۱۰ نامزد بهترین فیلم اسکار ۲۰۲۲ از بدترین تا بهترین

۴ اسفند ۱۴۰۰ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴۳ دقیقه
نامزدهای اسکار بهترین فیلم

همه ساله با اعلام نامزدهای اسکار، در هر رشته‌ای، عده‌ای شروع به مخالفت با انتخاب‌های اعضای تصمیم گیرنده می‌کنند و از ظن خود به فیلم‌ها، بازیگران و عوامل نامزد شده می‌تازند و می‌نالند که چرا فلان فیلم یا فلان بازیگر مورد علاقه‌ی ما در لیست انتخاب‌ها نیست. عده‌ی دیگری هم در سمت مقابل، از انتخاب هنرپیشه یا فیلم مورد نظرشان خرسند هستند و برای اعضا هورا می‌کشند. چه به دسته‌ی اول تعلق داشته باشیم و چه به دسته‌ی دوم، باید بپذیریم که این بخشی از بازی است و اصلا مراسمی مانند اسکار که در واقع جشنی است که اهالی هالیوود برای یک سال دستاوردهای خود برپا می‌کنند، با همین کل کل‌ها زیبا و جذاب می‌شود، وگرنه نفس چنین جوایزی نه آنقدر مهم است که تمامیت سینما را زیر سلطه‌ی خود ببرد و نه آنقدر بی اهمیت که ارزش تلف کردن وقت ما را نداشته باشد. در این لیست نامزدهای اسکار بخش بهترین فیلم در سال ۲۰۲۲ بررسی شده‌اند.

البته باید توجه داشت که همین فضای بحث و جدل هم امروزه سر و شکل متفاوتی پیدا کرده است و نظر مخاطبان بیشتر از گذشته به گوش اعضای هیأت انتخاب می‌رسد و قطعا بر اعمال نظر آن‌ها تأثیر می‌گذارد. در گذشته به دلیل تسلط فضای رسانه‌ای مبتنی بر روزنامه‌ها و مجلات تخصصی یا شبکه‌های تلویزیونی، انحصار اظهار نظر در اختیار گروه خاصی از افراد بود که خودشان با تصمیم گیرنده‌های چنین مراسم‌هایی این چنین آشنایی داشتند. در آن دوران هنوز خبری از فضای مجازی نبود تا هر شخصی فقط با یک گوشی یا کامپیوتر بتواند نظر خود را اعلام کند.

امروزه حتی طرفداران فیلم‌ها پا را فراتر گذاشته و با تشکیل گروه‌ها و دسته‌ها مختلف در همین فضای مجازی به بحث و تبادل نظر درباره‌ی فیلم‌ها می‌نشینند و گاهی موجی درست می‌کنند و آنقدر تصمیم گیرندگان را تحت تأثیر قرار می‌دهند که می‌توان نتایج آن را در انتخاب‌ها هم دید. شاید به همین دلیل است که آکادمی علوم و هنرهای سینمایی یا همان اسکار تصمیم دارد، جایزه‌ی دیگری به این مراسم اضافه کند که به فیلم مورد نظر عامه‌ی تماشاگران تعلق می‌گیرد.

چنین تغییری در عالم هستی (گسترش فضای مجازی) گرچه نکات مثبت فراوانی دارد اما همین شکستن تسلط رسانه‌ای، باعث شده تا عقاید غیرحرفه‌ای و نظرات کارشناسانه با هم مخلوط شود. دیگر برای کسی مهم نیست که چه کسی درباره‌ی سینما نظر می‌دهد و مخاطب نشسته پشت یک گوشی موبایل، نه تنها خودش را در حد یک سینه‌فیل، بلکه در حد منتقدی که سال‌ها خوانده و زحمت کشیده تا صاحب نظر شود، می‌بیند و تصور می‌کند همین که تریبونی از طریق فضای مجازی در اختیارش قرار گرفته، حق دارد پا را از اظهار نظر فراتر گذارد و به دلیل برآورده نشدن توقعاتش، شروع به توهین کند و کلیت سینما را زیر سؤال ببرد. در چنین چارچوبی آنچه که منطقی به نظر می‌رسد، جدا کردن نظرات عامه‌ی تماشاگران از منتقدان حرفه‌ای و تلاش برای برقراری ارتباطی منطقی میان این دو است. مشخص است که آکادمی علوم و هنرهای سینمایی در تلاش است تا این حد میانه را رعایت کند اما باز هم کسانی پیدا می‌شوند که غر بزنند، چرا که در هر صورت نمی‌توان همه را راضی کرد.

در سال ۲۰۲۱ وضعیت سینما کمی از سال ۲۰۲۰ بهتر بود. به دلیل گسترش واکسیناسیون سراسری، بسیاری از فیلم‌ها سر وقت اکران شدند و مخاطبان هم آهسته آهسته به سالن‌های سینما بازگشتند. این بازگشتن مردم به سالن‌ها تمام آن چیزی بود که دست اندرکاران سینما را در طول سال گذشته نگران کرده بود. حال که این اتفاق افتاد و مردم دوباره به سمت آن فضای تاریک و آن پرده‌ی جادویی بازگشتند، این وظیفه‌ی اهالی سینما بود تا بساطی فراهم کنند تا مخاطب دلزده نشود و بفهمد که ارزشش را داشته که در دوران همه‌گیری کرونا از خانه خارج شود و چنین خطری را به جان بخرد. طبیعی است که برخی از فیلم‌ها موفق بودند و برخی هم نه، اما نمی‌توان کتمان کرد که بشر در طول این دو سال گذشته شرایطی را پشت سر گذاشته که در دوران مدرن بی سابقه بوده و سینما و جهان آن هنوز پاسخی برای مخاطب این دوران ندارد. هنوز هم باید چند سالی صبر کرد تا فیلم‌هایی در باب این دوران وحشت و مرگ ساخته شوند تا هنر دوباره کار خود را انجام دهد و پا به پای جهان هستی و مخاطبان گام بردارد.

با توجه به آنچه که گفته شد با نگاه کردن به این لیست، چند نکته به نظر می‌رسد. اول اینکه هالیوود تلاش کرده تا میان سینمای کم خرج و جمع و جور و سینمای بلاک‌باستر و پر هزینه تعادلی برقرار کند. به همین دلیل است که فیلمی مانند کودا در کنار فیلمی مانند تل‌ماسه در این لیست قرار دارد. تل‌ماسه را می‌توان مهم‌ترین فیلم علمی- تخیلی سال گذشته به حساب آورد، اما با توجه به سابقه‌ی بد اسکار در توجه به فیلم‌های این ژانر، احتمال کسب جایزه توسط این فیلم بسیار کم به نظر می‌رسد. از آن سو کودا درخشش خود را از جشنواره‌ی ساندس شروع کرد و به نظر می‌رسد همان توجه هم برایش کفایت می‌کند. فیلم‌های دیگر هم هر کدام نماینده‌ی بخشی از دغدغه‌های اهالی هالیوود هستند؛ از فیلم بالا را نگاه نکن که آشکارا از دغدغه‌های سیاسی سمت چپی اهالی هالیوود حکایت دارد تا فیلم قدرت سگ که در زیر لایه‌های مختلف خود به اقلیت‌های جنسی و البته سرکوب زنان توجه دارد.

در این میان نام استیون اسپیلبرگ دوباره می‌درخشد. کارگردانی که انگار استادی را به حد کمال رسانده و هنوز هم سرچشمه‌ی خلاقیت‌هایش خشک نشده و مانند جوانی پر انرژی می‌نماید. و البته دو فیلم دیگر فهرست یعنی لیکریش پیتزا و بلفاست که با الهام از زندگی سپری شده‌ی سازندگانشان ساخته شده‌اند و بیشتر سمت و سوی هنری این نامزدها را نمایندگی می‌کنند. در نهایت می‌ماند فیلم ژاپنی ماشینم را بران که اجماعی اطراف آن شکل گرفته است؛ اجماعی که آن را بهترین فیلم سال ۲۰۲۱ میلادی می‌داند و همین موضوع هم شانس آن را برای درخشش در شب جوایز افزایش می‌دهد.

۱۰. بالا را نگاه نکن (Don’t look up)

فیلم بالا را نگاه نکن

  • کارگردان: آدام مک‌کی
  • بازیگران: لئوناردو دی‌کاپریو، تیموتی شالامه، جنیفر لارنس، کیت بلانشت و مریل استریپ
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۶٪

آدام مک‌کی فیلمی ساخته که آشکارا به بی خیالی سیاست‌مداران و مردم نسبت به مشکلات زیست محیطی اشاره دارد. اینکه چگونه این منادیان حفظ زیبایی‌های دنیا و زندگی مردم و وصیانت از طبیعت و دارایی‌های کره زمین همواره دور هم جمع می‌شوند و جلسات و نشست‌های مختلف تشکیل می‌دهند و در برابر دوربین خبرنگاران شعار می‌دهند و در نهایت هم هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد و تصمیم خاصی برای گرمایش جهانی یا حفظ محیط زیست نمی‌گیرند. در چنین چارچوبی و با توجه به چنین داستانی طبیعی است که بسیاری از هنرپیشه‌های سرشناس هالیوود صف بکشند تا در این فیلم بازی کنند؛ گویی همه‌ی آن‌ها وظیفه‌ی خود می‌دانند که در این کار خیر شرکت کنند و جز این هم از ایشان انتظار نمی‌رود. به ویژه لئونارد دی‌کاپریو که همه می‌دانیم سال‌ها است برای حفظ محیط زیست تلاش می‌کند و یکی از سفیران مهم چنین جنبش‌ها و حرکت‌هایی در سطح جهانی است.

فیلم بالا را نگاه نکن بدون شک به دلیل حضور این همه ستاره و البته مضمونی که دارد این همه مورد توجه قرار گرفته و توانسته خود را به عنوان یکی از مدعیان اسکار مطرح کند، وگرنه با فاصله از بقیه‌ی فیلم‌های لیست، اثر ضغیف‌تری است و شایستگی این همه توجه را ندارد. روایت فیلم سر در گم است و دوربین فیلم‌ساز هم مدام زاویه‌ی نگاه خود را گم می‌کند. آن قدر زدن حرف‌های مهم و مضمون فیلم برای سازندگان مهم بوده که کلا فراموش کرده‌اند باید کمی هم شخصیت پردازی کنند یا داستان خود را به درستی تعریف کنند تا مخاطب تا آخر فیلم را ببیند و بعد به پیام آن فکر کند.

حضور این همه بازیگر خوب در چنین فیلم هدر رفته‌ای فقط موجب حسرت است و البته باید توجه داشت که وقتی فیلمی نمی‌تواند مخاطب را با خود همراه کند و داستان شخصیت‌ها را قابل باور کند، تأثیرگذاری خود را هم از دست خواهد داد. مگر نه اینکه این فیلم به همین قصد ساخته شده تا تلنگری باشد به آدمی برای فهم وضعیت کره‌ی زمین و آنچه که وی در آینده‌ای نزدیک با آن دست در گریبان خواهد بود. مگر نه اینکه فیلم بالا را نگاه نکن قرار است مخاطب را متوجه کند که خطر از آن چه که تصور می‌کنیم نزدیک‌تر است و به زودی با بحرانی جهانی روبه‌رو خواهیم شد؟

البته که فیلم بالا را نگاه نکن توانست در سرویس پخش نتفلیکس دیده شود و حتی رکوردهایی را جابه‌جا کند. اما این موضوع بیشتر به خاطر کنجکاوی مخاطب در برخورد با حجم وسیع تبلیغات و تماشای این همه ستاره است تا هر چیز دیگری. وقتی فیلمی نمی‌تواند چند شخصیت قابل لمس بسازد و داستانی تعریف کند که به دغدغه‌ی مخاطب تبدیل شود، طبیعی است که در انتقال پیام هم نا موفق خواهد بود و به سرعت فراموش خواهد شد؛ حال چه ستاره داشته باشد، چه نه. چه این همه تبلیغات پیرامونش وجود داشته باشد، چه نه.

بسیاری از فیلم‌های آدام مک‌کی رنگ و بویی سیاسی دارد؛ آن هم از نوع دموکرات آن. کلا او دل خوشی از سیاست‌مداران جمهوری خواه کشورش ندارد. این موضوع را به وضوح می‌توان در فیلم معاون (vice) او دید. دیگر فیلم این‌چنینی وی فیلم رکود بزرگ (the big short) است. وجه مشترک تمامی این فیلم‌ها علاوه بر درون‌مایه‌های آشکارا سیاسی، لحنی کمدی است که در سرتاسر آن‌ها جریان دارد.

«دانشجویی به نام کیت دیبیاسکی، به طور اتفاقی متوجه حضور یک شی دنباله‌دار در آسمان می‌شود. او که دانشجوی با استعداد رشته‌ی نجوم است، این موضوع را با استاد خود که راندال نام دارد، در میان می‌گذارد. راندال محاسبه می‌کند که سیاره‌ی زمین تا شش ماه و دو هفته‌ی دیگر از بین خواهد رفت. آن‌ها به کاخ سفید می‌روند تا این اطلاعات را در اختیار رییس جمهور آمریکا قرار دهند اما جدی گرفته نمی‌شوند و رییس جمهور و اطرافیانش آن‌ها را از سر خود باز می‌کنند. در ادامه آن‌ها که از بی خیالی سیاست‌مداران کلافه شده‌اند، به برنامه‌ای تلویزیونی می‌روند و آن جا هم با بی خیالی مجری برنامه روبه‌رو می‌شوند و در شبکه‌های اجتماعی هم مورد تمسخر قرار می‌گیرند. تا اینکه …»

۹. بلفاست (Belfast)

فیلم بلفاست

  • کارگردان: کنت برانا
  • بازیگران: کترینا بلف، جودی دنچ
  • محصول: بریتانیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪

کنت برانا را بیشتر به خاطر بازسازی سینمایی نمایش نمامه‌های ویلیام شکسپیر می‌شناسیم. در واقع او بیشتر یک بازیگر و کارگردان به اصطلاح شکسپرین است و به دلیل همین اجراهای درخشان از این نمایش‌ها و هم‌چنین خدماتی که به فرهنگ و هنر بریتانیا کرده است، از طرف ملکه‌ی بریتانیا لقب «سر» دریافت کرده و به مقام شوالیه نائل آمده است. مخاطب جوان‌تر شاید او را با بازی در فیلم‌هایی مانند تنت (tenet) اثر کریستوفر نولان یا قتل در قطار سریع السیر شرق (murder on the orient express) در نقش هرکول پوآرو، کارآگاه آن فیلم پر ستاره بشناسند اما نمی‌توان ریشه‌های بریتانیایی کنت برانا را از هویت هنری او، به همان دلایلی که گفته شد، جدا کرد.

حال این هویت بریتانیایی در فیلم بلفاست به سرچشمه‌ی حیات خود بازگشته است. در این جا با فیلم‌سازی روبه رو هستیم که مانند بسیاری از بزرگان تاریخ هنر، حدیث نفسی از کودکی و نوجوانی خود و آغاز دوران آگاهی‌ و مسئولیت‌پذیری‌اش ساخته است. دورانی که التهاب‌های زندگی مدرن شروع می‌شود و زندگی این کودک در پرتو تاریخ و اتفاقات آن دستخوش دگرگونی می‌شود تا در پایان انسان دیگری متولد شود.

در فیلم بلفاست، خود شهر بلفاست، پایتخت ایرلند شمالی و مختصات خاص آن نقشی کلیدی دارد. شاید بلافاصله این موضوع به ذهن برسد که کنت برانا نامه‌ی عاشقانه‌ای به شهر کودکی خود نوشته و در واقع فیلم ادای دینی به این شهر است؛ در نگاه اول این موضوع درست به نظر می‌رسد اما باید توجه داشت که او این کار را از طریق نمایش‌ تضادهای این شهر انجام می‌دهد، تضادهایی که مختص چنین شهری است و در کمتر جایی از جهان می‌توان آن‌ها را دید.

شخصیت اصلی فیلم، پسری پر جنب و جوش از طبقه‌ی کارگر جامعه است. پدر او مجبور است چند مدتی از خانه دور باشد و به انگلستان، یعنی قلب بریتانیا برود. این موضوع و این پیشامد اولین اتفاقی است که امنیت این پسربچه را به هم می‌زند و او را با چهره‌ی واقعی زندگی آشنا می‌کند. در ادامه اتفاق دیگری رخ می‌دهد، که فقط در شهری مانند بلفاست و اساسا فقط در کشور ایرلند می‌تواند رخ بدهد: آغاز درگیری و خشونت میان کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها. حال در چنین بستری، مادری با دو فرزندش که تحت تأثیر این خشونت، آهسته آهسته به انسان‌های دیگری تبدیل می‌شوند، تنها مانده است. از این جا فیلم تبدیل به نامه‌ی عاشقانه‌ی کنت برانا به مادرش هم می‌شود که سعی می‌کند زندگی فرزندانش را تأمین کند و آن‌ها را در برابر مشکلات محفوظ نگه دارد. آن هم در جامعه‌ای که باید به یکی از دو طرف متخاصم تعلق داشته باشی تا صاحب هویت شوی؛ یعنی کورکورانه خشونت را پذیرا شوی.

نقطه قوت فیلم، متمرکز ماندن روی این پسر بچه‌ی ۹ ساله است. این درست که در دل داستان موقعیت‌هایی مانند جدال میان دو آیین یا اعمال کشیش‌ها دیده می‌شود، یا نبود پدر در طول داستان احساس می‌شود یا تلاش‌های مادر برای سر و سامان دادن به زندگی فرزندانش به تصویر کشیده می‌شود اما همه‌ی این‌ها در پس زمینه باقی می‌ماند. چرا که این پسر بچه و دیدگاه او به جهان است، که بیش از همه برای کارگردان فیلم اهمیت دارد. جهان از دریچه‌ی چشمان او است که رخ می‌نماید و شهر بلفاست، پایتخت ایرلند شمالی از نگاه او است که تصویر می‌شود.

فیلم بلفاست در سال ۲۰۲۱ در جشنواره بین‌المللی فیلم تورنتو خوش درخشید. جشنوار‌ی تورنتو یکی از آن جاهایی است که برگزیدگانش، شانس بالایی برا درخشیدن در مراسم اسکار دارند. گرچه هالیوود نشان داده که علاقه‌ی چندانی به فیلم‌های اتوبیوگرافیک ندارد و خیلی به این نوع سینما که در واقع برشی از یک زندگی است، اهمیت نمی‌دهد؛ اما هیچ‌کس از آینده خبر ندارد. شاید فیلم بلفاست و کارگردانش کنت برانا توانستند در آن شب دست پر از سالن خارج شوند.

«ایرلند شمالی، شهر بلفاست، دهه‌ی ۱۹۶۰ میلادی. داستان زندگی پسری نوجوان از طبقه‌ی کارگر را دنبال می‌کنیم که دردسرهایی برای اهالی خانواده خود ایجاد می‌کند. در طول فیلم ما با اعضای این خانواده و همین‌طور شیوه‌ی زندگی مردم شهر بلفاست در اواخر دهه‌ی شصت، از دید یک پسر نوجوان آشنا می‌شویم …»

۸. داستان وست ساید (West side Story)

فیلم داستان وست ساید

  • کارگردان: استیون اسپیلبرگ
  • بازیگران: آشل الگورت، آریانا دبوسی
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

در سال ۱۹۵۷ بود که اولین بار نمایش داستان وست ساید بر صحنه‌ی نمایش ظاهر شد. موفقیت بلافاصله‌ی آن باعث شد تا هالیوود به فکر اقتباسی سنمایی از آن باشد. رابرت وایز و جروم رابینز مأمور شدند تا فیلم را آماده کنند. فیلم در سال ۱۹۶۱ اکران شد و توانست موفقیت بی‌نظیری کسب کند. آرتور لاورنتز نمایش‌نامه را نوشته و آن را بر اساس روایت مدرنی از داستان رومئو و ژولیت شکسپیر به رشته‌ی تحریر درآورده است. وقتی رابرت وایز و جروم رابینز داستان وست ساید را روانه‌ی پرده‌ی سینماها کردند، مردم عادت نداشتند که داستان فیلم‌های موزیکال این چنین غم‌بار و خشن باشد؛ به همین دلیل فیلم را نقطه‌ی عطف سینمای موزیکال می‌دانند.

اصلا همین موضوع در زمان آماده شدن نمایش در سال ۱۹۵۷، باعث به هم خوردن برخی قراردادها شده بود. ظاهرا تهیه کننده‌ی آن زمان برادوی که قبول کرده بود نمایش را بر صحنه ببرد، وقتی فهمیده بود که در همان پرده‌ی اول دو نفر خواهند مرد، جا زده و از کار کنار کشیده بود تا همه مجبور شوند که کار را تعطیل کنند و کس دیگری را جای آن تهیه کننده‌ی بی وفا بنشانند. حال در چنین فضایی، با گذر بیش از ۶۰ سال، نسخه‌ی دیگری از همان روایت مدرن رمئو و ژولیت آماده شده، که کارگردانش استیون اسپیلبرگ بزرگ است تا او تجربه‌ی ساختن فیلم موزیکال را هم به کارنامه‌ی خود اضافه کند.

طبیعتا وقتی فیلم‌سازی به سراغ بازسازی فیلمی چنین موفق می‌رود، حتی اگر استیون اسپیلبرگ بزرگ باشد، خواه ناخواه کارش با آن شاهکار گذشته مقایسه می‌شود. اینکه آیا فیلم‌ساز در نسخه‌ی تازه توانسته نوآوری خاصی به فیلم اضافه کند یا تجربه‌ی تماشای شیرین آن اثر با شکوه را از بین برده است؟ به عقیده‌ی بیشتر منتقدین استیون اسپیلبرگ توانسته فیلمی بسازد که بیشتر از نسخه‌ی قدیمی مناسب ذائقه‌ی مخاطب امروز است. فیلم او تصاویر خوش رنگ و لعابی دارد و کارگردانی آن هم معرکه و به لحاظ بصری چشم‌نواز است. عامه‌ی منتقدان فیلم را اثری موفق ارزیابی کرده‌اند اما متاسفانه با وجود بودجه‌ی ۱۰۰ میلیون دلاری، فیلم داستان وست ساید در گیشه موفق نبود و در اکران افتتاحیه‌ی خود فقط توانست ۱۰ میلیون دلار بفروشد.

سال‌ها پیش فیلم‌های موزیکال، بخشی از کارخانه‌ی رویاسازی هالیوود بودند. در آن زمان هرچه شرایط زندگی سخت‌تر می‌شد، اقبال تماشاگران نسبت به سینمای موزیکال افزایش می‌یافت. دلیل این موضوع به جنبه‌ی خیال‌انگیز سینمای موزیکال بر می‌گشت که آن را به مورد مناسبی برای فرار از جهان پیرامون تبدیل می‌کرد؛ چرا که موزیکال‌ها پر از رنگ و نور بودند و رقص و آواز و داستان‌های پر امید و آرامش بخش داشتند. اما در این دوران پر از مرگ و نیستی، موزیکال استیون اسپیلبرگ در گیشه چندان موفق نیست. شاید دلیل این موضوع به طرح داستان و لحن پر از غم و غصه‌ی آن بازمی‌گردد که مخاطب این دوران تیره را فراری می‌دهد؛ چون این مخاطب ذره ای امید و شادی می‌خواهد نه مرگ و نیستی.

استیون اسپیلبرگ برای اینکه بتواند نسخه‌ای به روز از فیلم ارائه دهد، از بازیگران لاتین تبار بسیاری در فیلم استفاده کرده است؛ در آن نسخه‌ی قدیمی چنین نبود. در نهایت با توجه به عوض شدن زمانه، چنین موضوعی طبیعی است و با توجه به اینکه بخشی از شخصیت‌ها پرتوریکویی هستند، به واقع‌گرایی نهایی اثر کمک می‌کند. دیگر آن زمان گذشته که تماشاگر غرق در فیلم شود و به چنین مسائلی توجه نداشته باشد.

اما از همه‌ی این‌ها که بگذریم از نظر بیشتر منتقدان فیلم داستان وست ساید، نسخه‌ی سال ۲۰۲۱ فیلمی دیدنی است که حتما ارزش یک بار دیده شدن را دارد اما اگر به بازبینی‌های مجدد باشد، همان منتقدان ترجیح می‌دهند تا نسخه‌ی قدیمی را بارها و بارها ببیند تا این فیلم اسپیلبرگ را.

«در میانه‌ی درگیری‌های خیابانی گروه‌های مختلف در شهر نیویورک، تونی از گروه‌ جت‌ها (آمریکایی‌ها) عاشق ماریا از گروه کوسه‌ها (پورتوریکویی‌ها) می‌شود. تونی متوجه می‌شود که سرکرده‌ی گروه جت‌ها توسط برادر ماریا کشته شده است. او با اینکه از این درگیری‌ها خسته شده، برادر ماریا را به شکلی ناخواسته می‌کشد و بعد پنهان می‌شود. خبر می‌رسد که چینو از گروه کوسه‌ها در جستجوی تونی است تا انتقام بگیرد اما …»

۷. کوچه کابوس (Nightmare Alley)

فیلم کوچه کابوس

  • کارگردان: گیلرمو دل‌تورو
  • بازیگران: بردلی کوپر، رونی مارا، کیت بلانشت و ویلم دفو
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۹٪

فیلم کوچه کابوس هم مانند فیلم داستان وست ساید استیون اسپیلبرگ، بازسازی یک فیلم قدیمی است؛ فیلمی با همین نام به کارگردانی ادموند گلدینگ، تولید شده در سال ۱۹۴۷ و با بازی تایرون پاور و جوآن بلاندل.

فیلم کوچه کابوس اثر متفاوتی در کارنامه‌ی گیلرمو دل‌تورو است. ما مخاطبان سینما بیشتر او را با فیلم‌هایی به خاطر داریم که در آن عناصر فانتزی و موجودات عجیب و غریب حضوری مهم دارند و درام بر اساس دنیایی خیال‌انگیز طراحی شده است. در چنین قابی اغلب شخصیت‌های او هم آدم‌هایی منزوی و گوشه‌گیر و ترسیده بودند که با پناه بردن به این دنیای خیال‌انگیز برای خود مفری می‌ساختند و از زندگی نکبت‌زده‌ی خود فرار می‌کردند. سر و شکل فیلم‌ها هم پر از سایه روشن و رنگ‌های تند و اغراق شده بود که هم بر سویه‌ی پنهان و تاریک زندگی شخصیت‌ها تأکید می‌کرد و هم به کمک خلق فضای فانتزی اثر می‌آمد. فیلم‌هایی مانند شکل آب (shape of water) و البته شاهکارش یعنی هزارتوی پن (pan’s labyrinth) چنین فیلم‌هایی هستند.

اما خبری از این حضور قدرتمند خیال در فیلم کوچه کابوس نیست. در ابتدا و با نحوه‌ی فیلم‌برداری فیلم و البته رنگ‌بندی‌ها به نظر می‌رسد که دل‌تورو قرار است همان کاری را با شرایط آمریکای پیش از جنگ جهانی دوم و دوران رکود اقتصادی انجام دهد که با فیلم هزارتوی پن در زمانه‌ای مشابه و در هنگامه‌ی جنگ‌های داخلی اسپانیا انجام داد. او حتی شخصیت‌هایی گوشه‌گیر و منزوی و زخم خورده هم طراحی می‌کند و سپس مکانی غریب مانند شهربازی خلق می‌کند که خبر از اتفاقاتی عجیب می‌دهد. اما خیلی زود این خیالات را کنار می‌زند و فیلم کوچه کابوس راه خود را پیدا می‌کند.

در اینجا بیش از آن که با فیلمی فانتزی سر و کار داشته باشیم که سویه‌ی خشن وجود آدمی در یک عصر تاریک را به تصویر می‌کشد، با آدم‌هایی سر و کار داریم که خود بخشی از این تاریکی هستند. همه‌ی شخصیت‌های فیلم یک چیزیشان می‌شود. همه اهل دوز و کلک هستند و هیچ کس آدم خوبی نیست. گویی هر کس کلاه‌بردار بهتری باشد، زندگی بهتری هم خواهد داشت. اما این فقط بخشی از داستان است و دل‌تورو بعد از ترسیم آن به سراغ بخشی دیگر می‌رود.

در بخش بعد، فیلم‌ساز به دنبال راهی است تا تعریفی از خوشبختی ارائه دهد. همه‌ی شخصیت‌های فیلم غمی بزرگ را با خود حمل می‌کنند؛ غمی که از آن‌ها آدم‌های کینه‌توز و بدطینت ساخته است. حتی شخصیت نسبتا مثبت داستان با بازی رونی مارا، هم چنین سمت تاریکی در وجود خود دارد. حال پای وجدان آدم‌ها به میانه‌ی داستان کشیده می‌شود و دل‌تورو به تأثیرات تصمیمات آدم‌ها بر روان آن‌ها می‌پردازد. اما اینکه انگیزه‌های شخصیت‌ها در دست زدن به پلیدی ناگهانی نمایش داده می‌شود به تیغی دو لبه می‌ماند که هم می‌تواند فیلم را نجات دهد و هم آن را به اثری متوسط تبدیل کند.

داستان کمی دیر شروع می‌شود. شخصیت‌ها تا میانه‌ی فیلم پا در هوا هستند و معلوم نیست روند درام قرار است که به کدام سمت حرکت کند. برخی تصمیمات شخصیت‌ها ناگهانی است و زمینه‌سازی مناسب برای اقداماتشان وجود ندارد. این موضوع هر چه داستان بیشتر جلو می‌رود، بیشتر آشکار می‌شود. در چنین شرایطی طبیعی است که بازی‌ها هم چندان به چشم نمی‌آید؛ چرا که خلق شخصیت‌های نصمه نیمه، امکان بروز توانایی‌های بازیگرانی مانند کیت بلانشت را از بین می‌برد. روند قابل حدس نیمه‌‌ی دوم فیلم دیگر نقطه ضعف فیلم است.

اما در کنار همه‌ی این‌ها، فضاسازی اثر برای مخاطب علاقه‌مند به سینمای کلاسیک و آن داستان‌های نوآر که در آن زنی اغواگر مردی را به تباهی می‌کشاند، کلی سکانس درجه یک و خاطرا انگیز ساخته است؛ سکانس‌هایی که می‌توان با تماشای آن‌ها کیف کرد و به فیلم‌ساز دست مریزاد گفت. از سمت دیگر دل‌تورو نشان می‌دهد که چه کارگردان خوبی در طراحی و ساخت سکانس‌های ترسناک است؛ این درست که فیلم کوچه کابوس را نمی‌توان فیلمی ترسناک به حساب آورد، اما یکی دو سکانس آن مخاطب را حسابی از جا می‌پراند. در کنار همه‌ی این‌ها بازی درخشان ویلم دفو در همان نیمه‌ی ابتدایی فیلم در ذهن می‌ماند؛ هر نمایی که او در آن حضور دارد در اوج است و بازی‌اش فیلم را به اثری بهتر تبدیل می‌کند.

«زمان: دهه‌ی ۱۹۳۰ میلادی. مردی جنازه‌ای را کف اتاق خانه‌ای دفن می‌کند و سپس خانه را می‌سوزاند. سوار اتوبوس می‌شود و در شهری دورافتاده به عنوان کارگر در سیرکی سیار مشغول به کار می‌شود. او در آن جا با خانواده‌ای آشنا می‌شود که با کلاه‌برداری وانمود می‌کردند که توانایی خواندن ذهن دیگران را دارند. مرد سعی می‌کند شکل کار آن‌ها را یاد بگیرد تا بتواند با دختری که در آن جا دیده و به او دلباخته فرار کند و از آن حقه‌ها برای پول درآوردن استفاده کند اما …»

۶. شاه ریچارد (King Richard)

فیلم شاه ریچارد

  • کارگردان: رینالدو مارکوس گرین
  • بازیگران: ویل اسمیت، جان برنتال
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۰٪

فیلم شاه ریچارد بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. داستان واقعی زندگی پدر ونوس و سرنا ویلیامز، که برگی از تاریخ ورزش تنیس را ورق زدند و امروزه به عنوان دو تن از بهترین ورزشکاران تاریخ شناخته می‌شوند. فیلم به زندگی پدری می‌پردازد که تمام تلاش خود را می‌کند تا در برابر ناملایمتی‌های زندگی سر خم نکند و فرزندانش را به اوج موفقیت برساند. فیلم‌ساز داستان این مرد را به تحقق رویای آمریکایی پیوند زده و فیلمی ساخته که می‌تواند باعث ایجاد انگیزه در مخاطب شود.

فیلم شاه ریچارد از جایی شروع می‌شود که پدری سیاه پوست در دل یک جامعه‌ی سفید پوست، تمایل دارد تا رویاهایش را دنبال کند. او به ورزشی علاقه دارد که اساسا به ورزش سفید پوست‌های پولدار معروف است و همین موضوع در دهه‌های هشتاد و نود میلادی سد راه او برای هدایت کردن فرزندانش به سوی موفقیت شده است. اما این جا با یک فیلم تیپیکال آمریکایی در باب رویای آمریکایی و امکان تحقق آن روبه‌رو هستیم و ضمنا همه‌ی ما از آینده‌ی ونوس و سرنا ویلیامز با خبر هستیم و می‌دانیم  که آن‌ها این موانع را یکی یکی پشت سر می‌گذراند و به همه‌ی آن سفید پوست‌های مغرور ثابت می‌کنند که تمام این مدت اشتباه کرده‌اند. پس آن چه که در اینجا اهمیت دارد چگونگی تعریف کردن داستان است.

فیلم‌ساز داستان خود را با تمرکز بر پدر خانواده جلو می‌برد. مردی که به دلیل خانواده‌ی پر جمعیت خود خلوت چندانی ندارد و در همان اوقات تنهایی هم مدام گند می‌زند. خودش در کودکی و نوجوانی پدر و مادر مناسبی نداشته و به همین دلیل نمی‌خواهد برای فرزندانش کم بگذارد. در محله‌ای بد زندگی می‌کند و اگر در تربیت فرزندانش دقت نکند، آخر و عاقبت آن‌ها به سمت خلاف و ولنگاری در گوشه‌ی خیابان کشیده می‌شود؛ همان گونه که دختر همسایه‌ی روبه‌رویی به سمت خلاف کشیده شده و زندگی خود و مادرش را به جهنم تبدیل کرده است. از این جا فیلم سؤالی را مطرح می‌کند و آن این است که حد و مرز فشار آوردن به کودکان برای رسیدن به موفقیت چه اندازه است؟ آیا یک پدر و مادر اجازه دارند به بهانه‌ی رسیدن به موفقیت امکان کودکی کردن را از فرزندان خود بگیرند و از آن‌ها فقط تلاش و کوشش طلب کنند؟

فیلم جواب روشنی به این موضوع نمی‌دهد. از سویی پدر خانواده همواره این توجیه را دارد که برای موفقیت باید تلاش کرد و از سوی دیگر وقتی دخترانش در آستانه‌ی موفقیتی قرار می‌گیرند، به بهانه‌ی اینکه آن‌ها هنوز بچه هستند و باید کودکی کنند، جلوی حرفه‌ای تر شدن آن‌ها را می‌گیرد. کارگردان هیچ وقت پاسخ روشنی به این موضوع نمی‌دهد که چرا او چنین می‌کند و اصلا اعتقادش درباره‌ی آزادی عمل فرزندانش تا چه اندازه است.

از سوی دیگر جامعه‌ی اطراف این خانواده بر خلاف آنچه که فیلم در تلاش است تا نشان دهد، چندان به اعضای این خانواده سخت نمی‌گیرد. در پس زمینه‌ی داستان چیزهایی وجود دارد، مثلا مرد خانواده به اخبار جنایت در حق سیاه پوستان حساس است و شنیدن آن‌ها آزارش می‌دهد یا مثلا در جایی که اعضای خانواده وارد باشگاهی پر از افراد سفید پوست می‌شوند، تمام نگاه‌ها به سمت آن‌ها باز می‌گردد اما این موضوع آن قدر ناراحت کننده و سخت نیست که مقاومت اعضای خانواده را بشکند. در واقع تنها جایی که پدر تا آستانه‌ی فروپاشی عصبی پیش می‌رود در بر خورد با یک جوان سیاه پوست است نه سفید پوست‌های نژاد پرست.

از این منظر در دورانی که پرداختن به دردهای اقلیت‌های نژادی حتی در صورت نبودن یک منطق دراماتیک، تحویل گرفته می‌شود و برخی از فیلم‌سازان در نشان دادن این مضامین راه افراط را پیش می‌گیرند و اتفاقا بر صدر هم می‌نشینند، فیلم شاه ریچارد روایت واقع‌گرایانه‌ای از جامعه و وضع زندگی سیاه پوست‌ها نشان می‌دهد. در این فیلم هم سیاه پوست بد وجود دارد و هم سفید پوست شیطان صفت. اما در پایان آنچه که باقی می‌ماند انسانیتی است که میان افراد مختلف از طبقه‌های اجتماعی و نژادی مختلف به چشم می خورد.

فیلم شاه ریچارد درباره‌ی تحقق بخشیدن به رویاها است. این درست که فیلم روایتی کلیشه‌ای دارد اما فیلم‌ساز توانسته گلیم این داستان را به خوبی از آب بیرون بکشد و به روایتگری درست اثر خود بپردازد. موانع مقابل شخصیت‌ها گرچه چندان بزرگ نیست یا آن گونه که سازندگان دوست دارند، بزرگ جلوه نمی‌کند، اما همین روایت هم چنان خوب تعریف شده که مخاطب چندان متوجه گذر زمان نشود.

بازی ویل اسمیت یکی از بهترین بازی‌های سال است. او نقش مردی را بازی کرده که خودش را بابت همه چیز و همه کس سرزنش می‌کند. قامت خمیده‌ی او نشان از تحمل فشار زندگی دارد و گام‌های لرزانش نشان از ترس از آینده‌ای نامعلوم. اما این مرد مدام دم از موفقیت می‌زند و اینکه در هر صورت دخترانش را به سوی آن هدایت خواهد کرد. نمایش این تضاد عمیق درون شخصیت و قابل باور کردن آن، مهم‌ترین دستاورد او در این فیلم است.

«داستان فیلم شاه ریچارد داستان زندگی سرنا ویلیامز و ونوس ویلیامز، ستاره‌های دنیای تنیس است که زیر نظر پدر خود، ریچارد ویلیامز سال‌ها تمرین کردند تا به قهرمانان و اسطوره‌های این ورزش تبدیل شوند.»

۵. کودا (CODA)

فیلم کودا

  • کارگردان: سیان هدر
  • بازیگران: امیلیا جونز، اوگینو دریزر و تروی کوتسور
  • محصول: آمریکا، کانادا و فرانسه
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۶٪

فیلم کودا فیلمی گرم و صمیمی است که هم مخاطب را سر کیف می‌آورد و هم باعث می‌شود که حسابی بخندد. گرچه بستر داستان غم‌انگیز است و ممکن است با خواندن خلاصه‌ی داستان چنین به نظر برسد که با اثری عبوس طرف هستیم، اما فیلم‌ساز سعی کرده از موقعیت‌های غریبی که قصه و روایت در اختیارش گذاشته نوعی کمدی موقعیت جذاب بیرون بکشد. بخش عظیمی از بار این کمدی و لحن طنز فیلم بر عهده‌ی اعضای خانواده‌ی دختر است؛ خانواده‌ای که درکی از عرف جاری در جامعه ندارند و برخی از چیزهایی که در اطرافشان ناهنجار به شمار می‌رود، برای آن‌ها هیچ معنایی ندارد.

فیلم کودا روایتگر دو داستان به ظاهر مجزا است؛ از یک سو روایت دختری معمولی که در یک خانواده‌ ناشنوا متولد شده و روایت مشکلات خانواده‌ او در یک جامعه کوچک از سویی دیگر. با توجه به معلولیت خانواده، دختر مجبور است که میان زندگی شخصی خود و مصائب اطرافیانش پلی بزند و مدام میان این دو دنیای متفاوت در رفت و آمد باشد. او به خاطر علاقه‌اش به پسری هم سن و سال خود در کلاس موسیقی شرکت می‌کند و همین آغازگر راهش برای استقلال و جدا شدن از خانواده است چرا که موسیقی ارتباطی مستقیم به شنیدن افراد دارد و در عمل دختر نمی‌تواند در این راه تازه خانواده خود را همراه کند.

کودا در واقع یک فیلم نوجوانانه‌ است که مانند هر فیلم دیگری از این نوع سینما، به مشکلات نوجوانان در سن بلوغ و آغاز زندگی مسئولانه می‌پردازد. اما این روایت را به جای گره زدن به دغدغه‌های سطح پایین آن‌ها، به یک زندگی آگاهانه و البته پر از درگیری گره می‌زند. شخصیت فیلم کودا گرچه نوجوان است، اما فرسنگ‌ها با نوجوانان کلیشه‌ای این گونه فیلم‌ها فاصله دارد. او دختری است که در شرایطی منحصر به فرد قرار گرفته و به همین دلیل هم رفتاری منحصر به فرد دارد.

از همین جا هم مضمون اصلی داستان شروع می‌شود؛ در فیلم‌های نوجوانانه این نوجوانان هستند که باید مسئولیت‌های زندگی بزرگسالی را بپذیرند و راه مستقل شدن و جدا شدن از والدین را طی کنند. اما در فیلم کودا خانواده‌ی دختر هم باید این راه را در کنار او طی کنند و یاد بگیرند بدون تنها عضو شنوای خانواده‌ی خود زندگی کنند. چنین طرح داستانی ممکن بود که در دستان یک فیلم‌ساز نابلد، به کاری از دست رفته تبدیل شود؛ اما فیلم‌ساز به خوبی توانسته قصه‌ی خود را جمع کند.

نقطه قوت فیلم هم از قابل باور شدن همین موضوع سرچشمه می‌گیرد. من و شمای مخاطب در این داستان با افرادی سر و کار داریم که احتمالا هیچ درکی از شرایط ویژه‌ی آن‌ها نداریم. نه خانواده‌ی درون داستان خانواده‌ای معمولی با مشکلاتی معمولی است و نه شخصیت مرکزی مشکلاتی معمولی دارد اما در کمال شگفتی، درک کردن این افراد و دغدغه‌های روزمره‌ی ایشان برای ما اصلا سخت نیست. ملموس کردن چنین شرایطی برای مخاطبی که هیچ درکی از آن شرایط ویژه ندارد، قطعا دستاورد بزرگی است.

دومین نقطه‌ی قوت فیلم طنز تلخی است که در تمام طول داستان جریان دارد. این طنز جاری در فیلم است که از گزندگی آن کم می‌کند و باعث می‌شود تجربه‌ی تماشای فیلم لذت بخش شود. از سوی دیگر فیلم کودا چند سکانس تأثیرگذار و خوب هم دارد که ممکن است اشک مخاطب دل نازک را به راحتی درآورد؛ یکی از آن‌ها سکانس دعوت شدن خانواده برای همراهی دختر در اولین اجرای او در مدرسه است که کارگردان تمهید خوبی برای درک موقعیت این افراد ناشنوا فراهم می‌کند؛ او صدا را قطع می‌کند تا ما خود را جای این خانواده بگذاریم که اصلا نمی‌توانند بفهمند دیگران از چه چیزی لذت می‌برند. سکانس دیگر هم سکانس اختتامیه‌ی فیلم است و آن امتحان ورودی به دانشگاه که قرینه‌ی همین سکانس قبل است؛ جایی که دختر بالاخره راهی پیدا می‌کند تا افراد خانواده‌ی خود را هم در تجربه‌ی موسیقی شریک کند.

«دختری نوجوان با نام روبی تنها عضو سالم از خانواده‌ای ناشنوا است. پدر، مادر و برادر او همگی ناشنوا هستند و به همین دلیل روبی مجبور است تا همواره آن‌ها را همراهی کند؛ چرا که تنها راه ارتباطی خانواده با جهان بیرون، تسلط روبی بر زبان اشاره است. این موضوع باعث شده که روبی نتواند مستقل فکر و زندگی کند و همواره نگران خانواده‌اش باشد. او عاشق موسیقی است، موضوعی که خانواده‌اش درکی از آن ندارند. حال سر و کله‌ی یک استاد موسیقی خوب در شهر کوچک آن‌ها پیدا شده و این می‌تواند فرصت خوبی برای روبی باشد تا به دانشگاه راه پیدا کند اما در همین حین خانواده‌ی او هم در حال راه اندازی یک کسب و کار جدید شده و این موضوع دردسرهایی برای روبی به وجود آورده است …»

۴. قدرت سگ (The Power of the Dog)

فیلم قدرت سگ

  • کارگردان: جین کمپیون
  • بازیگران: بندیکت کامبربچ، کریستین دانست، کودی اسمیت مک‌فی و جسی پلمنس
  • محصول: نیوزیلند، آمریکا، یونان، انگلستان و استرالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۹ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۳٪

فیلم قدرت سگ را می‌توان تا اینجای سال، ستایش‌ شده‌ترین فیلم سینمای آمریکا در سال ۲۰۲۱ میلادی در نظر گرفت. فیلمی که شانس اول کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم هم هست و به نظر می‌رسد کارگردان آن یعنی جین کمپیون هم بعد از درخشش در جشنواره‌ی کن، بتواند اسکار بهترین کارگردانی را از آن خود کند و در کنار کاترین بیگلو و کلویی ژائو تاریخ‌ساز شود.

فیلم قدرت سگ شاید به لحاظ کارگردانی، دکوپاژ و تصویرربرداری بهتر از داستانگویی عمل کند. فیلم‌ساز سعی کرده داستان تقریبا لاغر خود را با استفاده از یک دوربین آرام و در عین حال نظاره‌گر روایت کند که کمتر در کار شخصیت‌ها دخالت می‌کند. اما همین دوربین گاهی هم می‌تواند در نقش یک جستجوگر عمل کند. مثلا در خلوت شخصیت فیل با بازی بندیکت کامبربچ، دوربین چنان دور او می‌چرخد و رفتارش را زیر ذره‌بین قرار می‌دهد که گویی در حال کشف چیزی یگانه است. این رفتار دوربین در برابر شخصیت‌های دیگر تغییر می‌کند و مثلا در برخورد با برادر وی با بازی جسی پلمنس، بیشتر بی‌ خیال و بدون انگیزه است؛ گویی او اصلا وجود ندارد یا شخصیت مهمی نیست.

فیلم قدرت سگ با توجه به فرار از نحوه روایت‌گری کلاسیک سینمای وسترن و هم‌چنین فرار از شخصیت‌پردازی سینمای بازاری روز جهان، تمرکز خود را بر ساختن درست انگیزه‌های درونی شخصیت‌ها قرار داده و قدم به قدم و با صبر و حوصله اطلاعات مورد نیاز را در سراسر داستان پخش می‌کند تا برسد به پایان دور از انتظار فیلم و آن را درست بسازد.

جین کمپیون این کار را از طریق قرار دادن نشانه‌هایی به ظاهر کوچک اما بسیار مهم در طول مدت فیلم انجام می‌دهد؛ نشانه‌هایی که شاید در نگاه اول چندان هم به چشم نیاید. مثلا فیلم با صدای راوی آغاز می‌شود؛ صدای مرد جوانی به نام پیتر که ادعای کمک به مادر خود را دارد. زمانی می‌گذرد تا او خودش را نشان دهد و مخاطب بفهمد که فرسنگ‌ها با آن ادعای اولیه فاصله دارد اما نکته اصلی این ‌جا است که به طرز عجیبی فیلم‌ساز دیگر از راوی استفاده نمی‌کند و آن صدای ابتدایی را مانند بذری در ابتدای داستان می‌کارد تا در نهایت و در جای مناسب که همان پایان فیلم باشد، آن را برداشت کند.

درخشان‌ترین این اشارات در جایی از فیلم قرار دارد که در نگاه اول شاید اصلا سکانس قابل درکی نباشد اما در بازبینی مجدد ارزشی والاتر از بقیه سکانس‌ها برای شناخت انگیزه‌های پسرک پیدا می‌کند؛ زمانی که پسرک به مادر همواره مستش کمک می‌کند و به او قول می‌دهد کاری کند که او از شر این مصیبت خلاص شود. در نگاه اول معلوم نیست که وی از کدام مصیبت صحبت می‌کند اما با یادآوری اشارات کوچک فیلم مانند پنهان کردن نوشیدنی مادر، مشخص خواهد شد که او هیچ‌گاه از مشکلات او غافل نبوده است.

فیل دیگر شخصیت اصلی فیلم قدرت سگ است. او بر خلاف دیگر شخصیت‌ها مدام صحبت می‌کند اما کمتر احساسات خود را بیان می‌کند. امیال عاطفی خود را همواره پنهان کرده و نشانه‌هایش را مانند رازی سر به مهر در مکانی پرت پنهان کرده است. دل‌بسته شخصی است که او را یاد گذشته‌ها می‌اندازد و در واقع با یادآوری خاطراتش روزگار می‌گذراند. حال که آن علاقه را از دست رفته می‌بیند، جایگزین آن را در همراهی با برادر پخمه‌اش جستجو می‌کند و چون آن را نمی‌بیند دست به عصیان می‌زند.

تقابل این دو نفر کل درام را می‌سازد و داستان را آهسته و پیوسته به جلو می‌برد تا اینکه یک تراژدی تمام عیار خلق شود. در چنین قابی بازی بندیکت کامبربچ به برگ اصلی فیلم‌ساز در بازیگری تبدیل می‌شود. به عنوان نمونه‌ی عالی از کار او، حتی تن صدای کامبربچ در سکانس‌هایی که با پسرک به گردش می‌رود با زمانی که از او خوشش نمی‌آید فرق دارد یا مثلا سازش را در حضور زن به شکلی خشن و توأم با وحشی گری می‌نوازد و این فرق دارد با ابتدای فیلم که آن ساز را سرسری در دست دارد. همه‌ی این‌ها او را هم تبدیل به گزینه‌ی اصلی کسب جایزه‌ی اسکار می‌کند.

«سال ۱۹۲۵، مونتانا. برادران مزرعه‌دار بربنک با زنی متل‌دار ملاقات می‌کنند. این زن که رز نام دارد، سال‌ها پیش شوهر خود را از دست داده و پسری نوجوان دارد که تربیت مناسبی برای آن محیط خشن ندارد. یکی از برادرها به نام جرج به رز علاقه‌مند می‌شود و با او ازدواج می‌کند. این در حالی است که فیل، برادر دیگر اعتقاد دارد رز به خاطر ثروت برادرش با او ازدواج کرده است. فیلم آشکارا رز را اذیت می‌کند و همین کار را با پسر او هم انجام می‌دهد. رز برای دوری از او به الکل پناه می‌آورد و این در حالی است که به نظر می‌رسد پسر نوجوان رز در فکر انتقام گرفتن از فیل است. اما پسرک بی‌عرضه‌تر از آن است که چنین کاری انجام دهد تا اینکه …»

۳. لیکریش پیتزا (Licorice Pizza)

فیلم لیکریش پیتزا

  • کارگردان: پل توماس اندرسون
  • بازیگران: آلانا هیم، کوپر هافمن، شان پن و بردلی کوپر
  • محصول: آمریکا و کانادا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪

پل توماس اندرسون در دهه‌ی نود میلادی به عنوان فیلم‌سازی در جهان سینما مطرح شد که نه منتقدان سینما و نه مخاطبان آن می‌توانستند او را ذیل دسته‌ی خاصی طبقه‌بندی کنند؛ دلیل این امر به روحیه‌ی او بازمی‌گشت که از چسبیدن به یک ژانر و دست و پا زدن میان کلیشه‌های آن متنفر بود و به شیوه‌های مختلف به فیلم‌سازی می‌پرداخت. او به تنها چیزی که فکر می‌کرد به انتقال درست احساسش به تماشاگر بود و همین موضوع را در طول پروژه‌های خود بیش از همه مورد توجه قرار می‌داد.

اندرسون یک خصوصیت دیگر هم دارد و آن برمی‌گردد به توانایی او در برقرار کردن توازن میان استقلال هنری و امکان بازگشت سرمایه تا بتواند فیلم‌های آینده‌ی خود را به راحتی تولید کند؛ این موضوع نشان از شناخت او از جهان فیلم‌سازی و مناسبات آن در کشورش دارد. کمتر فیلم‌سازی در دنیا وجود دارد که مانند او بر تمام ارکان پروژه‌هایش تسلط داشته باشد و به هیچ کسی اجازه‌ی دخالت ندهد.

فیلم لیکریش پیتزا یادآور فیلم سینمایی روزی روزگاری در هالیوود (once upon a time in Hollywood) ساخته‌ی کوئنتین تارانتینو است. فیلمی که در آن فیلم‌ساز نامه‌ی عاشقانه‌ای به دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی نوشته و سعی کرده بود با بازسازی حال و هوای آن روزگار، به سینما و دوران نوجوانی خود ادای دین گند. در این جا هم با چنین جهانی سر و کار داریم و پرسه‌زنی‌های دو نفر در کالیفرنیای دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی را می‌بینیم که اتفاقا یکی از آن‌ها بازیگر است. البته تفاوتی هم با آن فیلم تارانتینو در این جا وجود دارد؛ سن شخصیت‌های اصلی لیکریش پیتزا خیلی کمتر از شخصیت‌های اصلی آن فیلم است.

فیلم لیکریش پیتزا زندگی دو جوان را با یک اختلاف سنی ۱۰ ساله نمایش می‌دهد. پسری ۱۵ ساله که دلباخته‌ی دختری ۲۵ ساله می‌شود و از موقعیت شغلی خود به عنوان یک بازیگر استفاده می‌کند تا دل دختر را به دست بیاورد. از سوی دیگر دختر به خاطر این اختلاف سنی، نمی‌تواند به آن پسر دل ببندد؛ هر چند به خاطر موقعیت و شرایط سختی که در زندگی خود دارد و هم‌چنین خانواده‌ی سنتی که پشتیبانش نیستند، دوست دارد هر طور شده راهی پیدا کند و به زندگی خود سر و سامان دهد. در چنین شرایطی، زرنگی پسر نوجوان و هم‌چنین موقعیت او سبب می‌شود تا دخترک برای مدتی در رویایی شیرین غرق شود.

در چنین چارچوبی پل توماس اندرسون روی جنبه‌های انسانی این دو نفر تمرکز می‌کند و سعی می‌کند روی همین رابطه‌ی غریب باقی بماند و چندان به حاشیه نرود. برای او دو شخصیت اصلی و احوالاتشان مهم‌تر از هر چیز دیگری است و از موقعیت‌های مختلفی که ممکن است حواس مخاطب را به چیز دیگری غیر از این دو معطوف کند، به سرعت می‌گذرد.

لیکریش پیتزا فیلم عجیبی است؛ فیلمی که در آن نوجوانان دفتر و شرکت دارند و بزرگترها برای آن‌ها کار می‌کنند، رستوران دار شهر با زنان ژاپنی ازدواج می‌کند، در حالی که هر دو زبان یکدیگر را نمی‌فهمند و انگلیسی را هم با لهجه‌ی ژاپنی حرف می‌زند، شان پن در آن ادای استیو مک‌کوئین در می‌آورد و دختری ۲۵ ساله به روابط پسرکی ۱۵ ساله حسودی می‌کند. اما قضیه از جایی پیچیده ‌می‌شود که پل توماس اندرسون آگاهانه کاری می‌کند که این پسر بزرگتر از سن خود رفتار می‌کند و در واقع با این کار اهمیت سن و سال را در روابط اجتماعی و بلوغ فکری زیر سؤال می‌برد.

مورد دیگری که در برخورد با فیلم لیکریش پیتزا به ذهن می‌رسد، طنز جذابی است که در سرتاسر آن جریان دارد. پل توماس اندرسون از موقعیت غریب داستان و رفتار پر از تناقض آدم‌ها استفاده کرده تا از مخاطب خنده بگیرد. ضمنا برخی از سکانس‌ها داری کیفیتی فانتزی است؛ مانند سکانس پرش با موتورسیکلت توسط شان پن در نقش جک هولدن یا سکانس دستگیری نوجوان داستان. فیلم‌ساز اندازه‌ی فانتزی را جوری نگه داشته که فیلمش نه چندان رئالیستی باشد و نه در خیال محض بغلتد.

بازی دو بازیگر اصلی فیلم درجه یک است. به ویژه کوپر هافمن، فرزند فیلیپ سیمور هافمن فقید که نقش یک نوجوان با رفتاری شبیه به افراد بالغ را خوب بازی می‌کند. فیلم لیکریش پیتزا از آثار موفق کارنامه‌ی درخشان پل توماس اندرسون به حساب می‌آید؛ اثری که اگر اسکار بهترین فیلم را برباید، نباید چندان تعجب کرد اما اعضای آکادمی در طول این سال‌ها نشان داده‌اند که چندان خوش ذوق نیستند و قدر فیلمی چنین شوخ‌طبعانه و سرخوش را نمی‌دانند.

«داستان فیلم لیکریش پیتزا، داستان زندگی آلانا کین و گری ولنتاین است که در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی می‌گذرد. آن‌ها که در دره‌ی سن فرناندو زندگی می‌کنند، با هم پرسه می‌زنند، این طرف و آن طرف می‌روند، عاشق می‌شوند و زندگی را با همه‌ی پستی‌ها و بلندی‌هایش تجربه می‌کنند …»

۲. تل‌ماسه (Dune)

فیلم تل‌ماسه

  • کارگردان: دنی ویلنوو
  • بازیگران: تیموتی شالامه، ربکا فرگوسن، اسکار آیزاک و زندیا
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۳٪

دنی ویلنوو پروژه‌ی معروف ساخته شدن فیلم تل‌ماسه را زمانی تحویل گرفت که اطمینان چندانی به تولید آن وجود نداشت. فرانک هربرت کتابی پر و پیمان به همین نام نوشته بود که در دهه‌ی هشتاد میلادی دیوید لینچ را حسابی به دردسر انداخته بود، چون هوس کرده بود که فیلمی از روی آن بسازد. نتیجه فاجعه آمیز شد و بعدها این فیلم‌ساز بزرگ از ساخت آن ابراز پشیمانی کرد و از طرفدارانش خواست تا این یکی را جز کارنامه‌ی کاری‌اش به حساب نیاورند. یک بار هم آلخاندرو خودورفسکی قرار بود نسخه‌ای طولانی و ۱۵ ساعته از این کتاب اقتباس کند و ارسن ولز و سالوادور دالی در آن بازی کنند که هیچ‌گاه به سرانجام نرسید.

به دلیل همین سابقه و مفصل بودن داستان کتاب فرانک هربرت، دنی ویلنوو از مسئولان کمپانی قول گرفت تا فیلم را در دو قسمت جداگانه بسازد. آن‌ها هم به این فیلم‌ساز بزرگ قول دادند که اگر شماره‌ی اول این مجموعه، در گیشه موفق عمل کرد، چراغ سبز ساخته شدن قسمت دومی را خواهند داد. حال همه‌ی ما مخاطبان سینما منتظریم نتیجه‌ی نهایی کار دنی ویلنوو را پس از تماشای قسمت دوم ارزیابی کنیم.

دنی ویلنوو جهان تاریکی دارد. چه زمانی که فیلم‌های جمع و جوری مانند دشمن (enemy) را خارج از سیستم هالیوود می‌سازد و چه در چارچوب سینمای آمریکا و حین ساخت فیلمی علمی- تخیلی مانند ورود (arrival) یا درامی تلخ مثل زندانیان (prisoners).

شخصیت‌های او قربانی ذهن و روان آشفته‌ی خود هستند که باعث می‌شود تصمیم‌هایی دور از انتظار و خلاف عقلانیت بگیرند. در واقع در فیلم‌های وی اتفاقی سبب می‌شود تا شخصیت‌ها از خود چیزی را بروز دهند که خودشان توقع آن را ندارند، چرا که ریشه‌ی این مشکلات همان‌قدر که به جامعه و اطرافشان بازمی‌گردد، ناشی از از خامی و خوش‌باوری آن‌ها هم هست. حال داستان فیلم تل‌ماسه حول زندگی چنین جوان سردرگمی می‌گذرد. داستانی که البته قرار است ادامه داشته باشد و در قسمت دوم کامل شود.

مشکل اصلی قسمت اول فیلم هم از همین نکته ناشی می‌شود. شخصیت‌های فیلم همه در آستانه هستند. حتی شخصیت پردازی آن‌ها هم نصمه و نیمه به نظر می‌رسد. این موضوع زمانی آزار دهنده می‌شود که همین قضیه به داستان فیلم هم تسری پیدا می‌کند. گویی همه منتظر اتفاقی هستند که هیچ‌گاه قرار نیست در این فیلم شکل بگیرد و باید چند سال صبر کنیم تا قسمت دوم از راه برسد و ما را غافلگیر کند. از این منظر با فیلمی خودبسنده که جهانی خودبسنده دارد روبه رو نیستیم و همین مورد کمی ما را در حین تماشای فیلم عقب نگه می‌دارد تا به طور کامل در روایت غرق نشویم.

به غیر از این موضوع، فیلم تل‌ماسه اثر موفقی است. همه‌ی خصوصیات سینمای ویلنوو در آن قابل مشاهده است. جلوه‌های ویژه در اوج خود قرار دارد و سیاره‌های مختلف با جزییات بسیاری تصویر شده‌اند. البته فیلم‌ساز مانند همیشه در جستجوی راهی است که سیاهی را ترسیم کند. او برای انجام این کار برخلاف موارد مشابه و فیلم‌های این چنین، باید یک کهکشان کامل خلق کند و سپس چیرگی تباهی بر نور و روشنایی را در این بستر وسیع بسازد تا مخاطب جهان فیلمش را درک کند.

ساخت جهانی بس تاریک که در هر گوشه‌ی آن خطری در کمین است. نقطه‌ی قوت دیگر فیلم ساختن یک هزارتوی پیچیده‌ی اخلاقی است که باعث می‌شود شخصیت‌ها مدام نسبت به عاقبت اعمالشان شک کنند و نتوانند راست را از دروغ تشخیص دهند. این خاصیت سینما و جهان ذهنی دنی ویلنوو است: زدن به قلب جایی که تصور می‌شود خیر و شر و مرز میان آن‌ها مشخص است اما با ورود به آن جغرافیا آهسته آهسته مرزها کم رنگ می‌شود و تاریکی سایه‌ی سنگین خود را بر روشنایی می‌اندازد.

حال بزنگاه اصلی برای قهرمان چنین فیلمی شکل می‌گیرد. جایی که باید دست به انتخابی سرنوشت‌ساز بزند؛ تصمیمی که نمی‌داند نتیجه‌ی آن چیرگی روشنایی بر ظلمت خواهد بود یا ناامیدی و پیروزی تباهی؛ همین موضوع هم او را این چنین می‌ترساند. حال باید منتظر ماند تا قسمت دوم از راه برسد و نتیجه مشخص شود که انتخاب‌های این قهرمان، او را به سمت نور هدایت خواهد کرد یا به سمت تاریکی.

«سال ۱۰۱۹۱ پس از میلاد. دوکل لتو، فرمانروای سیاره‌ای زیبا و بارانی است که آتریدیس نام دارد. امپراطور کهکشان‌ها به او مأموریت می‌دهد تا به سیاره‌ی آراکیس برود و وظیفه‌ی استخراج اسپایس را بر عهده بگیرد. سیاره‌ی آراکیس بیابانی و بسیار گرم است . ماده‌ی اسپایس هم باارزش‌ترین ماده‌ی کهکشان‌ها است و فقط در این سیاره یافت می‌شود. این سیاره سال‌ها تحت حمله‌ی اهالی سیاره‌ی هارکنون بوده و حال آن‌ها بنا به دلایل نامعلومی به دستور امپراطور، از آن جا عقب نشینی کرده‌اند. دوکل لتو، پسری دارد که خواب‌های عجیبی درباره‌ی اهالی آراکیس می‌بیند. او به همراه پدر به آراکیس می‌رود. اهالی آراکیس به ظهور منجی باور دارند و به محض دیدن این پسر تصور می‌کنند که منجی ظهور کرده است اما …»

۱. ماشینم را بران (Drive my car)

فیلم ماشینم را بران

  • کارگردان: ریوسوکه هاماگوچی
  • بازیگران: هیدتوشی نیشیجیما، توکو میورا و ریکا کریشیما
  • محصول: ژاپن
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۸٪

پر بیراه نیست اگر این فیلم هاماگوچی را بهترین فیلم سال ۲۰۲۱ میلادی بدانیم؛ موضوعی که سبب شده تا از همین الان بتوان آن را هم یکی از شانس‌های جدی کسب اسکار بهترین فیلم بین‌المللی به حساب آورد و هم کسب اسکار بهترین فیلم، تا در فاصله‌ی کمی پس از تاریخ سازی فیلم انگل (parasite) بونگ جون هو، این اتفاق دوباره تکرار شود. البته فیلم هاماگوچی از یک فیلم‌نامه‌ی بی نظیر هم برخوردار است که همین موضوع شانس کسب این جایزه را هم توسط آن بالا برده است.

فیلم ماشینم را بران اقتباسی است از داستانی به همین نام به قلم هوراکی موراکامی. این داستان یکی از قصه‌های مجموعه‌ی «زنان بدون مردان» او است که در سال ۲۰۱۴ نوشته و چاپ شده است. کار بزرگ هاماگوچی در این نکته نهفته است که وی توانسته ایده‌ی مرکزی داستان موراکامی را به درستی بسط و گسترش دهد و اثری خلق کند که از آن داستان فراتر می‌رود.

فیلم با یک مقدمه‌ی طولانی چهل دقیقه‌ای آغاز می‌شود. در این مقدمه با زندگی مردی آشنا می‌شویم که در کار خود موفق است اما زندگی مشترک غریبی با همسرش دارد. این مقدمه‌ی طولانی با مرگ همسر پایان می‌پذیرد و حال انگار که تازه داستان آغاز شده باشد، زندگی این مرد در دوران پس از در گذشت همسرش را در شرایطی دنبال می‌کنیم که هنوز سؤال‌های زیادی از خلوت زن در ذهن مرد نقش بسته و رازهای فراوانی از او سر به مهر باقی مانده است. از سوی دیگر مرد، عذاب وجدانی را هم تحمل می‌کند؛ چرا که تصور می‌کند در روز مرگ همسرش کم کاری کرده و اگر زودتر به خانه می‌رسید، الان وی زنده بود.

قضیه زمانی تلخ‌تر می شود که به یاد می‌آوریم رابطه‌ی مرد و زن پس از مرگ دردناک فرزند چهار ساله‌ی آن‌ها تغییر کرده بود. حال تحمل این همه درد برای این مرد بسیار مشکل است و برخلاف آن چه که از ظاهرش برمی‌آید کمرش را خم کرده. او هیچ امیدی به زندگی ندارد و حتی احساس می‌کند که از درون تهی شده است، به همین دلیل است که بازیگری را کنار گذاشته است و فقط کارگردانی می‌کند؛ چون تصور می‌کند توان پرورش هیچ احساسی را ندارد.

از سوی دیگر دختر راننده هم در زندگی زخم‌های بسیاری تحمل کرده است. او مادری سنگدل داشته که نمی‌توانسته زندگی آبرومندی داشته باشد. همین مادر را هم خیلی زود از دست داده و مانند مرد به خاطر مرگ مادر، احساس عذاب وجدان می‌کند؛ چرا که او هم تصور می‌کند می‌توانسته مادرش را نجات دهد اما قصور کرده است. در ادامه راهی جز رانندگی که تنها مهارتش بوده به ذهنش نرسیده و همین موضوع او را سر راه مرد قرار داده است.

در ادامه این دو انسان کاملا متفاوت از دو طبقه‌ی اجتماعی کاملا متفاوت با پیش زمینه‌ی فرهنگی کاملا متفاوت، به لحاظ احساسی به هم نزدیک می‌شوند. هر دو انگار کسی را پیدا کرده‌اند که می‌توان با او درد دل کرد؛ هر دو سال‌ها غمی بزرگ در دل داشته‌اند و فرصت هم صحبتی با یکدیگر، شرایطی فراهم کرده تا التیامی برای زخم‌های خود پیدا کنند. پس می‌توان تصور کرد که در پایان داستان ممکن است رستگاری در انتظار آن‌ها باشد.

«یوسوکه کافوکو، یک کارگردان و بازیگر موفق تئاتر است. او با همسرش که فیلم‌نامه نویس سریال‌های تلویزیونی است، زندگی می‌کند. قرار است که کافوکو برای داوری در جشنواره‌ای به خارج از کشور سفر کند. همسر او بر اثر سکته‌ی مغزی می‌میرد و دو سال بعد کافوکو می‌پذیرد تا کارگردانی نمایش دایی وانیا اثر آنتوان چخوف را در جشنواره‌ای در شهر هیروشیما بر عهده بگیرد. او با اتوموبیل ساب ۹۰۰ قرمز رنگ خود که بسیار دوستش دارد، به آن شهر می‌رود. در آن جا به اجبار مسئولان جشنواره راننده‌ای برای کافوکو استخدام می‌شود. این راننده دختری جوان و بدون خانواده است که تمام طول روز را منتظر کافوکو می‌ماند و گاهی او را به جاهای دیدنی شهر می‌برد. کافوکو هتلی در مکانی دورافتاده اجاره کرده تا بتواند در مسیر رفت و برگشت به صدای نمایش دایی وانیا با صدای همسر مرحومش، گوش دهد. همین رفت و آمد‌ها کافوکو و دخترک را به هم نزدیک می‌کند تا هر دو رازهای زنذگی خود را با هم به اشتراک گذارند …»

منبع: taste of cinema

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

۸ دیدگاه
  1. آیدا

    بخش زیادی از فیلم “قدرت سگ” واقعا خسته کننده بود. تا مدت ها یادم نمیره با چه زوری تمومش کردم. فیلم داشت به شدت تلاش میکرد که مثلا بگه همجنسگراها خیلی بااحساسن. بعد به جای اینکه روی پر کشش بودن داستان کار کنه، کلی از فیلم رو روی حرکات بندیکت کمبربچ تمرکز می کرد. یعنی دارن گند میزنن به فیلم سازی با این اصرارهای بیخودشون روی این مسئله.

  2. علی

    اخه تلماسه درحدی نبود که بخواد اسکار بگیره

  3. وحید

    تلماسه واقعا چرت بود… فقط جلوه‌های ویژه بود که دست و پا در آورده بود. قدرت سگ شروع خوبی داشت ولی بعد از ربع ساعت اول داستان بی‌مزه و کسالت‌بار شد.

  4. Mozhgan

    Power of the dog بنظرم بهترین فیلم امساله
    و Tick tick boom هم جاش تو این لیست خالی بود!

    DUNE فقط جلوه های ویژه ی خوب داره و بس

  5. TODD

    با رتبه بندی به شدت موافقم ولی ای کاش رتبه فیلم بلفاست بالاتر بود.

  6. مجتبی

    قدرت سگ رو بی خودی مانور میدن روش

    یه فیلم مسخره که فقط بخاطر تبلیغ همجنس بازی بزرگش کردن

    1. Mahsa

      حاجی اولن خیلی فیلم عمیق و قشنگی بود دوماد کدوم سکانس به نظر تو تبلیغ همجنس گرایی بود؟

      آخه من کل این فیلمو دیدم چجوری این فیلمو به تبلیغ همجنس گرایی ربط میدی؟!

    2. The man in black

      لطفاً الکی کامنت نده.

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه