دو رمان جدید کورمک مک‌کارتی پس از ۱۶ سال؛ خالق «جاده» چه نوشته است؟

۲۸ آبان ۱۴۰۱ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۸ دقیقه
کورمک مک‌کارتی

شانزده سال قبل، رمان جاده، شاهکار آخرالزمانی کورمک مک‌کارتی جایزه‌ی پولیتزر را به‌دست آورد و جایگاه این نویسنده‌ی صاحب‌سبک را در تاریخ ادبیات معاصر تثبیت کرد. نویسندگانی که به شهرت می‌رسند، اغلب فعال‌تر می‌شوند و برای به اشتراک‌گذاشتن ایده‌های داستانی خود با افراد بیشتر، لحظه‌شماری می‌کنند اما مک‌کارتی چه؟ عجیب اینکه او در اوج محبوبیت ناپدید شد. انتظار کشیدن برای یک کتاب جدید بی‌معنا به‌نظر می‌رسید و همانند «استراگون» و «ولادیمیر» که چشم‌به‌راه نشسته‌اند، احساس می‌کردیم هرگز شاهد اثر دیگری از این نویسنده نخواهیم بود. حالا، در سن ۸۹ سالگی، مک‌کارتی با دو رمان تازه بازگشته‌ است: «مسافر» (The Passenger) که نسخه‌ی انگلیسی‌زبان آن هم‌اکنون در دسترس است و «استلا ماریس» (Stella Maris) که ماه آینده منتشر می‌شود. این دو رمانِ مرتبط، نقطه‌ی اوج یک نویسنده‌ی بزرگ نیستند اما شاید حسن ختام کارنامه‌ی هنری او باشند.

بعضی از رمان‌های کورمک مک‌کارتی همانند جاده یا «جایی برای پیرمردها نیست» آن‌قدر هیجان‌انگیزند که نمی‌توانید لحظه‌ای رهایشان کنید اما دو قصه‌ی جدید او شرایط متفاوتی دارند و مک‌کارتی آن‌ها را با هدف دیگری نوشته است. این کتاب‌ها به‌عمد از خواننده فاصله می‌گیرند و از جلب‌رضایت شما خودداری می‌کنند. حتی گاهی احساس می‌کنید با یک نویسنده‌ی متکبر روبه‌رو هستید که با مهارت بالا و ظرافت ویژه‌ای می‌نویسد اما برای خودش می‌نویسد و نه هیچکس دیگر. گویی می‌خواهد مخاطب را خسته و عطش او برای ادامه دادن قصه را خاموش کند.

رویدادهای مسافر و استلا ماریس از زبان یک برادر و خواهر روایت می‌شود. در مسافر به دنیای دهه‌ی ۸۰ میلادی قدم می‌گذاریم و با «بابی وسترن» همراه می‌شویم، یک آدم سرسخت اما کم‌حرف که در گذشته راننده‌ی مسابقات اتومبیل‌رانی بوده است اما حالا به عنوان غواص فعالیت می‌کند و ظاهرا دانش بالایی پیرامون «فیزیک نظری» دارد. در سوی دیگر، استلا ماریس ما را به دهه‌ی ۷۰ میلادی می‌برد و راوی آن «آلیشیا وسترن» است، یک زن مبتلا به اسکیزوفرنی و نابغه‌ی ریاضی. نام خانوادگی آن‌ها «وسترن» انتخاب شده است زیرا نماد غرب هستند، بازتابی از جهان غربیِ پساجنگ با همه‌ی فرازوفرودها، سقوط‌ها، موفقیت‌ها و چالش‌های اخلاقی‌اش. در مسافر، بابی به آلیشیا عشق می‌ورزد، خواهری که مُرده است. در استلا ماریس، آلیشیا به بابی عشق می‌ورزد، برادری که در کما است. آن‌ها هرگز فرصت نزدیک شدن به یکدیگر را نداشته‌اند اما کورمک مک‌کارتی قصه را به‌گونه‌ای نوشته‌ است که شاید به ایده‌های متفاوتی برسید.

ناشران در پشت جلد هر کدام از این رمان‌ها نوشته‌اند که قصه‌ای مستقل دارند اما این ادعاها را باور نکنید. بسیاری از خطوط داستانی مسافر تنها با رمان استلا ماریس روشن می‌شود و بدون آن، با یک رمان مبهم و ازهم‌گسیخته روبه‌رو خواهید شد. استلا ماریس هم شرایط مشابه‌ای دارد و خواندن آن به‌صورت مستقل، همانند قدم گذاشتن به یک بیابان خشک و بی‌علف است و بسیاری از مضامین فلسفی آن بی‌معنا جلوه می‌کند. خواندن جداگانه‌ی این دو کتاب، تجربه‌ی دلسردکننده‌ای برای شما خواهد بود.

کورمک مک‌کارتی

در مسافر، پی‌رنگ اصلی قصه به آثار دلهره‌آور نزدیک می‌شود، از ناپدید شدن مسافرِ یک هواپیمای سقوط کرده تا آژانس‌های دولتی مرموزی که در تعقیب بابی هستند اما نویسنده از حل کردن معماها امتناع می‌کند یا حتی از ارائه‌ی یک مظنون واقعی سر باز می‌زند. آن‌ها تنها وجود دارند تا برای بابی وسترن (کورمک مک‌کارتی به جای اسم کوچک، از نام خانوادگی او استفاده می‌کند که هدفمند است) پارانویا ایجاد کنند، مردی که در رویارویی با شخصیت‌های رنگارنگ، دیالوگ‌های سقراط‌گونه می‌گوید. همانند دیگر نوشته‌های مک‌کارتی، او اینجا هم سوالات تفکر برانگیز مطرح می‌کند و علاقه‌اش به فلسفه را نشان می‌دهد، از گفتگو پیرامون اینکه آیا اصلا پروردگاری وجود دارد تا این مبحث که آیا روح هم می‌تواند جنسیت داشته باشد؟ او حتی به‌واسطه‌ی شخصیت شعبده‌بازی که به یک کارآگاه خصوصی تبدیل شده است، از «تراژدیِ زیبایی» سخن می‌گوید. و قهرمان قصه‌ی او؟ بابی وسترن یک لوح سفید است، آن‌قدر تهی که گاهی توهین‌آمیز به نظر می‌رسد اما خواسته‌ی مک‌کارتی چنین بوده است. وسترن نقش یک پیام‌رسان را دارد، شخصیتی که کمک می‌کند تا نویسنده به دغدغه‌های اصلی‌اش بپردازد: بمب اتم، مکانیک کوانتومی و این سوال که آیا می‌توان حقیقت را شناخت یا خیر.

وسترن در بخشی از داستان می‌گوید: «مشکلی ندارد که بگوییم علت عدم درک ما از جهانِ کوانتوم، این است که در آن جهان به تکامل نرسیدیم. اما معمای اصلی همان چیزی است که دغدغه‌ی چارلز داروین هم بود. چگونه می‌توانیم چیزهای پیچیده را بشناسیم، وقتی بقای ما به آن‌ها وابسته نیست». (همانند گذشته، مک‌کارتی از علائم نقل قول در رمانش استفاده نکرده است). وسترن در مقایسه با آدم‌های معمولی، نزدیکی بیشتری به این مسائل دارد، زیرا همراه با آلیشیا، فرزند یکی از سازندگان بمب اتم است؛ او با این آگاهی متولد شده که ثروت خانوادگی‌اش به‌واسطه‌ی چیزی غیرانسانی (بمب اتم) به‌دست آمده است. هر دو فیزیک مدرن را از پدر آموزش دیده‌اند، هر دو به‌خوبی می‌دانند که فیزیک مدرن چه پیامدهایی برای جهان دارد و می‌خواهند پرده از حقیقت بردارند. وسترن در جوانی تصمیم می‌گیرد تا به یک فیزیک‌دان تبدیل شود اما شکست می‌خورد و احساس می‌کند آن‌طور که باید، در این زمینه خوب نیست. آلیشیا به مسیر دیگری می‌رود و وارد حوزه‌ی ریاضیات محض می‌شود اما در نهایت به این نتیجه می‌رسد که این کارها فایده‌ای ندارد: از آنجایی که ریاضی خارج از حوزه‌ی ذهن انسان، قابل اثبات نیست، پس نمی‌تواند مسئله‌ی مهم همچون چیستیِ حقیقت را حل کند. آلیشیا می‌خواهد واقعیتِ فیزیک معاصر و ریاضیات محض را درون ذهنش نگهداری کند که همین امر باعث شده است تا ذهنش دچار فروپاشی شود اما شاید هم برعکس، شاید تنها یک ذهنِ ازهم‌پاشیده بخواهد چنین تصمیمی بگیرد.

آلیشیا در رمان مسافر حضور کم‌رنگ اما موثری دارد. قصه با خودکشی او آغاز می‌شود و در قالب فلش‌بک، می‌بینیم که با شخصیت‌های خیالی ذهنش در حال گفتگو است: یک جارچی کاراناوال که آلیشیا او را «کودکِ تالیدومید» خطاب می‌کند (ناگفته نماند که این بخش‌های توهم و پرت‌گویی بسیار ملال‌انگیز و طاقت‌فرسا هستند). آلیشیا اما تا رمان استلا ماریس در کانون توجه قرار نمی‌گیرد، قصه‌ای که گفتگوهای دخترک با روانپزشک، در آخرین سال زندگی‌اش پیش از خودکشی را روایت می‌کند. پس از فضای آشفتی و غنی مسافر، در استلا ماریس با حال‌وهوایی برهنه و تلخ مواجه می‌شوید. مسافر در فصل تابستان در نیواورلئانِ لوئیزیانا اتفاق می‌افتد و استلا ماریس در یک زمستان سرد در غربِ میانه. خرده‌پی‌رنگ‌های داستانی گمراه‌کننده‌ی مسافر نیز کنار می‌رود، مثلا اینکه ترور «جان اف. کندی» با هدف منحرف کردن توجه‌ها انجام شده است، زیرا گروهی از تبهکاران، گنج مخفی «رابرت اف. کندی» را از زیرزمین خانه‌ی مادربزرگ فقیدش به سرقت برده‌اند.

در استلا ماریس، کورمک مک‌کارتی گوشت‌ها را کنده و به استخوان رسیده است، به همان نقطه‌ای که واقعا دوست دارد در موردش صحبت کند. و خیلی زود متوجه می‌شوید که استخوان، در واقع همان فیزیک نظری و ریاضی محض است و سوالاتی که این حوزه‌ها درباره‌ی کیهان و بشریت ایجاد می‌کنند. آلیشیا به روانپزشک می‌گوید: «من چیزی را می‌دانستم که برادرم نمی‌دانست، اینکه در زیر سطح جهان، وحشتی نهفته است که همیشه آن‌جا بوده است. اینکه در هسته‌ی حقیقت، یک روح پلید ابدی جولان می‌دهد». ظاهرا آن خلأ غیرقابل‌توضیح در بطن فیزیک کوانتوم، همین روح پلید شیطانی است.

مک‌کارتی همواره در خلق شخصیت‌های زن دچار مشکل بوده است و آلیشیا به همین منوال، یک شخصیت مونث سه‌بعدی و عمیق نیست. حساسیت‌ها و زودرنجی‌های زنانه در این شخصیت نمایان است اما او بیشتر از اینکه یک زن باشد، همانند بابی، وسیله‌ای برای عرضه‌ی دیدگاه‌های فلسفی نویسنده بوده و این مسئله در نیمه‌ی دوم استلا ماریس ملموس‌تر جلوه می‌کند؛ جایی که مشخص می‌شود آلیشیا شمایل خود کورمک مک‌کارتی (و هر کسی که به این درک می‌رسد کارهای هنری‌اش حاصل ضمیر ناخودآگاهش است) را دارد. دخترک می‌گوید: «سوال اصلی این نیست که چگونه مسائل ریاضی را حل می‌کنی بلکه این است که ناخودآگاهت چگونه آن‌ها را حل می‌کند. چگونه است که [ناخودآگاه] در ریاضی بهتر از ما است؟ درگیر حل یک مسئله هستی و سپس آن را کنار می‌گذاری اما کنار نمی‌رود. هنگام ناهار دوباره ظاهر می‌شود یا هنگامی که در حال دوش گرفتن هستی. [ناخودآگاه] به تو می‌گوید: به این نگاه کن، نظرت چیست؟ بعد تو به این فکر می‌کنی که چرا حمام یا سوپ سرد است. آیا این محاسبات ریاضی محسوب می‌شود؟ متاسفانه بله». شما می‌توانید در این نقل‌قول، ریاضی را با «نویسندگی» جایگزین کنید و تغییری در معنا ایجاد نمی‌شود.

کیفیت نویسندگی مک‌کارتی مطابق انتظار سطح بالایی دارد و نثر صریح و گیرای او شما را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد. برای مثال در نقل قول زیر او می‌خواهد بگوید که «واقعیتِ ما وابسته به مشاهدات ما است» اما طریقه‌ی عرضه‌ی این پیام را بخوانید: «‌در ابتدا هیچ‌چیز نبود. نواختر در سکوت منفجر شد. در تاریکی مطلق. ستارگان. شهاب‌سنگ‌های در حال عبور. همه‌ چیز در خدمت موجودیتِ احتمالی. آتش‌ سیاه. همچون آتش جهنم. سکوت. پوچی. شب. خورشیدهای سیاه در حال گردآوری سیارات، از عالمی که در آن مفهومِ فضا معنایی نداشت که بخواهد برایش پایانی متصور شود.». فراوانی جمله‌واره‌های کوتاه، مختصر و مشتق؛ تمولِ اصطلاح «موجودیت احتمالی» در مقابل تصویرسازی‌های واضحی همچون یک آتش سیاه جهنمی و سیارات سیاهِ خاموش: هنگامی که در نویسندگی به خوبی مک‌کارتی هستید، ارائه‌ی ادبی ایده‌ها آسان به نظر می‌رسد.

اما واقعیت این است که مک‌کارتی نمی‌خواهد لذتی که در خواندن آثار قبلی‌اش وجود داشت، تکرار شود. در این دو رمان جدید، مسحورکننده‌ترین جملات او، ترس را در شما بیدار می‌کنند، ترس‌های شخصی و ترس از ناشناخته‌های کیهان. در جهان این دو قصه، عنصر امیدوارکننده یا شادی‌بخشی وجود ندارد، چه بسا به این تفکر برسید که چنین چیزهایی به‌کلی غیرممکن است. تنها بُعد لطیف و احساسی قصه هم پیرامون یک عشق ممنوعه‌ است که مک‌کارتی با آن همچون رویدادی رهایی‌بخش، در عین حال مخرب رفتار می‌کند. برای کسانی که تاکنون مک‌کارتی نخوانده‌اند، مسافر و استلا ماریس انتخاب مناسبی نخواهد بود. آن‌ها از احساسات پرتنش و احشایی همیشگی نویسنده بهره نمی‌برند اما هدف مک‌کارتی از ابتدا واضح است، او در نقطه‌ی پایانی احتمالی کارنامه‌ی هنری‌اش، دست به آزمون‌و‌خطا زده که نتیجه‌اش، یک تجربه‌ی روشن‌فکرانه‌ی منحصربه‌فرد است؛ چیزی شبیه به این دو رمان پیدا نمی‌کنید و چنین زیبایی آغشته به ترسی را تنها نویسنده‌ای همچون کورمک مک‌کارتی می‌تواند خلق کند.

خرید کتاب جاده از دیجی کالا

منبع: VOX

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه