تا کنون در کارهای مختلفی ایفای نقش کرده‌اند؛ به ویژه بنی که چهره‌ای شناخته شده‌تر از برادرش دارد و مخاطب سینما بیشتر با وی آشنا است. آن‌ها فیلم‌سازان مستقلی هستند که ریشه در سینمای مستقل نیویورک دارند و به همین دلیل حال و هوای آثارشان آشکارا با جریانات روز هالیوود تفاوت دارد؛ تکنیک‌های بدیع، دوربین مضطرب، تراکینگ شات و البته بازی خوب بازیگرانشان امضای کار آن‌ها است و می‌توان در هر کدام رد پایی از هر یک را شناسایی کرد.

در فیلم «اوقات خوش» همه‌ی این موارد تا حدودی وجود دارد. سبک پردازی متفاوت و استفاده از رنگ‌های تند، و هم‌چنین دوربین روی دست پر تحرک، فضایی پر از دلهره خلق کرده تا درامی پر اضطراب توسط سازندگان ساخته شود. داستان فیلم حول دیوانگی دو برادر می‌گذرد که اقدام به سرقت می‌کنند اما هیچ چیز آن گونه که آن‌ها توقع دارند پیش نمی‌رود. شخصیت‌های بی کله‌ی داستان فقط برای خود مشکل درست می‌کنند و فیلم‌سازان سعی می‌کنند از پس و پشت این داستان سری به شیوه‌ی زندگی پر سرعت انسان امروز در شهری بزرگ بزنند. داستان فیلم در یک شبانه‌روز اتفاق می‌افتد و همین هم باعث شده که برادران سفدی ریتم روایتگری خود را به شکل سرسام‌آوری افزایش دهند تا آن دلهره‌ی مورد نظرشان بیشتر شود.

روایت فیلم را می‌توان در یک کلمه خلاصه کرد: هرج و مرج. سازندگان آگاهانه هرج و مرجی متکثر پدید آورده‌اند که در آن هیچ چیز سر جای خودش نیست. شخصیت‌های داستان در دل این هرج و مرج راهی جز ضربه زدن به خود ندارند و این دقیقا همان جایی است که ما را به سینمای رابرت اگرز وصل می‌کند. در فیلم‌های سینمایی رابرت اگرز به نظر می‌رسد که در ابتدای ماجرا همه چیز سر جای خودش است و مردانی به ظاهر مقتدر سرنخ زندگی خود را در دست دارند اما این نظم پوشالی با تکانی فرو می‌ریزد و آن‌ها در ادامه در مردابی فرو می‌روند که هر چه دست و پا می‌زنند بیشتر آن‌ها را غرق می‌کند.

در فیلم «ساحره» پدر سعی دارد خانواده‌ی خود را همان طور که دوست دارد تر و خشک کند؛ او مرد متعصبی است و دور شدن از جامعه به نظر بهترین اتفاقی است که برای او افتاده است. اما به مرور همین تک افتادگی به جنونی ختم می‌شود که در نهایت به هرج و مرج می‌رسد. در فیلم «فانوس دریایی» شخصیت‌های اصلی از دنیا جدا افتاده‌اند و فقط باید صبر کنند تا مدت مأموریتشان تمام شود. اما رفته رفته همین دوری از تمدن یقه‌ی آن‌ها را می‌گیرد و به سمت جنون می‌کشد. در فیلم «مرد شمالی» هم پادشاه روزی را به خوش سپری می‌کند و بعد از بازگشت از میدان جنگ، جشن می‌گیرد اما هرج و مرجی در انتظار او است که بنیان تاج و تختش را از بین می‌برد.

شخصیت اصلی فیلم «اوقات خوش» بعد از بروز مشکلات سعی می‌کند رشته‌ی امور را در دست بگیرد، اما تلاش او فقط باعث بدتر شدن همه چیز می‌شود و این دقیقا اتفاقی است که در همه‌ی فیلم‌های رابرت اگرز هم می‌افتد. در جهان سینمایی رابرت اگرز هیچ چیز آن گونه که شخصیت‌ها دوست دارند پیش نمی‌رود و این نکته حلقه‌ی دیگر اتصال فیلم برادران سفدی با جهان سینمای او است.

رابرت پتینسون در فیلم «اوقات خوش» به خوبی ظاهر شده. او در سال ۲۰۱۷ تصمیم گرفته بود که سطح کاری خود را ارتقا دهد و فقط یک بازیگر خوش چهره‌ی مورد علاقه‌ی نوجوانان نباشد و فیلم‌های مهم‌تری بازی کند. به همین دلیل در چنین فیلم جمع و جوری که از سمت سینمای مستقل هالیوود می‌آید ظاهر شده است. او در ادامه با رابرت اگرز هم در فیلم «فانوس دریایی» همکاری کرد که اثر متفاوتی با فیلم‌های جریان روز سینمای آمریکا به حساب می‌آید.

«کانی به یک مرکز درمانی می‌رود تا برادر کم هوش خود را مرخص کند و با خود ببرد. این دو پس از آن اقدام به سرقت نزدیک به ۶۵۰۰۰ دلار پول می‌کنند اما برادر کانی دستگیر می‌شود. برادر که نیک نام دارد در بازداشتگاه با کسانی درگیر می‌شود و پس از کتک خوردن به بیمارستان منتقل می‌شود. کانی که متوجه شده برادرش در زندان نیست، تلاش می‌کند که او را نجات دهد …»

۳. گنج‌های سیرامادره (The Treasure of Sierra Madre)

فیلم گنج‌ها سیرامادره

  • کارگردان: جان هیوستن
  • بازیگران: همفری بوگارت، تیم هولت
  • محصول: ۱۹۴۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۰۰٪

چه چیز این شاهکار جان هیوستن را اینقدر عزیز می‌کند که در اکثر لیست‌های فیلم‌سازان بزرگ دنیا به عنوان یکی از فیلم‌های محبوبشان وجود دارد؟ شاید همفری بوگارت بهترین بازی عمرش را در همین فیلم «گنج‌های سیرا مادره» ارائه داده باشد. او چنان وجوه تاریک آدمی را به تصویر کشیده که کمتر می‌توان کمال این نقش‌آفرینی را در تاریخ سینما سراغ گرفت. شخصیت‌های فیلم در آرزوی رسیدن به ثروت در مردابی دست و پا می‌زنند که خودشان به وجود آورده‌اند و متوجه نیستند هر چه بیشتر تلاش کنند، بیشتر در آن فرو می‌روند.

همان طور که گفته شد این گمگشتگی در سینمای رابرت اگرز هم وجود دارد؛ آدم‌های او هم از جایی به بعد تبدیل به هیولایی می‌شوند که خود از وجودش خبر نداشته‌اند. در چنین بستری است که می‌توان متوجه دلیل علاقه‌ی او به این شاهکار تاریخ سینما شد. در ابتدای فیلم «گنج‌های سیرامادره» شخصیت اصلی آدمی است معمولی که در ظاهر برای هیچ‌ کس تهدیدی نیست اما با گذشت زمان و قرار گرفتن در محیطی متفاوت، رفتار دیگری از خود بروز می‌دهد که شاید خودش هم توقع آن را ندارد.

در فیلم «فانوس دریایی» رابرت اگرز هم می‌توان چنین چیزی را به روشنی دید. آدم‌های قصه در ابتدای داستان فقط قصد دارند که مأموریت خود را به اتمام برسانند و حقوقشان را بگیرند و از آن محیط جهنمی فرار کنند. اما رفته رفته شرایط پیش آمده تاثیر خود را می‌گذارد تا دست به رفتاری بزنند که قابل باور نیست و فقط از انسانی با خویی اهریمنی ممکن است سر بزند. به همین دلیل است که فیلم در نظر مخاطب چنین مهیب جلوه می‌کند.

همفری بوگارت آنقدر شاهکار در طول عمر نه چندان طولانی خود در کارنامه دارد که فیلمی مانند «گنج‌های سیرامادره» کمتر مورد توجه قرار می‌گیرد. فیلمی که هم جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم را ربود و هم به خاطر استفاده از لوکیشن‌های طبیعی در زمانه‌ای که همه‌ی فیلم‌ها در استودیو ساخته می‌شدند، مورد ستایش قرار گرفت. جان هیوستون کارگردان به همفری بوگارت اعتماد بسیاری داشت و او را در غریب‌ترین نقش‌های زندگی‌اش راهنمایی کرد. نقش‌هایی که از پرسونای همیشگی او دور بود. به همین دلیل شاید در نگاه اول نتوان بوگی را از دیگر بازیگران فیلم تشخیص داد.

تب طلا و تلاش برای ره صد ساله را یک شبه رفتن، شخصیت‌های فیلم را از خلق و خوی انسانی دور می‌کند و مانند حیواناتی وحشی به جان هم می‌اندازد. به همین دلیل فیلم بیشتر متکی به شخصیت‌ها است و به قول راجر ایبرت داستانش انگار به یکی از رمان‌های جوزف کنراد تعلق دارد. زمان زیادی از فیلم در دل کوهستان می‌گذرد و بازگو کننده‌ی تلاش آدم‌ها برای به دست آوردن طلا است. طلایی که نماد طمع و شوریدگی آن‌ها می‌شود تا آرام آرام به سمت جنون حرکت کنند.

بدبینی و نگاه تیره‌ی جان هیوستون در سرتاسر فیلم «گنج‌های سیرا مادره» سایه افکنده و بازی گروه بازیگران فیلم هم خیره کننده است. گرچه داستان فیلم درباره‌ی یک گروه کوچک از آدم‌ها است اما به راحتی می‌توان ذات بشری در هر جامعه‌ی بزرگی را در بافتار و ساختمان اثر مشاهده کرد و به گروه سازندگان به خاطر این پرداخت ریزبافت دست مریزاد گفت.

«دو مرد که موفق نشده‌اند دستمزد کار سخت خود را دریافت کنند و در فقر به سر می‌برند با پیرمردی روبه‌رو می‌شوند که ادعا می‌کند در کشف و استخراج طلا وارد است. آن‌ها ابتدا حرف او را باور نمی‌کنند اما با دیدن نشانه‌هایی همراهش می‌شوند و به دل کوهستان می‌زنند اما …»

۴. شکار گوزن مقدس (The killing of sacred deer)

فیلم کشتن گوزن مقدس

  • کارگردان: یورگوس لانتیموس
  • بازیگران: کالین فارل، نیکول کیدمن و بری کوگان
  • محصول: ۲۰۱۷، ایرلند و انگلستان
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۰٪

یورگوس لانتیموس را با روایت‌پردازی غریب و طرح‌های داستانی بدیعش می‌شناسیم. شخصیت‌های او چنان درگیر مشکلات خود هستند که گویی تمام بار هستی را بر دوش خود حمل می‌کنند. آن‌ها عموما در جهانی زندگی می‌کنند که مانند کابوسی بی پایان هیچ راه رهایی از آن وجود ندارد و باید مصائب خود را در شرایطی تحمل کنند که هیچ امیدی به بهبودش نیست.

در چنین شرایطی فیلم «شکار گوزن مقدس» به سراغ داستان آدم‌هایی می‌رود که در ظاهر متمدن و آراسته هستند و در زندگی خود مشکلی ندارند و همان گونه که دوست دارند زندگی می‌کنند. این آدم‌های متمدن و آراسته، مورد اعتماد اطرافیانشان هستند اما کسی از زیر پوسته‌ی فریبنده‌ی ظاهری زندگی آن‌ها خبر ندارد. سر و کله‌ی جوانکی پیدا می‌شود و نظم خیالی و پوشالی این زندگی را به هم می‌ریزد. حال این آدم‌ها باید با عواقب کارهای خود رو به رو شوند و تاوان اشتباهاتشان را بدهند اما همین تغییر اساسی و همین حضور سر زده‌ی یک خطر، از آن‌ها آدم‌هایی دیگرگون می‌سازد که دیگر هر چه که هستند، قطعا متمدن نیستند.

لانتیموس این گونه دست روی نکته‌ای مهم می‌گذارد؛ آن‌ هم عوض نشدن ذات انسان در طول این چند هزار سال زندگی بشری است. انسان سینمای او هنوز همان شکارچی گرسنه‌ای است که حاضر است برای حفظ منافع خود دست به جنایت بزند و فقط نگران گرفتار شدن خودش باشد؛ در گذشته و در عصر انسان غارنشین این منافع حفظ قلمرو یا غذا بوده و حال حفظ مال و ثروت و جایگاه طبقاتی‌ است، این انسان همان حیوان دیروز است که فقط ظاهر زندگی خود را عوض کرده و در ظاهر در جامعه‌ای متمدن زندگی می‌کند.

طبعا با چنین درون مایه‌ای می‌توان چندتایی از مفاهیم سینمای رابرت اگرز را به فیلم «شکار گوزن مقدس» ربط داد. اما آن چه که به نظرم اساسی‌تر است و حتما باید از آن سخن گفت، نحوه‌ی داستانگویی و روایت‌پردازی رابرت اگرز و قرابت‌هایی است که با این فیلم یورگوس لانتیموس دارد. در دو فیلم «ساحره» و «فانوس دریایی» داستان فیلم بسیار بطئی جلو می‌رود و در هر مرحله ذره‌ای از معمای داستان روشن می‌شود. شخصیت‌ها گام به گام از ذات انسانی خود دور می‌شوند و هر چه قصه جلوتر می‌رود از ظاهر متمدن خود دور و به آن انسان غارنشین نزدیک‌تر می‌شوند. در پایان هم پیچشی داستانی وجود دارد و پایان‌بندی به گونه‌ای است که مخاطب با بهت و حیرت سالن سینما را ترک می‌کند. همه‌ی این موارد را می‌توان در فیلم «شکار گوزن مقدس» هم دید.

بازی گروه بازیگران فیلم «شکار گوزن مقدس» خوب است اما باید بیش از همه از بازی بری کوگان یاد کرد. او در قالب یک جوان به ظاهر کودن اما در باطن باهوش چنان با ظرافت ظاهر شده که همین امروز هم می‌توان او را به عنوان یکی از ترسناک‌ترین شخصیت‌های منفی تاریخ سینما به حساب آورد. البته لانتیموس از این شخصیت فقط یک بدمن صرف نساخته، بلکه داستان را به گونه‌ای پیش برده که مخاطب به خوبی انگیزه‌های او را درک کند و همین هم چهره‌ای ترسناک‌تر از این شخصیت ساخته است.

«استیون یک جراح موفق است که سال‌ها پیش به علت مصرف مشروبات الکلی یکی از بیمارانش زیر دست او از بین رفته است. استیون خود را گناهکار می‌داند و سعی می‌کند با کمک کردن به پسر جوان آن بیمار یعنی مارتین، خودش را آرام کند. روزی مارتین به دعوت استیون به خانه‌ی او می‌آید. روز بعد پسر استیون توانایی راه رفتن را از دست می‌دهد و هیچ پزشکی دلیل آن را نمی‌داند اما مارتین به ملاقات استیون می‌آید و می گوید که قصد دارد انتقام بگیرد و …»

۵. مخمل آبی (Blue Velvet)

فیلم مخمل آبی

  • کارگردان: دیوید لینچ
  • بازیگران: کایل مک‌لاکلن، دنیس هاپر و ایزابلا روسلینی
  • محصول: ۱۹۸۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

دیود لینچ یکی از بزرگترین فیلم‌سازان زنده‌ی دنیا است که در سراسر جهان طرفدارانی جدی برای خود دارد. او با ساختن فیلم «کله پاک کن» (earasehead) در سال ۱۹۷۷ میلادی سر و صدایی به پا کرد و فیلمی را روانه‌ی سینماها کرد که هیچ‌کس از درونمایه‌ی آن اطلاع قطعی نداشت. همین موضوع باعث شد تا حدس و گمان‌ها پیرامون فیلم بعدی او افزایش پیدا کند و این سؤال مطرح شود که اصلا فیلم‌سازی چنین رادیکال، امکان پیدا کردن بودجه‌ی آثارش را پیدا خواهد کرد؟

دیوید لینچ در ادامه‌ی فعالیت خود به عنوان فیلم‌ساز در پروژه بعدی خود به سال ۱۹۸۰ میلادی یک تغییر مسیر کامل انجام داد و فیلمی هنری با معیارهای تثبیت شده ساخت که موفقیت آن باعث شد تا ادامه‌ی کار او راحت‌تر شود؛ فیلم «مرد فیلم‌نما» (the elephant man) با بازی عالی جان هارت و آنتونی هاپکینز در قالب نقش‌های اصلی. او بالاخره در سال ۱۹۸۶ با ساختن همین فیلم «مخمل آبی» بود که راه خود را پیدا کرد و تا کنون از آن راه خارج نشده است؛ این راه چیزی نیست جز ساختن فیلم‌هایی پست مدرنیستی با بهره‌گیری از عناصر سینمای جنایی و هم‌چنین قرار دادن پرسوناژها در فضایی که به سوررئالیسم نزدیک است و به راحتی قابل تفسیر نیست.

خب این عناصر سوررئالیستی مورد علاقه‌ی دیوید لینچ در فیلم‌های رابرت اگرز هم قابل شناسایی است. به عنوان مثال اتفاقاتی در فیلم «ساحره» می‌افتد که توضیحی منطقی برای آن‌ها وجود ندارد و شخصیت‌ها با اتفاقاتی روبه‌رو می‌شوند که آن‌ها را وارد هزارتویی ذهنی می‌کند. در فیلم «فانوس دریایی» این قرابت‌ها آشکارتر است، از کابوس‌های آشفته‌ی شخصیت جوان داستان با بازی رابرت پتینسون تا شمایل مهیب پیرمرد قصه با بازی ویلم دفو؛ حتی حضور همان فانوس دریایی هم انگار از جهان دیوید لینچ وارد سینمای رابرت اگرز شده است. در فیلم «مرد شمالی» هم می‌توان این سوررئالیسم غیرقابل توضیح را دید؛ فقط کافی است نبرد شخصیت اصلی با روحی پلید را بر سر به دست آوردن شمشیرش به یاد بیاورید.

مخمل آبی به نوعی بازگشت شکوه‌مند دیوید لینچ به جهان فیلم «کله پاک‌کن»، پس از شکست او با ساختن بدترین فیلم کارنامه‌اش یعنی «تل‌ماسه» (dune) هم هست. او مضامین مورد علاقه‌ی خود را به شهری کوچک می‌برد و بستری جنایی فراهم می‌کند تا هم نقد خود به ترس‌های درونی جامعه‌ی آمریکا در اواخر دوران جنگ سرد را وارد آورد و هم با طرح مضامینی جنسی به عقاید بزرگان روانشناسی نزدیک شود. در چنین بستری قهرمان فیلم او مانند کسی است که هم در گذشته‌ی خود و محل تولدش غور می‌کند و هم با شناختن امیالش به بزرگسالی و مسئولیت‌پذیری می‌رسد.

مورد دیگری در فیلم‌ لینچ وجود دارد که در سینمای رابرت اگرز هم قابل پیگیری است؛ در فیلم «مخمل آبی» یک روایت سرراست وجود دارد که به مضامینی پیچیده متصل می شود؛ مضامینی که به راحتی نمی‌توان آن‌ها را تحلیل کرد و به هر چه در لحظه به ذهن می‌رسد اطمینان داشت. چنین نگرشی در سینمای اگرز هم وجود دارد. در واقع هم «مخمل آبی» و هم فیلم‌های اگرز از کیفیتی ذهنی برخوردار هستند که راه بر تفسیر سرراست از سینمای آن‌ها بند می‌آورد، گرچه در نگاه اول فیلم‌هایی بسیار ساده به نظر می‌رسند.

«پسری به نام جفری بعد از گشتن در شهر، یک گوش بریده در حیاط خانه‌ای پیدا می‌کند که باعث می شود او به اتفاقات اطرافش مشکوک شود. همین موضوع او را در مسیری قرار می‌دهد تا به زیر پوست این شهر به ظاهر ساکت راه یابد و پرده از زشتی‌های آن بردارد …»

۶. برو بیرون (get out)

فیلم برو بیرون

  • کارگردان: جردن پیل
  • بازیگران: دنیل کالویا، آلیسون ویلیامز و کاترین کینر
  • محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

داستان فیلم جردن پیل پرده از ظواهر جامعه‌ای بر می‌دارد که خود را عمیقا مترقی و رو به جلو نشان می‌دهد اما در باطن هیچ چیز آن تغییر نکرده و فقط در مخفی کردن عقب‌ماندگی‌ها و کثافت‌های درونش به تبحر رسیده است. در این‌جا این موضوع مهم نژادپرستی جامعه‌ی متظاهر سفیدپوست آمریکایی مورد انتقاد قرار می‌گیرد که به هر وسیله‌ای دست می‌زند تا به باورهای غلط خود دو دستی بچسبد.

همین موضوع است که فیلم را هم چنین مهیب جلوه می‌دهد. شخصیت‌های منفی داستان دیگر آن مردان و زنانی نیستند که آشکارا دست به جنایت علیه سیاه پوست‌ها می‌زدند. در دوران گذشته حداقل می‌شد بین آدم نژادپرست و غیر آن تفاوتی دید و آنها را به سرعت از هم تشخیص داد اما در دنیای جدید نقاب‌های تازه‌ای بر چهره‌ای این افراد نشسته است. لحظه‌ای داستان فیلم را بخوانید و تصور کنید که به جای شخصیت اصلی هستید؛‌ آیا در صورت نجات یافتن از آن مکان جهنمی دیگر می‌توانید به کسی اعتماد کنید؟ همین عدم توانایی در تشخیص خطر و عدم توانایی در شناختن ذات آدم‌ها است که فیلم «برو بیرون» را در این جایگاه قرار می‌دهد.

شخصیت‌های منفی فیلم یا همان سفید پوست‌ها در پنهان کردن نیات باطنی و پلید خود به چنان درجه‌ای از پختگی رسیده‌اند که موفق شده‌اند در جامعه وجهه‌ی خود را حفظ کنند و حتی به عنوان افرادی ممتاز . با فرهنگ شناخته شوند و این از بخت بد شخصیت اصلی فیلم است که گرفتار چنین هیولایی شده است. باورهای غلط و نگاه پلید به زندگی چنان این آدمیان را کور و کر کرده است که حتی مفهوم مقدسی مانند عشق را هم به سخره می‌گیرند و برای رسیدن به هدف خود آن را بازیچه‌ی خود قرار می‌دهند.

جوردن پیل این داستان خود را که هدفش پس زدن زشتی‌های پنهان جامعه است، در قالب سینمای وحشت می‌ریزد تا تأثیرگذاری آن را افزایش دهد و ما را پس از اتمام فیلم از آنچه که دیده‌ایم منزجر کند و این استراتژی درستی برای نمایش نکبت زیر پوست شهر است. چرا که هیچ باجی به مخاطب نمی‌دهد و بی‌پرده ذات جامعه‌ی ریاکار را مقابل چشمان مخاطب قرار می‌دهد.

پشت پا زدن به دستاوردهای انسان قرن بیست و یکم و ماندن در تفکراتی منسوخ شده، زدن نقاب بر چهره برای پنهان کردن باطن پلید یا حماقت مرد سیاه پوست در باور به یک عشق دوروغین، هیچ‌کدام به تنهایی دلیل اصلی ایجاد وحشت در فیلم نیست. آن چه که در کنار این موارد قرار می‌گیرد و فیلم را از لحظه‌ی شروع تا پایان ترسناک می‌کند سبک‌پردازی دقیق جردن پیل در مقام کارگردان است. دوربین او در هر لحظه و هر نما بی قرار است و میزانسن به شکلی چیده شده که انگار در هر گوشه‌ی آن خانه‌ی به ظاهر تر و تمیز و زیبا، خطری کمین کرده است.

یکی از مواردی که فیلم روی آن دست می‌گذارد، سو استفاده از عشق شخصیت اصلی است تا او را به قربانگاه بکشند. در فیلم آخر رابرت اگرز یعنی «مرد شمالی» قهرمان داستان از طریق عشق متوجه می‌شود که می‌توان زندگی کرد و تعصب را کنار گذاشت. ضمن این که در نیمه‌ی ابتدایی فیلم، پدر شخصیت اصلی با باور به عشق همسرش به قربانگاه می‌رود. او خیلی زود متوجه می‌شود که همسرش اصلا عاشق وی نبوده و همین هم زمینه‌ساز توطئه چینی علیه پادشاه می‌شود.

فیلم «برو بیرون» تنها با یک بودجه‌ی ۵ میلیون دلاری ساخته شده است اما چنان گیشه‌ها را فتح کرد که توانست به فروش ۲۲۵ میلیون دلاری برسد و یکی از سودآورترین فیلم‌های سال ۲۰۱۷ میلادی لقب بگیرد. این فیلم که پدیده‌ی سال ۲۰۱۷ میلادی هم به شمار می‌رفت خیلی سریع باعث شهرت کارگردان آن شد. به گونه‌ای که همه منتظر فیلم بعدی وی بودند. ضمن این که بر خلاف اکثر آثار ترسناک، توسط جریان‌های مختلف نقد فیلم دیده شد و توانست در جشنواره‌های مختلف خوش بدرخشد.

«کریس یک سیاه‌پوست است که به همراه نامزد سفید پوست خود برای ملاقات با والدین او راهی ویلایی در حاشیه‌ی شهر می‌وشود. قرا است در آنجا یک مهمانی مجلل برگزار شود و کریس هم از مهمانان افتخاری آن ‌جا است. همه در ابتدا با او خوب رفتار می‌کنند و کریس هم از اینکه نامزدش چنین خانواده‌ی ممتازی دارد خوشحال است اما هیچ چیز آنگونه که او فکر می‌کند نیست …»

۷. بوسه مرگبار (Kiss me deadly)

فیلم بوسه مرگبار

  • کارگردان: رابرت آلدریچ
  • بازیگران: رالف میکر، آلبرت دکر و پل استیوارت
  • محصول: ۱۹۵۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

اواخر دهه‌ی ۱۹۲۰ میلادی سبکی ادبی در آمریکا پا گرفت که امروز آن را با نام ادبیات هاردبویلد می‌شناسیم. نویسنده‌‌های معرکه‌ای مانند ریموند چندلر و دشیل همت با بسط و گسترش ادبیات معمایی اواخر قرن نوزدهم و هم‌چنین تحت تاثیر جو زمانه (قانون منع مصرف مشروبات الکلی و شکل‌گیری جرایم سازمان یافته) ادبیاتی جنایی خلق کردند که برخلاف اسلاف خود در چند دهه‌ی پیش چندان نگران حل کردن معمایی جنایی و دستگیری جنایتکاران نبود؛ بلکه کارآگاهی در مرکز درام خود داشت که در شهری جهنمی زندگی می‌کرد و نویسنده‌ی این داستان‌ها هم سعی می‌کرد به جای تمرکز بر دنبال کردن سرنخ‌ها توسط کارآگاه و در نهایت حل معما، بر شخصیت اصلی خود و البته خلق این فضای تیره و تار تمرکز کند. خواننده هم برای غرق شدن در همین فضا دست به کتاب می‌شد و ماجراها را پا به پای قهرمان قصه دنبال می‌کرد.

کارآگاه‌های این داستان‌ها مردانی بدبین بودند که هم کلک می‌خورند و هم اشتباه می‌کردند. آن ها انسان‌هایی تکرو بودند که برخلاف افرادی مانند شرلوک هولمز یا هرکول پوآرو بهره‌ای از هوشی برتر و بی نقص نبرده‌اند اما چنان کنجکاو هستند که در نهایت می‌توانند حداقل راهی به رستگاری پیدا کنند. سال‌ها گذشت و با اقتباس از این کتاب‌ها سینمایی به وجود آمد که امروزه ما آن را با نام «نوآر» می‌شناسیم . فیلم «بوسه‌ی مرگبار» هم یکی از نقاط اوج این نوع سینما است.

رابرت آلدریچ فیلمش را بر اساس کتابی به قلم میکی اسپیلن ساخته است. در این جا با کارآگاهی آشنا می‌شویم که شبی قصد دارد دختری را در کنار جاده نجات دهد. اما با نجات او قدم در هزارتویی می‌گذارد که حتی اف بی آی هم توان رمزگشایی از آن را ندارد. افرادی در این وسط کشته می‌شوند و این کارآگاه هر چه بیشتر به سمت کشف حقیقت حرکت می‌کند، بیشتر در آن فرو می‌رود.

همین درون مایه در فیلم‌های رابرات اگرز هم وجود دارد، در آثار او هزارتویی می‌بینیم که گرچه جلوه‌ای ذهنی دارد اما افراد گرفتار در آن توانایی رهایی ندارند و هر چه بیشتر به سمت کشف حقیقت حرکت می‌کنند، بیشتر در گردابی بی پایان فرو می‌روند. در فیلم «فانوس دریایی» نمایی از خود فانوس حاضر در فیلم حضور دارد؛ نمایی که در آن نوری کور کننده از محفظه‌ی نگهدارنده‌ی آن ساطع می‌شود و چشم را کور می‌کند. احتمالا این نما ادای دینی است به باز شدن کیفی در فیلم «بوسه‌ی مرگبار» که چنین نوری از خودش تولید می‌کند. ضمن این که کوئنتین تارانتینو هم در فیلم «داستان عامه‌پسند» در آن نمای باز کردن کیف مارسلوس والاس توسط وینست با بازی جان تراولتا، آشکارا به این بخش از فیلم رابرت آلدریچ ارجاع می‌دهد.

رابرت آلدریچ یکی از بزرگان سینمای کلاسیک آمریکا است که چندتایی از بهترین‌های تاریخ را ساخته است. او در این جا با یک سینماتوگرافی چشم‌گیر نشان داده که سینما تا چه اندازه می‌تواند هوش‌ربا و جادویی باشد. شخصیت‌ها به اندازه معرفی می‌شوند و داستان هم بدون از دست دادن ریتم به پیش می‌رود. بازی کارگردان با نور و سایه‌ها به خوبی فضایی جهنمی خلق کرده که می‌تواند به یک آخرالزمان ختم شود. اگر قرار بر این باشد که از میان فیلم‌های این لیست فقط یکی را برگزینم، انتخابم قطعا همین یکی خواهد بود.

«کارآگاهی خصوصی با نام مایک در جاده‌ای دورافتاده زنی مستاصل را سوار می‌کند. چیزی نمی‌گذرد که کسانی او و آن زن را دستگیر می‌کنند. کارآگاه موفق به فرار می‌شود اما زن جان سالم به در نمی‌برد. برخلاف توصیه‌های اف بی آی به مایک برای رها کردن این جریان، او به تحقیقاتش ادامه می‌دهد تا اینکه جنایتکاران باز هم او را به همراه زنی که دوستش می‌دارد، دستگیر می‌کنند. مایک متوجه می‌شود که سد راه افرادی شده که به دنبال کیفی می‌گردند که احتمالا سلاحی کشنده در آن پنهان شده است …»

۸. سوزاندن (Burning)

فیلم سوزاندن

  • کارگردان: لی چانگ دونگ
  • بازیگران: یو آه این، جو سونگ سئو و استیو یئون
  • محصول: ۲۰۱۸، کره جنوبی
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

لی چانگ دونگ در کشورش یعنی کره جنوبی کارگردان شناخته شده‌ای جنوبی است. اما این فیلم «سوزاندن» و اکران آن در جشنواره‌ی سینمایی کن بود که او را در سطح جهانی معرفی کرد تا مخاطبان سرتاسر دنیا کنجکاو تماشای فیلم‌های قبلی او شوند. یکی از دلایل این همه توجه به این فیلم، نحوه‌ی بدیع و تازه‌ی داستانی است که بارها گفته شده و به نظر می‌رسد که همه چیز آن قابل پیشبینی است؛ لی چانگ دونگ فیلمش را حول زندگی افرادی می‌سازد که با یک قاتل سریالی سر و کار دارند بدون آن که چندان به جنایت‌های قاتلش بها دهد.

او به جای تمرکز بر جنایت و حل کردن معمای آن به دنبال سرک کشیدن در شیوه‌ی زندگی پیچیده و مدرن انسان امروزی است. انسان‌هایی که با یک جراحی پلاستیک هویتشان تغییر می‌کند یا با سوار شدن بر اتوموبیلی گران قیمت، تصور می‌کنند صاحب دیگران هستند. داستان پرسه زنی‌های سه نفر و روابط پیچیده‌ی آن‌ها در دستان این فیلم‌ساز به تجربه‌ای شاعرانه در باب خشونت و زندگی نسل جوان کره‌ای تبدیل شده بود.

البته در این میان پسری از طبقه‌ی کارگر جامعه وجود دارد که هنوز هم به اخلاقیاتی باور دارد. او نمی‌تواند دست روی دست بگذارد و مانند بقیه‌ی جامعه فقط به فکر خودش باشد. او عشقش به دختری را بهانه می‌کند تا پرده از جنایت‌های قاتل بردارد و انتقام خود را هم از قاتل و هم از جامعه بگیرد؛ جوانی که در طول عمرش فقط سرکوب شده و بازنده بوده و در پایان فرصتی دارد که احساس کند برای خودش کسی است.

داستان فیلم با تمرکز بر همین پسرک پیش می‌رود و قاتل ماجرا کمتر به پیش زمینه‌ی داستان می‌آید و فقط زمانی سر و کله‌اش پیدا می‌شود که همراه شخصیت اصلی است. با این کار فیلم‌ساز انگیزه‌های قاتل را مخفی می‌کند و در تمام مدت او را در هاله‌ای از ابهام فرو می‌برد تا مخاطب گمان کند که او نمی‌تواند خطرناک باشد یا اصلا جنایتکار نیست. پس به جای حل شدن صد در صد معما، فیلم به گونه‌ای تمام می‌شود که تماشاگر با شک نسبت به قطعی بودن همه چیز سالن سینما را ترک کند. در چنین بستری است که فیلم «سوزاندن» تبدیل به اثری معمایی می‌شود که به جای حل کردن معما، به گسترش و سردرگمی آن دامن می‌زند.

همین نگاه نسبت به داستان و قصه را می‌توان در آثار رابرت اگرز هم دید. انگیزه‌ی شخصیت‌ها به ویژه در دو فیلم اول او چندان واضح نیست. آن‌ها به جای حل کردن معماهای پیش رو، مدام به پیچیده‌تر شدن آن دامن می‌زنند و کاری می‌کنند که انگیزه‌هایشان چندان برای مخاطب روشن نشود. آن‌ها قربانیان وضعیتی هستند که از عدم قضاوت درستشان در چنین شرایطی پیش آمده است.

«لی جونگ سو پسر جوانی است که سودای نوشتن در سر دارد. اما به دلیل وضع مالی نه چندان مناسب مجبور است که کارگری کند. روزی او هم مدرسه‌ای قدیمی‌اش را که دختری به نام هی می است می‌بیند اما وی را به یاد نمی‌آورد. هی می می‌گوید که جراحی پلاستیک کرده به همین دلیل خیلی تغییر کرده است. هی می قصد دارد که به مسافرت برود و از جونگ سو می‌خواهد که در مدت نبودنش از گربه‌ی او نگه داری کند. لی جونگ که دل در گرو این دختر دارد قبول می‌کند اما همان موقع پدر دامدارش از او می‌خواهد که به کارهای وی هم رسیدگی کند. هی می بازمی‌گردد در حالی که مردی مرموز و ثروتمند همراهش است …»

۹. خام (Raw)

فیلم خام

  • کارگردان: جولیا دوکورنائو
  • بازیگران: گارانس ماریلر، الا رومف
  • محصول: ۲۰۱۶، فرانسه و بلژیک
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

مساله‌ی آدمخواری از دیرباز یکی از مضامین مورد علاقه‌ی سینماگران ژانر وحشت بوده است. در فیلم‌های بسیاری می‌توان چنین موضوعی را مشاهه کرد، به ویژه در زیرژانر اسلشر که اصلا با قاتلینی روانی سر و کار دارد که به سلاخی آدم‌های بخت برگشته مشغول هستند. در چنین قابی جولیا دوکورنائو به جای همراهی با قربانیان چنین داستان‌هایی دوربین خود را به سمت کسانی برگردانده که دست به کشتار می‌زنند و از آن‌ها آدم‌هایی ساخته که قربانی جامعه‌ای هستند که طردشان کرده است نه قربانی کننده. پس مخاطب فیلم به جای منزجر شدن از اعمال و رفتار آن‌ها، در کنارشان می‌ایستد و حتی گاهی همذات پنداری می‌کند.

جولیا دوکورنائو تا همین الان فقط دو فیلم بلند ساخته اما به اندازه‌ی کافی توانسته در دل مخاطبان جدی سینما جا باز کند. سینمای او را می‌توان هم در زیر شاخه‌ی سینمای افراطی نوین فرانسه دسته بندی کرد و هم در زیر ژانر هراس جسمانی یا حتی اسلشر، به ویژه فیلم دومش یعنی تیتان (titane) که با پرداختن به زوال جسم یک انسان و ترسی که در وجود او انداخته، بیشتر به زیرژانر هراس جسمانی در سینما تعلق دارد تا فیلم قبلی او یعنی «خام».

کاری که فیلم‌ساز در «خام» انجام می‌دهد با کاری که کارگردانان سینمای وحشت در آمریکا انجام می‌دهند تفاوتی آشکار دارد و البته منظور فقط این نیست که دوربینش را به سمت آدمخواران برگردانده است. او از صحنه‌های وحشتناک خود تمثیلی ساخته برای از دست رفتن چیزهایی که یک انسان برای زندگی طبیعی به آن‌ها نیاز دارد؛ چیزهایی مانند از بین رفتن امنیت و آسیب پذیر شدن در برابر جامعه و فشار توقعات دیگران. سال‌ها پیش سینماگران ترسناک با دامن زدن به داستان‌هایی با محوریت زامبی‌ها فیلم‌هایی تمثیلی ساختند که در آن آدم‌های آشنای یک محله، یک شهر یا جایی بزرگتر به جای همراهی و همدلی با هم، به جان یکدیگر می‌افتادند و همدیگر را می‌دریدند. در این نوع سینما زامبی‌ها و میل سیری ناپذیرشان به قربانی کردن دیگران و خوردن گوشت و تن آن‌ها استعاره‌ای از زندگی در جامعه‌‌ای بود که هیچ کس در آن به دیگری اعتماد نداشت.

اما در این جا این عمل توسط درندگان خونخوار صورت نمی‌گیرد. شخصیت اصلی ماجرا کسی نیست که در میان آدم‌خواران گرفتار آمده است، بلکه خودش کسی است که دست به این عمل می‌زند. او تجربیاتی را از سر می‌گذراند که چندان طبیعی نیست و فیلم‌ساز هم علاقه‌ای به واقع‌گرایی ندارد. انگار این عمل قهرمان ماجرا تنها کاری است که در این دنیای وارونه برای او باقی مانده است و چاره‌ای ندارد.

زمانی که فیلم «خام» پخش شد، بسیاری در سرتاسر دنیا تماشای فیلم را مناسب نمی‌دانستند. آن‌ها تصور می‌کردند که حال مخاطب احتمالی در حین تماشای فیلم بد خواهد شد و به جشنواره‌ی سینمایی کن خرده می‌گرفتند که چرا چنین فیلمی را شرکت داده است؛ چرا که فیلم «خام» پر است از سکانس‌های خونریزی. نمی‌دانم شاید هم چنین باشد اما قطعا برای مخاطب خو کرده به ژانر وحشت این حجم از خونریزی چندان زیاد نیست، چرا که هنوز فاصله‌ای آشکار با نمایش بی پرده‌ی جنایت در فیلم‌های مطرح سینمای اسلشر دارد. ضمن این جشنواره‌ی سینمایی کن نه تنها به این حرف‌ها گوش نکرد بلکه جایزه‌ی دوربین طلایی خود را به این فیلم و البته نخل طلا را به فیلم بعدی این فیلم‌ساز یعنی «تیتان» داد.

شاید این سؤال پیش بیاید که دلیل علاقه‌ی رابرت اگرز به این فیلم چیست؟ چندان نیازی نیست که قضیه را پیچیده کنید؛ فیلم «خام» یکی از بهترین آثار ترسناک یک دهه‌ی گذشته است و این امر طبیعی ایت که یکی از مهم‌ترین ترسناک‌سازان حال حاضر دنیا از آن لذت ببرد. ضمن این که مساله‌ی مسئولیت پذیری و ورود به جهان بزرگسالی که مضمون اصلی فیلم «خام» است، هم در فیلم «ساحره» او وجود دارد و هم در فیلم «فانوس دریایی».

«دختری به نام الا در رشته‌ی دامپزشکی مشغول به تحصیل است. او که گیاه خوار است روزی توسط خواهرش وسوسه می‌شود تا گوشت خام خرگوش را امتحان کند. همین تجربه سبب می‌شود که وی از خوردن گوشت خام لذت ببرد اما …»

۱۰. بزرگراه گمشده (Lost highway)

فیلم بزرگراه گمشده

  • کارگردان: دیوید لینچ
  • بازیگران: بیل پولمن، پاتریشیا آرکت
  • محصول: ۱۹۹۷، آمریکا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۶۴٪

فیلم «بزرگراه گمشده» یکی از بهترین آثار سوررئال تاریخ سینما است؛ فیلمی که حتی نمی‌توان به راحتی خلاصه داستانی برای آن تعریف کرد. داستان اطراف زندگی مردی می‌گذرد که به همسر خود شک دارد و در ادامه فیلم‌ساز ناگهان شخص دومی را مقابل چشمان مخاطب قرار می‌دهد که در ظاهر هیچ ارتباطی با داستان ندارد اما رفته رفته تبدیل به شخصیت اصلی فیلم می‌شود. فقط برای لحظه‌ای تصور کنید که این مرد بدون هیچ توضیحی در زندان جای شخصیت اصلی فیلم را می‌گیرد و سر از سلولی در می‌آورد که قهرمان داستان در آن زندانی بوده است. لینچ دلیلی نمی‌بیند تا در یک قالب عینی داستان خود را تعریف کند، بلکه جلوه‌ای ذهنی به قصه‌ی خود بخشیده و فضایی رازآمیز خلق کرده که در آن همه چیز با ابهام همراه است.

در این فیلم مرز میان واقعیت و خیال به طور کامل به هم ریخته و خبری از هیچ مرزبندی میان آن‌ها نیست. هدف فیلم‌ساز رخنه کردن در ذهن مخاطب و بازی با افکار او است. لینچ به هیچ عنوان قصد ندارد که برای درک داستان خود به مخاطب باج دهد. بلکه کاملا برعکس انگار از به هم ریختن ذهن و من و شما کیف هم می‌کند. از این منظر می‌توان فیلم «بزرگراه گمشده» را به لحاظ پیچیدگی خط داستانی در کنار فیلم «کله پاک‌کن» او قرار داد.

دیوید لینچ عادت دارد تا داستان‌های پریان و ورود آدم‌ها به دوران مسئولیت‌پذیری را به ترس‌های ابدی و ازلی آدمی پیوند بزند و در فضایی سوررئال همه چیز را به‌ گونه‌ای جلوه دهد که در ابتدا چندان آشنا به نظر نمی‌رسند، اما خوب به آن‌ها که خیره شویم متوجه خواهیم شد که قرابت‌هایی در زندگی همه‌ی ما با شخصیت‌های قصه وجود دارد. همه در برابر سدهایی در زندگی قرار گرفته‌ایم که انگار تمام تلاششان عدم موفقیت و زمین زدن ما است، همه جلوه‌هایی از جنون در اطرافمان دیده‌ایم که قبول کردن وجودشان برایمان سخت است و خوبی لینچ در این است که بی‌پرده آن‌ها را به شیوه‌ی خودش به تصویر می‌کشد و از آن‌ها سخن می‌گوید.

علاوه بر این‌ها پس از تماشای فیلم آنچه که بیش از همه در ذهن می‌ماند بازی لینچ با رنگ‌ها و همچین نورپردازی خاصی است که برای رسیدن به فضاسازی مورد نظرش انجام داده است. تناسب خوبی میان این رنگ‌ها و بیان کردن درون شخصیت‌ها قرار دارد و همچنین کمک می‌کند تا محیط خشن و در عین حال خیال‌انگیز فیلم به درستی ساخته شود. به همین دلایل باید یک بار فیلم را با دقت به فیلم‌برداری و طراحی رنگ‌های آن دید.

رابرت اگرز هم علاقه‌ی بسیاری دارد که فیلم‌هایش را وارد ساحتی ذهنی کند. در «ساحره» و «مرد شمالی» تا حدودی این کار را انجام می‌دهد اما در فیلم «فانوس دریایی» به ویژه در یک سوم انتهایی تا آن جا که می‌تواند مرز میان خیال و واقعیت را به هم می‌ریزد. پس بیخود نیست که در لیست ده فیلمی هیجان‌انگیز مورد علاقه‌ی او دو فیلم از دیوید لینچی قرار دارد که استاد به هم ریختن این مرزها و بازی با احساسات تماشاگر است.

«نوازنده‌ی ساکسیفونی به نام فرد مادیسون تصور می‌کند که همسرش به او خیانت می‌کند. در این بین یک نوار ویدئو به در منزل آن‌ها ارسال می‌شود که تصویر بیرون خانه‌ی آن‌ها را نشان می‌دهد. پس از مدتی نوار دومی به دست می‌آید که از اتاق خواب آن‌‌ها فیلم‌برداری شده است. فرد به پلیس خبر می‌دهد اما پلیس نمی‌تواند کمک چندانی به آن‌ها کند. روزی فرد در یک مهمانی متوجه می‌شود که همسرش واقعا با مرد دیگری ارتباط دارد اما به جای رسیدگی به این موضوع، توجهش به مردی مرموز و سیاه پوش جلب می‌شود…»

منبع: taste of cinema

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه