از رستگاری شوالیه‌ تاریکی تا شوپن و رئالیسم جادویی موراکامی (پیشنهادهای هنری آخر هفته)

۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۱ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۲ دقیقه
پیشنهادهای هنری آخر هفته

ما معمولاً اوقات فراغت خود را با تماشای فیلم و سریال، کتاب خواندن، تئاتر رفتن، گوش سپردن به موسیقی، بازدید از نمایشگاه‌ها و موزه‌ها یا سفرهای کوتاه سپری می‌کنیم. هیچ‌ کدام از این کارها را به اجبار انجام نمی‌دهیم و هیچ کدام برایمان سود مالی ندارند، پس چرا تکرارشان می‌کنیم؟ پاسخ ساده است: چون دامنه‌ای از احساسات مختلف به وجودمان تزریق می‌شود، برای دقایق یا ساعاتی دغدغه‌های شخصی‌مان را از یاد برده و آن‌ها را با یک لذت ویژه که از قلب هنر و زیبایی می‌آید، جایگزین می‌کنیم.

پیشنهاد کردن آثار هنری در هر حوزه‌ای کار پسندیده‌ای است و شاید باعث شود تا فرد مقابل چیزهای تازه‌ای را تجربه کند اما فراموش نکنیم که سلیقه‌ی هنری هرکسی با دیگری تفاوت دارد و نباید انتظار داشت که یک فیلم، کتاب یا قطعه‌ی موسیقی برای همه راضی‌کننده باشد. با وجود این، سعی کرده‌ام برای پیشنهادهای هنری این هفته آثاری را انتخاب کنم که ارزش تجربه کردن دارند؛ به آن امید که مقبول واقع شوند.

چی ببینیم؟

پیشنهادهای هنری آخر هفته

فارغ از اینکه چه دیدگاهی نسبت به ژانر ابرقهرمانی دارید یا اصلا آن‌ را «سینما» می‌دانید یا خیر؛ «شوالیه تاریکی» (۲۰۰۸) فیلمی بود که به همه نشان داد این ژانر را باید جدی گرفت. اثری واقع‌گرایانه که به مضامین مهم جامعه‌شناختی، فلسفی و حتی سیاسی می‌پرداخت، سیاه بود و تخیل در دنیای آن نقش چندانی نداشت. این فیلم مسیرش را از دیگر آثار این ژانر جدا کرد، خود را جدی می‌گرفت و حرف‌‎های جدی‌تر می‌زد. هرگز تصور نمی‌کردم که هیچ فیلمی از دنیای بتمن، هر چه که هست، با هر بازیگری و با هر کارگردانی در پشت دوربین، بتواند به شوالیه تاریکی نزدیک شود اما حالا این اتفاق رخ داده است. جایگاه آن فیلم محفوظ است اما «مت ریوز» و «رابرت پتینسون» اثری خلق کرده‌اند که یک‌بار دیگر فریاد می‌کشد این ژانر را باید جدی گرفت و آثار ابرقهرمانی بدون‌شک سینما هستند.

برخلاف شوالیه تاریکی که از بُعد فلسفی به قصه‌اش نزدیک می‌شد، بتمن یک فیلم تریلر-جنایی با اِلمان‌‎های وسترن و نوآر است که گاهی شما را به یاد «دیوید فینچر» می‌اندازد و گاهی خاطرات «آلفرد هیچکاک» را زنده می‌کند. فیلم هیچ عجله‌ای برای پیش‌ بردن داستان و رمزگشایی ندارد، همه چیز با متانت خاصی پیش می‌رود؛ سکانس‌های اکشن به مقدار کافی وجود دارند اما در حاشیه هستند، اینجا چیزی که اولویت دارد، شخصیت‌پردازی است. ما با یک «بروس وین» کم‌حرف و منزوی روبرو هستیم که هیچ نشانی از بروس وین‌های خوش‌گذران و عادی سابق ندارد، جوانی که از خودش فراری است و تنها هنگامی که لباس بتمن را بر تن می‌کند، احساس زنده بودن و وجود داشتن دارد. انسانی که هویتش با انتقام گره خورده است و می‌خواهد با ایجاد ترس، جلوی جرم و جنایت را بگیرد اما آیا کافی است؟

در نقطه‌ی مقابل او، ریدلر را داریم؛ یک یتیم سرخورده‌ی دیگر که او نیز در جستجوی انتقام است اما مسیر متفاوتی را طی می‌کند. قاتلی بی‌رحم که نمونه‌ی واقعی‌اش را در چند دهه‌ی اخیر زیاد دیده‌ایم، از «زودیاک» تا «مارک لپین». به همین دلیل است که این شخصیت‌ها را باور می‌کنیم، آن‌ها از قلب قصه‌های ساختگی نیامده‌اند بلکه محصول جامعه‌ی مدرن هستند که دیگر حالا فساد، جرم و جنایت یکی از اجزای جدایی‌ناپذیر آن به حساب می‌آید.

فیلم بتمن یک نقطه‌ی عطف برای ژانر ابرقهرمانی است، نه به این خاطر که نوآوری ویژه‌ای دارد یا شما را به تفکر وادار می‌کند، تنها برای اینکه پتانسیل‌ها و انعطاف‌پذیری این ژانر را به رخ می‌کشد. سال‌ها قبل وقتی فیلم «آسیب ناپذیر» ساخته‌ی «ام. نایت شیامالان» را برای اولین بار تماشا کردم، به این مسئله فکر می‌کردم که ابرقهرمانان دیگر فقط یک خیال‌پردازی هیجان‌انگیز نیستند. فیلم بتمن اما فراتر از این‌ها، کاری می‌کند که باور کنید ابرقهرمانان به معنای واقعی کلمه وجود دارند و در سایه‌های اطراف شهر قدم می‌زنند.

شناسنامه‌ی فیلم بتمن

کارگردان: مت ریوز
نویسندگان: مت ریوز، پیتر کریگ
بازیگران: رابرت پتینسون، زوئی کراویتز، پل دینو، جفری رایت
محصول: ۲۰۲۲
ژانر: ابرقهرمانی
امتیاز راتن تومیتوز: ۸۵ از ۱۰۰
امتیاز کاربران IMDB به فیلم: ۸.۱ از ۱۰

چی گوش بدیم؟

پیشنهادهای هنری آخر هفته

هنگامی که «چهار فصل ویوالدی» را با تنظیم دوباره‌ی «مکس ریشتر» شنیدم، به این فکر می‌کردم چه اتفاق خوبی است که آهنگسازان مدرن این جسارت و شجاعت را پیدا کرده‌اند تا قوانین نانوشته‌ی منسوخ را کنار بزنند و با رویکرد تازه‌ای به موسیقی کلاسیک نزدیک شوند. همانند ریشتر، «اولاویر آرنالس» ترسی از دست بردن در قطعه‌های آشنای کلاسیک ندارد و در آلبوم «پروژه‌ی شوپن»، او ساخته‌های فردریک شوپن را مدرنیزه و متحول کرده است. تحریف ساختار قطعه‌های شوپن؟ شاید حماقت باشد اما باید به اولاویر آرنالس اعتماد کنید. او با همکاری پیانیست آلمانی، «آلیس سارا اوت»، نه تنها زیبایی نُت‌های اصلی شوپن را حفظ کرده است بلکه توانسته به این قطعه‌ها جان تازه‌ای ببخشد.

آرنالس و اوت برای اینکه یک آلبوم با اصالت تولید کنند، به سراغ پیانوها و تجهیزات قدیمی رفتند تا حس‌وحال کلاسیک آثار حفظ شود. با تشکر از همین تجهیزات کهنه، آلبوم پروژه‌ی شوپن شباهت چندانی به آثار بی‌کلام دیگر ندارد و هرگز حس یک آلبوم استودیویی را نمی‌دهد؛ در عوض، احساس می‌کنید با یک آلبوم گمشده روبرو هستید که آن را پس از چند قرن پیدا کرده‌اید و ناخواسته به گذشته‌ی دور سفر می‌کنید.

ساخته‌های سرد و تلخ اما زیبای شوپن در تلفیق با آرنالس شنیدنی‌تر از همیشه شده‌اند؛ آرنالس و اوت با اینکه تلاش می‌کنند تا امضاهای خودشان را به آثار بیاورند اما گاهی در مقابل قدرت این نابغه‌ی موسیقی جهان، سر فرود می‌آورند و تسلیم وی می‌شوند. در این میان، باید اوت را بیشتر تحسین کرد، او قطعه‌های شوپن را با احترام می‌نوازد اما سبک‌وسیاق خودش را هم در کانون توجه قرار می‌دهد. اوج صباحت آلبوم را «نوکتورن در جی مینور» می‌دانم که تراژیک و محزون است و سیاهی‌هایش به وجود شما منتقل می‌شود. به نظر می‌رسد این قطعه در یک کافه ضبط شده است، صدای شلوغ‌کاری‌های کودکان و گفتگوهای مشتریان را می‌شنوید و در دوردست‌ها باران می‌بارد. فضا، فضای قابل درکی است و همچون خاطره‌ای به جا مانده از قرن‌ها پیش جلوه می‌کند. در «سونات شماره ۴ پیانو» حتی ردپای آرنالس به چشم نمی‌خورد و این اوت است که چشمانش را بسته و با دستانش معجزه‌ای آرامش‌بخش می‌آفریند.

در کنار قطعه‌های شوپن، ساخته‌های اورجینال آرنالس خودنمایی می‌کنند که متقابلاً درخشان هستند و در تلفیق با شوپن، به جادوی وی آغشته‌ شده‌اند. نمی‌توانید یک دقیقه‌ی پایانی قطعه‌ی «خاطره‌پردازی» را گوش بدهید و مو بر تنتان سیخ نشود. آرنالس، شوپن را درک می‌کند و دنیایش را می‌شناسد اما ورای آن، به جهان وی قدم می‌گذارد.

چیزی که آلبوم پروژه‌ی شوپن را از نمونه‌های مشابه متمایز می‌کند، خلاقیت‌های تمام‌نشدنی سه نوازنده‌ و موسیقی‌دان است که نوع نگاهشان به موسیقی درهم آمیخته شده تا روح شنونده را تسخیر کند. آرنالس و اوت اثری شکوهمند ساخته‌اند که اگر شوپن زنده بود و آن را می‌شنید، از خوشحالی مضاعف می‌گریست.

شناسنامه‌ی آلبوم The Chopin Project

آهنگساز: اولاویر آرنالس، فردریک شوپن
نوازنده: آلیس سارا اوت
خاستگاه: ایسلند، لهستان
سبک: نئوکلاسیک، کلاسیک معاصر
زمان ساخت: سال ۲۰۱۵
سازهای استفاده شده: پیانو، ارگ، ویولن

چی بخونیم؟

پیشنهادهای هنری آخر هفته

ادبیات ژاپن از دوران کهن تا مدرن همواره از شاعرانه‌ترین‌ها بوده است؛ چه بسا در دوران مدرن شکوفایی ادبی ژاپن چندین برابر شده باشد و ده‌ها نویسنده‌ی مستعد و خوش قریحه از این مرزوبوم، جهانیان را شگفت‌زده کرده‌اند. در این بین، نام «کازوئو ایشی‌گورو» و «هاروکی موراکامی» را شاید بیشتر شنیده باشیم. برای پیشنهاد کتاب این هفته، اولین رمان چاپ شده از موراکامی را انتخاب کرده‌ام؛ نویسنده‌ای ژاپنی با گویشی جهانی.

موراکی در ایران بیشتر با «کافکا در کرانه» و «تاریخچه‌ی پرنده‌ی کوکی» شناخته می‌شود اما «به آواز باد گوش بسپار» از این نظر حائز اهمیت است که متوجه می‌شوید نویسنده‌ی شاخصی همچون موراکامی کار خود را از کجا و چگونه آغاز کرد؛ و این مسئله می‌تواند هرکسی را کنجکاو کند، خصوصاً نویسندگان مبتدی یا علاقه‌مندان جدی نویسندگی که نمی‌دانند از کجا شروع کنند. برای من، رمان «پس از تاریکی» موراکامی اثر ویژه‌تری است، با اینکه مضامین کتاب همان دغدغه‌های همیشگی او بوده و تا حدی معمولی‌تر از دیگر آثار وی پیاده‌سازی شده است اما دنیای نئونی شبانه‌ای که توصیف می‌کند، به راحتی از ذهن خارج نمی‌شود. پس از تاریکی کتابی است برای تفکر و شب‌های تنهایی اما به آواز باد گوش بسپار را انتخاب کردم چون آغازگر همه چیز بود.

به ادبیات ژاپن اشاره کردم اما واقعیت این است که نوشته‌های موراکامی سنخیتی با فرهنگ ژاپنی ندارد. سبک زندگی موراکامی همیشه تا حد زیادی غیرژاپنی بوده و اگر او نیز همانند دیگر نویسندگان هم‌وطنش می‌نوشت، شاید هرگز به این نویسنده‌ی مشهور فعلی تبدیل نمی‌شد اما علت این محبوبیت چیست؟ شاید چون او حرف‌هایی را می‌زند که به گوشمان آشنا است، حرف‌هایی که با رویکرد بسیاری از جوانان نسبت به دنیا و زندگی همسویی دارد. ما هر روز به شکل‌های مختلف به ازخودبیگانگی دچار هستیم و با تنهایی، افسردگی، غم، ترس و مرگ مبارزه می‌کنیم.

موراکامی وجود دارد تا به ما یادآوری کند در این راه تنها نیستیم و نخواهیم بود، چون زندگی جریان دارد و خواهد داشت. به نظر من تفاوت اصلی موراکامی با «کافکا» همین است، کافکا دردهایش شخصی‌تر بود و هرگاه که می‌خوانمش، احساس می‌کنم هر چه غم دارد، غم خودش است و نه بشریت. او می‌دید، نمی‌توانست، درد می‌کشید و شاید به همین دلیل تقاضا کرده بود تا نوشته‌هایش سوزانده شوند، چون نمی‌خواست نمادی برای چکش زدن روی دردهای انسان باشد. اما موراکامی می‌داند و می‌فهمد که آن بیرون در دنیای واقعی، انسان‌هایی وجود دارند که نیازمند آگاهی هستند. شاید موراکامی به همین خاطر محبوب است، به خاطر دردهای مشترک.

پیشنهادهای هنری آخر هفته

در به آواز باد گوش بسپار، شخصیت اصلی نامی ندارد و موراکامی خواسته او را به عنوان نمادی برای «هر انسان» معرفی کند. اگر بخواهم از این شخصیت انتقادی داشته باشم، می‌گویم که به عنوان یک جوان بیست‌و‌چند ساله، بیش از حد بزرگسالانه رفتار می‌کند اما واقعیت این است که باید او را درک کرد، دلایل واضحی وجود دارد که چرا آن انرژی و صلابت جوانی در این آدم به چشم نمی‌خورد. اگر مقدمه‌ی موراکامی را بخوانید، بهتر متوجه می‌شوید که قهرمان قصه چه قدر به خود او نزدیک است. کسی که تمام دوران جوانی‌اش را سخت مشغول کار بوده و کمتر فرصت جوانی‌کردن داشته است؛ البته که شخصیت اصلی سرگذشت متفاوتی داشته و اتفاقاً فرصت جوانی کردن را دارد اما حس‌و‌حالش، همان حس‌و‌حال موراکامیِ خسته است که برای جوانی ازدست‌رفته‌اش مرثیه می‌خواند.

در کتاب، شخصیت «موش» را هم داریم که قرار است اثباتی بر حرف‌ها و افکار شخصیت اصلی (یا در واقع نویسنده) باشد. دغدغه‌های فکری، ازخودبیگانگی و افسردگی در موش به مراتب بیشتر است اما موراکامی به وی فرصت کافی نمی‌دهد تا خودش را کاملا ابراز کند. او یک جوان خوش‌گذران از یک خانواده‌ی ثروتمند است که به نوعی پوچی رسیده و حالا می‌خواهد شروع تازه‌ای داشته باشد. در بعضی بخش‌ها این حس را دارید که قصه می‌خواهد همچون بعضی از آثار «پل استر» به موشکافی این شخصیت و بررسی لایه‌های روحی و روانی او بپردازد اما موش در ادامه به به یک شخصیت مهمان تبدیل می‌شود.

بخش‌هایی هم در قصه وجود دارد که دوست داشتم ادامه پیدا کند اما موراکامی آن‌ها را ناگهان رها می‌کند. مثلا داستانک مربوط به آهنگ «دختران کالیفرنیا» جالب به نظر می‌رسد و خوب هم پیش می‌رود اما به نتیجه‌ای نمی‌رسد یا داستانی که در آن موش از شخصیت بی‌نام می خواهد با لباس رسمی با او در کافه ملاقات کند. بی‌گمان این‌‎ها مشکل محسوب نمی‌شود، به هر حال با رمانی در ژانر واقع‌گرایی جادویی روبرو هستیم که همه چیز فقط در ظاهر، عادی به نظر می‌رسد.

اولین کتاب از سه‌گانه‌ی موش، بهترین رمان موراکامی نیست اما ارزش خواندن و درنگ دارد. اگر در آن روز بخصوص، موراکامی به تماشای یک مسابقه‌ی بیسبال نمی‌رفت و اگر آن شب تصمیم نمی‌گرفت که بنویسد، اگر تنها نسخه‌ی رمان را که برای روزنامه فرستاد، در راه گم می‌شد یا اصلا پذیرفته نمی‌شد، او دیگر هرگز دست به قلم نمی‌برد و اساساً دیگر نویسنده‌ای به نام موراکامی وجود نداشت اما فعلا برای تمام لحظاتی که موراکامی برای تو آفریده، به آواز باد گوش بسپار.

خلاصه‌ی داستان: «جوانی بیست‌و‌یک ساله برای تعطیلات تابستانی از دانشگاهش در توکیو به زادگاه خود باز می‌گردد. او روزهایش را در کنار دوست قدیمی‌اش موش، با نوشیدن، کتاب خواندن و گوش سپردن به موسیقی می‌گذراند و دراین میان با یک دختر جوان نیز آشنا می شود… ».

شناسنامه‌ی کتاب به آواز باد گوش بسپار

نویسنده: هاروکی موراکامی
مترجم: محمدحسین واقف
ناشر: نشر چشمه
ژانر: رئالیسم جادویی، ادبیات ژاپن
چاپ اول: ۱۳۹۵
تعداد صفحات: ۱۴۱ صفحه

چه فعالیت هنری انجام بدیم؟

پیشنهادهای هنری آخر هفته

اگر فرصت کافی پیدا کردید، این هفته در اینترنت نگاهی به نقاشی‌های منحصربه‌فرد «اچ.آر. گیگر» بیندازید. این نقاش برجسته برای خلق یکی از مشهورترین هیولاهای تاریخ سینما شناخته می‌شود: «زنومورف»، همان موجود بیگانه‌ی بی‌رحمی که در فیلم «بیگانه» (۱۹۷۹) معرفی شد. حتی اگر نام زنومورف را نشنیده‌اید، او را با یک نگاه خواهید شناخت؛ کله‌ی تخم‌مرغی‌، ظاهر سیاه و وهم‌انگیز، دندان‌هایی که جلب توجه می‌کنند، آب‌دهان لزجی که روی چانه‌اش ریخته است و بدنی که به شکلی عجیبی، شبیه به انسان است.

اچ.آر. گیگر در سال ۲۰۱۴ چشم از جهان فروبست اما هنر و نوع نگاهش همچنان الهام‌بخش هنرمندان متعددی است. او استعداد ویژه‌ای در تلفیق اِلمان‌های ترسناک و گروتسک داشت و تصاویری خلق می‌کرد که ترس را در وجود شما زنده می‌کند. گیگر در کودکی به وفور کابوس می‌دید و محیط زندگی‌اش و بزرگ شدن در دوران جنگ جهانی دوم باعث شده بود تا دچار اضطراب شود. او این اضطراب‌ها و ترس‌ها را به هنر تبدیل کرد.

پدرش می‌خواست داروساز شود اما رشته‌ی معماری و طراحی صنعتی را برگزید. پس از فارغ‌التحصیلی در اواسط دهه‌ی ۶۰ میلادی، به عنوان طراح داخلی فعالیت می‌کرد اما علاقه‌ی اصلی‌اش هنرهای تجسمی بود. او ابتدا با مرکب و رنگ روغن نقاشی می‌کرد و بعدها به سراغ سبک‌های دیگر رفت. در اوایل دهه‌ی ۷۰ میلادی، گیگر دیگر هنرمند شناخته‌شده‌ای بود که آثارش در نمایشگاه‌ها و گالری‌ها به نمایش گذاشته می‌شود. سبک نقاشی «بیومکانیکی» گیگر از هر نظر متفاوت جلوه می‌کرد و حتی مورد توجه یکی از بزرگ‌ترین هنرمندان سورئال قرن بیستم، یعنی «سالوادور دالی» قرار گرفت.

پیشنهادهای هنری آخر هفته

آن‌ها با یکدیگر ملاقات کردند و این دالی بود که نقاشی‌های گیگر را به «آلخاندرو خودوروفسکی» نشان داد؛ این فیلمساز برجسته به دنبال یک هنرمند سورئالیست بود تا او را برای اقتباس جاه‌طبانه‌اش از رمان «تل‌ماسه» نوشته‌ی «فرانک هربرت» استخدام کند. خودوروفسکی از گیگر برای کشیدن طرح‌های مفهومی فیلم کمک گرفت اما این پروژه‌ متوقف شد و ورود این نقاش به دنیای سینما به تاخیر افتاد. در سال ۱۹۷۷، گیگر مجموعه‌ای از نقاشی‌هایش را با نام «نکرونومیکون» منتشر کرد که نامش ادای دینی است به «اچ. پی. لاوکرفت». این نقاشی‌ها پیرامون موجودات عجیب و مکانیکی بود که در میان خرابه‌ها پرسه می‌زنند.

یک روز ریدلی اسکات، در دفتر استودیوی فاکس قرن بیستم، تصادفاً یک نسخه‌ی چاپی از نکرونومیکون را دید و حیرت‌زده شد. او می‌گوید: «یک نگاه به آن انداختم و سریعاً قانع شدم که باید این نقاش را در هنگام ساخت فیلم [بیگانه] کنار خودم داشته باشم». ایده‌ی زنومورف هم از نکرونومیکون آمد و حالا شاید همه‌ی سینمادوستان موافق باشند که این هیولا بی‌همتا است.

گیگر پس از اکران بیگانه، سطح تازه‌ای از محبوبیت را تجربه کرد و به طراحی موجودات و فضاسازی فیلم‌هایی همچون «ارواح خبیثه ۲» (۱۹۸۶)، «گونه» (۱۹۵۵) و «بتمن برای همیشه» (۱۹۹۵) کمک کرد اما اکثر طراحی‌های او به دلیل پیچیدگی زیاد، معمولاً به فیلم‌ها راه پیدا نمی‌کردند. او پس از مدتی تصمیم گرفت تا هنرش را به شکل شخصی‌تری ادامه دهد.

نقاشی‌های اچ.آر. گیگر حاصل کابوس‌ها و رویاهای دوران کودکی هستند، رویدادهای عجیبی که قابل توصیف نبودند اما او آن‌ها را به تصویر تبدیل کرد. نقاشی‌های وی نه فقط یک ترس شخصی بلکه ترس‌های جمعی را به نمایش می‌گذارند؛ آثاری که ما را با سیاهی مطلق روبرو می‌کنند، برای اینکه لحظه‌ای بترسیم، برای اینکه لحظه‌ای شوکه شویم؛ به هرحال کابوس‌ها هم گاهی می‌توانند جذاب باشند.

شناسنامه‌ی نقاش

نام: هانس رودولف گیگر
سبک: بیومکانیکی، سورئال، هنر معاصر
سال‌های فعالیت هنری: ۱۹۶۹ الی ۲۰۱۳
اصلیت: سوئیسی

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

۲ دیدگاه
  1. Mohammadreza Rahmani

    با سلام ؛ بنده آهنگساز نئو کلاسیک و نوازنده

    پیانو هستم .

    و علاقه مند به شوپن و ازینکه دیدم شما پروژه

    شوپن اولاویر اولانس رو داخل

    سایتتون معرفی کردین بسیار خرسند ازین اتفاق

    امیدوارم مردممون بیشتر به سمت

    هنر اصیل موسیقی متمایز بشن …

  2. ...

    واقعا ممنونم که موسیقی کلاسیک معرفی میکنید به خصوص در دورانی که کمتر کسی به این شاهکار هنری گوش میده من این اثر مدرن از شوپن رو پیشنهاد میکنم (آلبوم موسیقی آثار مدرن شوپن The Chopin Variations از چاد لاوسون)

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه