رتبه‌بندی همه‌ فیلم‌های اکشن کیانو ریوز؛ از بدترین به بهترین

۶ خرداد ۱۴۰۲ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴۹ دقیقه

کیانو ریوز از همان ابتدای دوران فعالیتش، به تدریج در نقش‌ ثابت قهرمان فیلم‌های اکشن جا افتاد. از اوایل دهه‌ی ۱۹۹۰ میلادی، یعنی زمانی که کاترین بیگلو او را فراخواند تا در کنار بازیگر مشهوری چون پاتریک سویزی در فیلم «نقطه شکست» بازی کند و بعد از آن در یکی از بهترین اکشن‌های دهه‌ی ۱۹۹۰ یعنی «سرعت» درخشید، تا به امروز ما او را بیشتر در فیلم‌های اکشن به یاد می‌آوریم. فرنچایزهایی چون «ماتریکس» و «جان ویک» هم نسل تازه‌ی مخاطبان را با این پرسونای همیشگی او آشنا کردند و او این چنین به یکی از ستار‌های نسلش تبدیل شد. حال «جان ویک: بخش ۴» بر پرده است و بهانه‌ای به دست داده تا سری به کارنامه‌ی کیانو ریوز و فیلم‌های اکشنش بزنیم و یک به یک آن‌ها را به ترتیب کیفیت، بررسی کنیم.

برخی بازیگران را با یک پرسونای خاص به یاد می‌آوریم، با حضور در نقش‌های مشابه و امتحان پس داده‌ای که مخاطب وسیع دارند. برخی منتقدین هم عموما به جای تحسین این مقبولیت عام، به چنین بازیگرانی می‌تازند و آن‌ها را خارج از چارچوب هنرمندان قرار می‌دهند. این منتقدین فراموش می‌کنند که برای رسیدن به چنین درجه‌ای از مقبولیت و جاافتادگی در ذهن مخاطب، نیاز به کاریزمایی است که هر بازیگری از آن بهره نبرده. کیانو ریوز کم و بیش چنین بازیگری است و مخاطب او را بیشتر با چهره‌ای سنگی و در حال کشتن دشمنانش به یاد می‌آورد تا هر نقش دیگری.

از آن سو بازیگرانی وجود دارند که قادر به ایفای هر نقشی هستند و اصلا می‌توانند به هر شخصیتی جان دهند. این بازیگران در یک نقش ثابت درجا نمی‌زنند و مدام از ژانری به ژانر دیگر و از شخصیتی به شخصیت دیگر در حرکت هستند. به عنوان نمونه بازیگری چون آنتونی هاپکینز شاید یکی دو تا نقش بسیار معروف داشته باشد که بیشتر با آن‌ها شناخته شود اما هیچ‌گاه در هیچ نقشی درجا نزده و در کارنامه‌اش همه نوع شخصیت با همه نوع ویژگی خاصی وجود دارد.

این دو ویژگی متفاوت شاید بازیگران را به دو دسته‌ی مختلف تقسیم کند اما نمی‌توان منکر این شد که سینما به هر دوی آن‌ها نیاز دارد. به عنوان نمونه آلن دلون در بسیاری از فیلم‌هایش، شبیه به آثار قبلی است اما چه کسی است که بتواند هنرنمایی وی را زیر سوال ببرد. پس از آن جایی که هر اثری جهان خودبسنده‌ی خود را می‌سازد، مهم این است که بازیگر بتواند در آن دنیا خودش را پیدا کند و قالب نقشش شود، وگرنه بقیه‌ی چیزها، حرف‌هایی آکادمیک است که پس از تماشای فیلم روی پرده‌ی سینما در ذهن نقش می‌بندند و مخاطب را به فکر فرو می‌برند.

به کیانو ریوز بازگردیم. پرسونایی که او از خود در ذهن مخاطب برجا گذاشته، مردی تودار، آرام و غمگین است که تا کسی پا روی دمش نگذارد، کاری به دیگران ندارد. اما همین که خودش را پیدا کند و دشمنی در برابرش ببیند، چنان از این رو به آن رو می‌شود، که آن بخت برگشته چاره‌ای جز فرار یا مرگ نمی‌بیند. خب چنین خصوصیاتی قطعا متناسب مردان تکرو و گوشه‌گیری است که چندان در قید و بند رعایت قوانین نیستند و به عرف هم کاری ندارند. به همین دلیل است که نقش‌هایی این چنینی حتی اگر عضوی از نیروی پلیس و برقرار کنندگان نظم باشند و قرار باشد که مجرمی را دستگیر کنند یا باند خلافکاری را از بین ببرند، باز هم راهی جدا پیدا می‌کنند و به تکروی مشغول می‌شوند. گرچه در ظاهر همه چیز این افراد روی اعصاب همراهانشان است، اما می‌توان به آن‌ها دل بست و مطمئن شد که در نهایت از پس مشکلات برمی‌آیند و همه چیز ختم به خیر می‌شود. ضمن این که مخاطب هم مردانی را که خلاف جریان آب شنا می‌کنند، بیش از افراد مطیع و سر به زیر دوست دارد.

در این لیست تمام فیلم‌های اکشن کیانو ریوز حضور دارند. اما شاید کسی بخواهد فیلمی چون «رستاخیزهای ماتریکس» (The Matrix Resurrection) را هم در این لیست قرار دهد. می‌توان چنین کرد اما شخصا آن فیلم را بیش از هر چیز اثری علمی- تخیلی می‌دانم که از المان‌های ژانر اکشن در مواقع خاصی استفاده می‌‌کند. اما از آن جایی که مرزهای ژانرهای سینمایی چندان هم محکم نیست و می‌شود فیلم‌های امروزی را در دسته‌های جداگانه دسته‌بندی کرد و ذیل ژانرهای مختلف قرار داد، اضافه شدن این فیلم به لیست را چندان هم اشتباه نمی‌دانم. پس اگر تصور می‌کنید که چنین کاری درست است، می‌تواند جایی برای آن اثر، جایی در میانه‌های فهرست در نظر بگیرید.

کتاب سینمای آمریکا اثر اندرو ساریس انتشارات هرمس

۱۴. جانی منومیک (Johnny Mnemonic)

جانی منومیک

  • کارگردان: رابرت لونگو
  • دیگر بازیگران: دولف لاندگرین، تاکشی کیتانو و آیس تی
  • محصول: ۱۹۹۵، آمریکا و کانادا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۸٪

این فیلم اکشن و علمی- تخیلی از آن فیلم‌هایی است که آدم با خیال راحت می‌تواند قید تماشایش را بزند. تصور نمی‌کنم که برای دست اندرکارانش هم جز پول حق‌الزحمه، آورده‌ی دیگری داشته باشد؛ هر کدام دستمزدشان را گرفته و رفته‌اند و احتمالا ایم فیلم را فرامش کرده‌اند. اگر فیلم را ببینید متوجه خواهید شد که آن چنان بد است که حتی دوست ندارید آن را جز رزومه‌ی کاری کسی حساب کنید. خلاصه که اگر فیلم‌هایی چون «سرعت» یا «نقطه شکست» قبل از این فیلم اکران نشده بودند، کیانو ریوز همین جا باید با بازیگری خداحافظی می‌کرد و نامش را در نزدیک‌ترین بنگاه کاریابی می‌نوشت. حقیقتا وقتی به لیست بازیگران فیلم نگاه می‌کنیم، سر در نمی‌آوریم که چرا آدم کار درستی مثل تاکشی کیتانو نامش باید بین آن‌ها باشد. از دولف لاندگرین و آیس تی که توقعی نیست، اما بزرگی چون تاکشی کیتانو برای خودش در سینمای ژاپن کسی است و برو و بیایی دارد.

برای پی بردن به بد بودن فیلم، حتی نیازی نیست که به تماشای خودش بنشینید، همین که خلاصه‌ی قصه‌ی احمقانه‌اش را بفهمید، کافی است. داستان در سال ۲۰۲۱ می‌گذرد و برخی از انسان‌ها در آن زمان حکم چیزی شبیه به فلش درایو امروزی دارند. یعنی به جای استفاده از چیزی مانند سی دی یا یک فلش یو اس بی ساده، این آدم‌ها هستند که با قرار گرفتن یک چیپ در سرشان، به دیگران سرویس می‌دهند. خلاصه که دانشمندان این جهان فرضی، برای لحظه‌ای به فیلم‌های علمی- تخیلی همان دوره‌ی خود یا حتی جهان اطرافشان نگاه نکرده‌اند که در دوران وجود فلاپی درایوها و چیزهایی از این قبیل در همان دهه‌ی نود میلادی، می‌توان حدس‌های جذاب‌تر و قابل باورتری از آینده‌ی وضع بشر زد. نمونه‌ها که بسیارند ولی سر زدن به لیست بهترین‌های تاریخ این ژانر کار بدی نیست تا متوجه شوید که در برخی از مواقع این سینماگران چه ایده‌های نابی دارند.

ولی داستان به همین خلاصه نمی‌شود. وضع قصه‌ی فیلم از این چیزها هم بدتر است. هر لحظه اتفاقی می‌افتد که برایش برنامه‌ریزی نشده و اصلا به داستان اصلی ربطی ندارد. به عنوان نمونه شخصیت اصلی با بازی کیانو ریوز ناگهان متوجه می‌شود که با برداشتن آن چیپ توی سرش می‌تواند خاطرات کودکی خود را بازیابد. اما نکته این که فهم یا عدم فهم این خاطرات در روند قصه هیچ تاثیری ندارد. بنابراین چرا مخاطب باید ناگهان به این فکر شخصیت اصلی اهمیت دهد، آن هم در حالی که این آدم الان با مشکل دیگری دست و پنجه نرم می‌کند و هیچ گره کوری به دست خاطراتش باز نمی‌شود. آن داستان طبعا داستان دیگری است که باید برایش فیلم دیگری هم ساخته شود.

از آن سو اکشن فیلم هم درست از کار درنیامده است. سکانس‌های اکشن نیاز اساسی به طراحی درست دارند و همین که چند نفر با هم درگیر شوند و چند تعقیب و گریز شکل بگیرد که اکشن ساخته نمی‌شود. باید دوربین در جای درست قرار بگیرد و رویداد را از زاویه درستش ثبت کند. باید اتفاق جلوی دوربین جالب توجه باشد. باید تدوین مناسبی وجود داشته باشد که این رویدادهای جالب توجه را به هم وصل کند. در نهایت این که زمان‌بندی سکانس هم باید درست باشد تا مخاطب احساس نکند که همه چیز در حال کش آمدن است. این فیلم، در این آیتم هم رفوزه می‌شود.

«در آینده‌ای نزدیک، اطلاعات مهم‌ترین و با ارزش‌ترین دارایی هر فردی است. افرادی در این دنیا وجود دارند که به عنوان حامل اطلاعات کار می‌‌کنند و می‌توان داده‌های مختلف را در چیپ موجود در سر آن‌ها بارگذاری کرد و به نقطه‌ی دیگر فرستاد. جانی یکی از این افراد است و حال بسته‌ای درون سرش قرار داده شده که باید به موقع آن را تحویل دهد وگرنه منفجر خواهد شد. از آن سو کسان دیگری به دنبال داده‌های موجود در سر جانی می‌گردند و …»

کتاب علمی تخیلی اثر آدام رابرتز

۱۳. واکنش زنجیره‌ای (Chain Reaction)

واکنش زنجیره‌ای

  • کارگردان: اندرو دیویس
  • دیگر بازیگران: مورگان فریمن، ریچل وایس، فرد وارد و برایان کاکس
  • محصول: ۱۹۹۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۵.۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۸٪

وضع کارنامه‌ی سینمایی کیانو ریوز در سال ۱۹۹۶ هم بهتر از سال قبلش نبود. اگر در سال قبلش فیلم «جانی منومیک» همه را دلسرد کرده و کسی هم به تماشایش ننشسته بود، حال قرار بود که با تیم دیگری چنین تجربه‌ای داشته باشد. باز هم باید گفت که فیلم‌هایی چون «سرعت» و «نقطه شکست» قطعا به دادش رسیده‌اند وگرنه دو شکست متوالی در هالیوود می‌تواند هر بازیگری را زمین گیر کند. بالاخره هالیوودی‌ها با کسی شوخی ندارند و همین که ببینند از طرف پولی در نمی‌آید، عذرش را می‌خواهند.

از سوی دیگر این روند فاجعه‌بار می‌توانست پرسونای کیانو ریوز را هم به عنوان بازیگری اکشن مخدوش کند. چرا که فیلم‌های اکشن در بهترین حالت هم چندان مورد توجه منتقدان قرار نمی‌گیرند. آن چه که آن‌ها را سرپا نگه می‌‌دارد، جلب توجه مخاطب و کشاندن مردم به سینماها است. این در حالی است که «جانی منومیک» و «واکنش زنجیره‌ای» در هر دوی این بخش‌ها شکست خورند. یعنی نه تنها منتقدین به آن‌ها تاختند، بلکه تماشاگر هم تحولیش نگرفت و به ورشسکته‌های آن سال‌ها تبدیل شدند.

این بار به نظر می‌رسد که همه چیز سر جای خودش قرار گرفته است. حتی لیست بازیگران شاید شما را وسوسه کند که به تماشایش بنشینید. بالاخره ریچل وایس و مورگان فریمن و برایان کاکس برای خود کسی هستند و نام و آوازه‌ای در سینما دست و پا کرده‌اند. از آن سو اندرو دیویس کارگردان هم سابقه‌ی بدی ندارد و چندتایی اکشن آبرومند ساخته است. مثلا فیلم «تحت محاصره» (Under Siege) با بازی استیون سیگال در گیشه موفق بود و فیلمی چون «فراری» (The Fugitive) با بازی هریسون فورد، حسابی درخشیده بود. پس روی کاغذ همه چیز درست به نظر می‌رسید و شرایط موفقیت مهیا بود.

اما مشکلات عمده‌ی فیلم قبلی این فهرست هم یکی یکی این جا ظاهر می‌شوند. در حالی که داستان به نظر سر و وضع بهتری از آن جا دارد و روی کاغذ چندان فاجعه نیست، ناگهان اتفاقات احمقانه پشت سر هم از راه می‌رسند و فیلم را زمین می‌زنند. از سوی دیگر سکانس‌های اکشن هم درست از کار درنیامده‌اند. در این حالت دیگر نه داستان علمی- تخیلی اثر ارزش دارد و نه لحنی هیجان‌انگیز و تریلر که قرار بوده در سرتاسر فیلم جریان داشته باشد.

شخصیت‌ها هم که ساز خود را می‌‌زنند و انگار از جهان دیگری به این فیلم بی سر و ته سنجاق شده‌اند. خلاصه که مخاطب دلش به حال بازیگر جاسنگینی مانند برایان کاکس یا هنرمندی مانند ریچل می‌سوزد که دور سر خودشان می‌چرخند. کاملا مشخص است که خود آن‌ها هم نمی‌دانند که در حال انجام چه کاری هستند و فقط در حال تیک زدن روزهای فیلم‌برداری هستند تا کار تمام شود و به خانه بروند. در هر صورت امیدوارم که دستمزد خوبی گرفته باشند تا کمی این سردرگمی را جبران یا در واقع توجیه کند.

«ادی عضو یک تیم دانشگاهی است که روی پروژه‌ی انرژی‌های جایگزین و پاک کار می‌کنند. بالاخره سال‌ها تلاش آن‌ها نتجیه می‌دهد و دانشمندان موفق به کشف چیزی می‌شوند که آینده‌ی بشر را برای همیشه عوض خواهد کرد. در حالی که جشنی در آزمایشگاه به خاطر این کشف برپا است، اعضای گروه سر این موضوع که آیا باید این کشف را مجانی با جهانیان به اشتراک گذاشت یا نه، بحث می‌کنند. ادی از جمع خارج می‌شود و به همراه یکی از همکارانش با اتوبوس به خانه می‌رود. در حالی که دو تن از آن‌ها هنوز در آزمایشگاه هستند و قصد دارند که اطلاعاتشات را روی اینترنت بارگذاری کنند، ناگهان کسانی وارد آزمایشگاه می‌شوند و هر دو را می‌کشند. حال پلیس تصور می‌کند که ادی در این کار دستی دارد …»

۱۲. سلاطین خیابان (Street Kings)

سلاطین خیابان

  • کارگردان: دیوید آیر
  • دیگر بازیگران: فارست ویتاکر، هیو لوری و کریس ایوانز
  • محصول: ۲۰۰۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۶٪

دیوید آیر قبل از شروع فعالیتش به عنوان کارگردان، فیلم‌نامه‌نویس قابل احترامی در هالیوود بود. فیلم‌نامه‌ی فیلمی مثل «روز تمرین» (Training Day) به کارگردانی آنتونی فوکوآ و بازیگری کسانی چون دنزل واشنگتن و ایتن هاوک از او است. حتی در نوشتن اولین نسخه‌ی فیلم «سریع و خشن» (The Fast And The Furious) دست داشته و خلاصه که کارنامه‌ی قابل قبولی در این زمینه از خود به جا گذاشته است. این در حالی است که در زمینه‌ی کارگردانی نتوانسته این میزان از احترام را به دست آورد. فیلم متوسطی چون «خشم» (Fury) با بازی برد پیت، بهترین کار او است.

«سلاطین خیابان» دیگر شکست کارنامه‌ی بازیگری کیانو ریوز است که به آن می‌پردازیم. او حالا با مجموعه فیلم‌هایی چون «ماتریکس» در اوج ستارگی است و دیگر جای پای خود را در هالیوود حسابی سفت کرده. ستاره‌ی بختش هم چنان اقبالی دارد که فقط به خاطر حضور او فیلم ضعیفی چون «کنستانتین» دیده می‌شود. اما گاهی برخی از فیلم‌ها به هیچ طریقی نمی‌توانند گلیم خود را از آب بیرون بکشند و با سر زمین می‌خورند. فروش فیلم «سلاطین خیابان» هم با توجه به خرج ساخته شدنش چنان چیز دندان‌گیری از کار در نیامد و در بهترین حالت می‌توان تصور کرد که فقط به ضرر نرسید.

همه‌ی این‌ها در حالی است که «سلاطین خیابان» بر اساس پرسونای بازیگری کیانو ریوز ساخته شده و حتی به لحاظ طرح داستانی شباهت‌هایی با «جان ویک» که چند سالی بعد بر پرده ظاهر شد و حسابی درخشید، دارد. در این جا هم مانند «جان ویک» و دنباله‌هایش مرد همه فن حریفی در قاب تصویر حضور دارد که زمانی شوهری عاشق بوده و امروز به خاطر از دست دادن همسرش، در عذابی دائمی به سر می‌برد. سپس وقوع اتفاقی وی را وا می‌دارد که خودش را ثابت کند و در نتیجه دمار از روزگار دیگران درمی‌آورد.

از سوی دیگر کیانو ریوز پس از «ماتریکس» به عنوان بازیگر فیلم‌های رزمی جا افتاده بود. این به او فرصت می‌داد که مخاطبان دلباخته‌ی این ژانر به خاطر هر فیلمش در برابر سالن سینما صف ببندند. اما ضعف در فیلم‌نامه و هم‌چنین ضعف در شخصیت‌پردازی سبب شد که فیلم چندان خوب از کار درنیاید و حتی آن‌ها را هم راضی نکند. این در حالی است که به نظر می‌رسد دیوید آیر، کارگردان فیلم، هم خیابان را به خوبی می‌شناسد (با توجه به فیلمی چون «روز تمرین») و هم به سینمای اکشن تسلط دارد. اما بالاخره فاصله‌ی کارگردانی با نوشتن، از زمین تا آسمان است.

در کنار همه‌ی این‌‌ها می‌توانید بازی بد بازیگران را هم اضافه کنید. کیانو ریوز هیچ‌گاه در بیان احساسات مختلف تبحر نداشته اما خوب بلد است نقش عاشق دل شکسته را بازی کند. مشکل این جا است که او در این جا پایین‌تر از استانداردهای خودش قرار می‌گیرد. از سوی دیگر فارست ویتاکری را داریم که کمتر بازی بدی از او در ذهن داریم. اما او هم در این فیلم پایین‌تر از حد انتظار ظاهر شده است. بقیه هم که بازیگران نه چندان شناخته شده‌ای هستند و توقع چندانی از آن‌ها وجود ندارد.

«کاراگاه تام لودلا، مدتی است که همسرش را از دست داده و به همین دلیل همیشه غمگین است. در این میان مدارکی به دست می‌آید که او را متهم به قتل یکی از همکارانش می‌کند. همین موضوع سبب می‌شود که او برخلاف رویه‌ی پلیس، پنهان شود و به دنبال راهی بگردد که خودش را تبرئه کند …»

۱۱. ۴۷ رونین (۴۷ Ronin)

47 رونین

  • کارگردان: کارل رینش
  • دیگر بازیگران: هیرویوکی سانادا، تادانوبو آسانو و رینکو کیکوچی
  • محصول: ۲۰۱۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۱۶٪

احتمالا فیلم خوب «رونین» (Ronin) به کارگردانی جان فرانکن‌هایمر و بازی بازیگرانی چون رابرت دنیرو و ژان رنو را دیده‌اید. در سکانسی از آن فیلم مردی حضور داشت که پس از رسیدن به شخصیت اصلی فیلم با بازی رابرت دنیرو و تر و خشک کردن او و درآوردن یک گلوله از بدنش، در حال درست کردن یک ماکت نسبتا بزرگ دیده می‌شد. آن ماکت بازسازی صحنه‌ی نبردی در ژاپن دوران فئودال بود و آن مرد در توضیح داستان آن نبرد که رویدادی واقعی مربوط به اویل قرن ۱۸ است، قصه‌ای محشر تعریف می‌کرد که به فیلم «رونین» و مضمونش ارتباطی مستقیم داشت. این قصه‌ی قدیمی ژاپنی چنان معروف است که استادی چون کنجی میزوگوچی در دهه‌ی ۱۹۴۰ فیلمی بر مبنایش ساخت و اسمش را هم همین «۴۷ رونین» گذاشت که امروزه یکی از جواهرات ناب سینمای این کشور به حساب می‌آید.

اما هالیوودی‌ها استاد از بین بردن هر خاطره‌ای برای به دست آوردن چند دلار بیشتر هستند. آن داستان محشر که ارتباطی مستقیم با مفاهیمی چون شجاعت و افتخار داشت، در این اثر تازه به جولانگاه ایده‌های تخیلی و بی سر و تهی شده که تحمل هر کدامش صبری بسیار می‌خواهد. اگر سری به ویکیپدیا بزنید و فقط مطلب ذیل عنوان «حادثه آکو» را بخوانید، متوجه خواهید شد که با چه قصه‌ی معرکه‌ای سر و کار داریم و این فیلم چه بلایی سر آن ایده‌ی درجه یک و داستان بی نظیرش آورده است.

نکته‌ی اول این که این قصه به اندازه‌ی کافی جذاب و گیرا است. موضوع اصلی آن هم وفاداری و شجاعت است. اگر طبق داستان اصلی هم پیش بروید، ظرفیت کافی برای قرار دادن سکانس‌های اکشن ناب، از هر نوعش دارد. حال اگر موضوع اصلی فراموش شود و جای آن را عناصر سینمای فانتزی بگیرد، همه چیز به هم می‌ریزد. به ویژه که این عناصر چندان هم با قصه‌ی اصلی هم‌خوانی ندارند.

اما داستان فیلم «۴۷ رونین» بدتر از این‌ حرف‌ها است و خشت اول از همان ابتدا کج گذاشته شده. اضافه شدن مردی از تبار دیگری به جهان مشرق زمین و علاقه‌مند شدن به شیوه‌ی زیست مردمان این سوی دنیا، از دیرباز فرصت مناسبی برای ساخته شدن آثار معرکه بوده است. همین قرن حاضر فیلمی چون «آخرین سامورایی» (The Last Samurai) با بازی تام کروز دارد که گرچه شاهکار نیست، اما خوب توانسته با وجود چنین قصه‌ای، گلیمش را از آب بیرون بکشد.

قدرت همه‌ی آن‌ فیلم‌ها از نمایش روند حل شدن این شخص ناهمگن در یک جمع واحد است. اما «۴۷ رونین» این راه و نمایش این روند را دور می‌زند و مستقیم به سمت نمایش دلاوری‌های قهرمانش در یک بستر فانتزی می‌رود. آن هم در دنیایی خیالی که هیچ تازگی و نشاطی ندارد و همه چیزش مصنوعی جلوه می‌کند. خلاصه که سازندگان «۴۷ رونین» موفق نمی‌شوند از آن قصه‌ی کلاسیک و معرکه که حتی خواندنش پشت هر کسی را می‌‌لرزاند و مو بر تن مخاطبش سیخ می‌کند، اثری خود بسنده و درست و حسابی از کار درآورند.

«در اواخر قرون وسطی، در ژاپن مردی به نام کای که نیمی انگلیسی و نیمی ژاپنی است توسط ارباب آسانو نجات داده می‌شود. اما کای به دختر اباب دل می‌بازد و همین باعث می‌شود که زندگی بر او سخت بگذرد. از آن سو ارباب دیگری که در خدمت آسانو است، تمایل دارد قلمروی آسانو را از چنگ وی درآورد. او موجودی افسانه‌ای را برای کشتن آسانو می‌فرستد اما …»

کتاب زندگی روزمره ژاپنی‌ ها در دوره سامورایی ها اثر لویی فردریک نشر نگاه

۱۰. کنستانتین (Constantine)

کنستانتین

  • کارگردان: فرانسیس لارنس
  • دیگر بازیگران: ریچل وایس، شیا لبوف و تیلدا سوئینتون
  • محصول: ۲۰۰۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۴۶٪

شاید برخی از مخاطبان دل نازک، فیلم «کنستانین» را اثری ترسناک بدانند. گرچه «کنستانتین» از المان‌های سینمای وحشت استفاده می‌کند، اما بیشتر فیلمی فانتزی و اکشن است تا ترسناک. به همین دلیل هم زمانی از شهرتی عالم‌گیر برخوردار شد. چرا که چندان ترسناک نبود و تماشاگر غیر سنتی ژانر وحشت هم می‌توانست بنشیند و از آن لذت ببرد. اما موضوع دیگری هم وجود داشت که فیلم را به اثری جنجالی و بحث‌برانگیز تبدیل می‌‌کرد؛ این موضوع به کیفیت خوب سکانس‌های اکشن آن بازمی‌گشت، عاملی که در کمتر فیلم ترسناکی وجود دارد.

یکی از دلایلی که «کنستاننین» را از سینمای وحشت دور و به سینمای فانتزی و اکشن نزدیک می‌کند، به ماهیت قهرمان داستان باز می‌گردد. عموما در سینمای وحشت قهرمان به آن مفهوم کلاسیکش وجود ندارد؛ در این فیلم‌ها یا قربانی داریم یا قربانی‌کننده. در حالی که در این جا مردی همه فن حریف حاضر است که خوب می‌داند چگونه از پس دیوان و ددان و هیولاهای رنگارنگ برآید. پس خود به خود با حضورش در قاب فیلم‌ساز، خیال مخاطب هم راحت می‌شود که اگر خطری هم پشت پنجره‌ای یا در تاریکی لانه کرده، شانسی برای پیروزی ندارد. در واقع جای قربانی و قربانی کننده عوض می‌شود و این بار این هیولاها هستند که باید از قهرمان داستان بترسند.

در چنین بستری است که حضور بازیگر سرشناسی مانند کیانو ریوز در فیلم معنا پیدا می‌کند. چرا که اگر با یک فیلم ترسناک سنتی طرف بودیم، حضور بازیگر سرشناس نه تنها باعث حواس‌پرتی مخاطب می‌شد (تصور کنید که کیانو ریوز یا بازیگری چون او را مدام در حال فرار کردن از دست جانی ماجرا و جیغ زدن ببینید) بلکه از اساس بودجه‌ی فیلم را بالا می‌برد و غیر ضروری بود. در حالی که این داستان تازه با وجود یک قهرمان بزن بهادر و قلدر، نیاز به ستاره‌ای دارد که در چارچوب سینمای اکشن قابل باور باشد و مخاطب هم او در چنین قابی بپذیرد.

اما نمی‌توان از «کنستانتین» گفت و به ضعف‌هایش اشاره نکرد. عدول از المان‌های سنتی ژانر وحشت و نزدیک شدن به سینمای اکشن با مختصات فانتزی، نیاز به ساخته شدن جهانی ویژه دارد که مخاطب در چارچوب آن اتفاقات عجیب و غریب درام را بپذیرد. پس همه چیز باید طبیعی جلوه کند، وگرنه با فیلمی ضعیف روبه‌رو خواهیم شد که داستانش غیرقابل باور است. متاسفانه سازندگان «کنستانتین» در به وجود آوردن این جهان ویژه چندان توانا نیستند. در نتیجه نه شخصیت اصلی درست ساخته می‌شود و اعمالش توجیه می‌شود و نه هیولاها شکل و شمایلی قابل باور پیدا می‌کنند. خلاصه که در نبود این دنیای قائم به ذات، فقط می‌توان از توانایی ریوز و گروه سازندگان از خلق سکانس‌های اکشن لذت برد.

«جان کنستانتین، آدمی است که از طریق جن‌گیری و مبارزه با شیاطین روزگار می‌گذراند. روزی دختری نزد او می‌آید؛ چرا که خواهرش خودکشی کرده و به نظر این دختر در خطر حمله‌ی شیطانی باستانی قرار دارد. این موجود که پسر شیطان است، در حال پیدا کردن راهی است که به زمین وارد شود و دنیا را نابود کند. ظاهرا تنها راه ورود به این دنیا، دست یافتن به نیزه‌ای است که به وسیله‌ی آن عیسی (ع) را به قتل رسانده‌اند. حال جان کنستانتین باید به نحوی جلوی این شیطان قدرتمند قد علم کند و با بزرگترین آزمون زندگی خود روبه‌رو شود …»

کتاب داستان های ترسناک اثر ادگار آلن پو

۹. انقلاب‌های ماتریکس (The Matrix Revolutions)

انقلاب‌های ماتریکس

  • کارگردان: لانا واچوفسکی، لیلی واچوفسکی
  • دیگر بازیگران: لارنس فیشبرن، کری آن ماس، هوگو ویوینگ و کالین چو
  • محصول: ۲۰۰۳، آمریکا و استرالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۳۴٪

زمانی که فیلم «ماتریکس» در سال ۱۹۹۹ بر پرده افتاد، چنان موفق شد که نمی‌شد احتمال ساخته شدن دنباله‌های آن را نادیده گرفت. بالاخره با فیلمی سر و کار داشتیم که هم در سرتاسر دنیا مخاطب را به سالن سینما کشانده بود و هم توانسته بود منتقدین را راضی کند. همه‌ی این‌ها در چارچوب درامی رزمی و اکشن اتفاق افتاده بود که اتفاقا هیچ‌گاه چنین شانسی برای موفقیت نداشته‌اند. چرا که از یک سو عموم منتقدین این گونه فیلم‌ها را پس می‌زنند و از سوی دیگر سینمای رزمی هم طرفدارانی خاص دارد و مخاطب عام چندان اهمیتی به این نوع فیلم‌ها نمی‌دهد. اما «ماتریکس» در چارچوب یک درام خوش ساخت و البته ساختن شخصیت‌هایی قابل باور در کنار چنگ زدن به مفاهیم عمیق فلسفی توانست به همه‌ی این‌ موفقیت‌ها دست پیدا کند.

اما دو دنباله‌ی دیگر فیلم (و در نهایت این سومی) فقط بر مبنای سود بیشتر مالی و بهره بردن از جذابیت‌های نسخه‌ی اصلی ساخته شدند. دیگر اهمیتی نداشت که این دنیای معرکه چقدر ظرفیت گسترش دارد، موضوع مهم نحوه‌ی پول درآوردن از آن بود. در چنین بستری سازندگان هر چه ایده‌ی دیوانه‌وار داشتند به داستان تزریق کردند تا دنیای فیلم به سمت یک فانتزی محض حرکت کند و دیگر خبری از آن جهان آشنا نباشد. این گونه شد که قهرمانان درام در هزارتویی از غارها سوار بر وسیله‌ای شبیه به یک سفینه یا زیردریایی به تصویر درآمدند یا در شهری عجیب و غریب که انگار کیلومترها زیرزمین ساخته شده و در ظاهر هم آخرین سنگر انسان‌های آزاد است، دیده شدند.

«انقلاب‌های ماتریکس» سومین فیلم این مجموعه است و همان گونه که از اسمش برمی‌آید به آخرین تلاش انسان‌ها برای نجات از شر آن ماشین‌های عجیب و غریب اختصاص دارد. قهرمان داستان با بازی کیانو ریوز هم باید ثابت کند که همان فرد برگزیده‌ی وعده داده شده است که بالاخره ظهور کرده تا دیگر کسی به او شک نداشته باشد. نیروهای مخالف از چپ و راست به هم می‌تازند و هجوم می‌آورند اما مشکل این جا است که این درگیری‌ها دیگر شباهتی به درگیری‌های فیلم اول ندارد؛ یک سری موجود عجیب و غریب در برابر سفینه‌ها و زیردریایی‌های انسان‌ها قد علم کرده‌اند.

در این چارچوب است که دیگر نه اکشن به آن معنای همیشگی‌اش وجود دارد و نه سکانس‌های رزمی. گاهی نئو با بازی کیانو ریوز با دشمنانی کت و شلوارپوش روبه‌رو می‌شود و دمار از روزگارشان در می‌آورد. جاخالی دادن از گلوله‌ هم سرجایش حضور دارد. آن رابطه‌ی عاشقانه هم که به فیلم اول گرما می‌بخشید حی و حاضر است اما قصه چنان پوشالی و چنان بی سر و ته دنبال می‌شود که هیچ‌کدام از این‌ها اهمیت پیدا نمی‌کند. تنها چیزی که باعث می‌شود بتوان فیلم را تا به انتها دید، کیفیت جلوه‌های ویژه‌ی فیلم است که هنوز هم کار می‌کند و در نهایت باعث نجات اثر می‌شود.

اما اگر همه‌ی این‌ها باعث می‌شود که من و شمای مخاطب از تماشای فیلم لذت نبریم و احساس کنیم که وقت خود را هدر داده‌ایم، کیانو ریوز بازیگر، از این مجموعه برای خود پایه‌های موفقیتی ساخت که هنوز هم استوار مانده است. او دیگر یک ستاره‌ با خصوصیاتی ویژه بود؛ کم حرف، تو دار، غمگین اما همه فن حریف که هر مخاطبی با دیدنش توقع داشت دشمنانش را تار و مار کند. البته نه به شیوه‌ی کسانی چون سیلوستر استالونه یا آرنولد شوارتزنگر، بلکه به شیوه‌ی خودش. چرا که چشمانش معصوم‌تر از آن بود که به شرارت دست بزند. همین ترکیب غریب معصومیت و بزن بهادری است که از پرسونای بازیگری او چیزی منحصر به فرد ساخته است.

«ظاهرا اختاپوس‌ها ماموریت دارند که نسل بشر را در عرض ۴۸ ساعت نابود کنند. از سوی دیگر مامور اسمیت که به شکل ویروس درآمده، در به در به دنبال انتقام گرفتن از نئو است. در این میان زایون هم توسط ویروس‌ها آلوده می‌شود و به نظر می‌رسد که آخرین سنگر دفاعی انسان‌ها از بین رفته است. حال نئو باید یکی یکی مشکلات را از سر راه بردارد تا بتواند به کامپیوتر اصلی برسد و نسل بشر را نجات دهد …»

تابلو مدل The matrix کد S13-02

۸. نقطه شکست (Point Break)

نقطه شکست

  • کارگردان: کاترین بیگلو
  • دیگر بازیگران: پاتریک سویزی، لوری پتی و گری بیوسی
  • محصول: ۱۹۹۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۰٪

این اولین فیلمی است که نام کیانو ریوز را به عنوان بازیگر سینمای اکشن جا انداخت. کاترین بیگلو فیلم خوبی ساخته بود که یک رابطه‌ی دوستانه در مرکزش داشت. از طرف دیگر مساله‌ی قدیمی انتخاب بین انجام وظیفه و انسانیت هم به داستان فیلم گرما می‌بخشید. گرچه این تنها فیلم فهرست هم هست که کیانو ریوز تحت تاثیر بازیگر دیگری قرار دارد و شخصیت اصلی داستان نیست. کاترین بیگلو خیلی قبل‌تر از آن که با فیلم «مهلکه» (The Hurt Locker) و کسب جایزه‌ی اسکار با آن فیلم به اوج موفقیت برسد و در عالم سینما برای خود نامی دست و پا کند، برای علاقه‌مندان به سینمای اکشن با همین فیلم «نقطه‌ی شکست» شناخته می‌شد.

از خصوصیات اصلی فیلم «نقطه شکست» فضایی استیلیزه است که کاترین بیگلو خلق کرده. او به دنبال راهی بوده که بتواند فیلمی سریع با ضرباهنگی بالا و پر از سکانس‌های اکشن بسازد. این موضوع منجر به خلق اثری شده که چندان خود را جدی نمی‌گیرد و فقط روی ترشح آدرنالین در مخاطبش تمرکز دارد. برای لحظه‌ای تصور کنید که با فیلمی حادثه‌ای طرف هستید که همه چیز دارد؛ از عشق و رفاقت و خیانت و صحنه‌های زد و خورد و تعقیب و گریز گرفته تا سکانس‌هایی محیرالعقولی مانند پریدن از یک هواپیما بدون چتر نجات. گویی تمام اتفاقات یک فصل یک سریال اکشن در دل دو ساعت تعریف و جا داده شده است.

داستان فیلم با ورود یک پلیس مخفی به جمع دزدانی حرفه‌ای آغاز می‌شود. او باید بتواند که میان آن‌ها نفوذ کند و مدارک لازم را جمع کند. اما رفاقتی میان او و سردسته‌ی سارقین شکل می‌گیرد. همین موضوع از جایی به بعد نقطه‌ی عزیمت درام می‌شود و رابطه‌ی پر فراز و نشیب این دو نفر گاهی باعث می‌شود که نفس مخاطب در سینه حبس شود. اصلا منطق برخی از سکانس‌های اکشن فیلم همین رابطه‌ی پر فراز و نشیب آن‌ها است.

اگر بتوان به فیلم ایرادی وارد کرد به شخصیت نصفه و نیمه‌ی پلیسی بازمی‌گردد که کیانو ریوز نقشش را بازی می‌کند. این موضوع زمانی بیشتر به چشم می‌آید که کاریزمای حضور و البته نقش‌آفرینی بی بدیل پاتریک سویزی را ببینیم و دست به مقایسه‌ی این دو بزنیم. پاتریک سویزی چنان حسن حضوری دارد و چنان مخاطب را با خود همراه و چنان همه‌ی قاب‌ها را از آن خود می‌کند که عملا تبدیل به بهترین و جذاب‌ترین ضدقهرمان‌ در بین فیلم‌های این فهرست می‌شود.

اما ایراد دیگری هم وجود دارد. همان تلاش فیلم‌ساز برای قرار دادن همه چیز و همه نوع سکانس اکشن در فیلمی دو ساعته سبب شده که برخی اتفاقات منطق خاص خود را در طول درام پیدا نکنند. اگر به دنبال فیلمی می‌گردید که ریتمی سریع داشته و پشت سر هم سکانس‌های اکشن ردیف کرده باشد، «نقطه شکست» فیلم معرکه‌ای است اما این باعث قربانی شدن منطق جهانی شده که شخصیت‌ها درون آن زندگی می‌کنند. انگار که در یک دنیای واقع‌گرایانه با آدم‌هایی سر و کار داریم که در جهان ذهنی خود زندگی می‌کنند؛ جهانی که به شدت فانتزی است.

«چهار دزد بانک که با نام‌های روسای جمهور آمریکا شناخته می‌شوند و در حین سرقت از ماسک چهره‌ی آن‌ها استفاده می‌کنند، امان پلیس را بریده‌اند. یکی از ماموران اف بی آی مطمئن است که این چهار نفر از اعضای یک گروه موج سواری در جنوب ایالت کالیفرنیا هستند. بنابراین همکار جوان خود را ترغیب می‌کند که با یک هویت جعلی به دورن آن‌ها نفوذ کند و مدارک لازم را برای دستگیری آن‌ها به دست بیاورد …»

۷. جان ویک (John Wick)

جان ویک 1

  • کارگردان: چاد استاهلسکی
  • دیگر بازیگران: ایان مک‌شین، لنس ردیک و مایکل نیکویست
  • محصول: ۲۰۱۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۶٪

اگر «نقطه شکست» آغازگر دوران کاری کیانو ریوز به عنوان بازیگر سینمای اکشن و رزمی بود و بعدا مجموعه‌ی «ماتریکس» جای پایش را در این سینما محکم کرد، مجموعه‌ی «جان ویک» مهر تاییدی بر توانایی‌های او و استفاده‌ی درست هالیوود از پرسونایی است که دور کیاو ریوز چیده بود. حال می‌شد کیانو ریوز را در همان قالبی دید که انگار برای آن ساخته شده بود؛ مردی  کم حرف و غمگین که به جای حرف زدن، فقط عمل می‌کند. اما اگر به دنبال ریشه‌های «جان ویک» و شخصیت‌هایی شبیه به او می‌گردید، باید سری به دهه‌ی هشتاد و سینمای اکشن هنگ کنگ بزنید.

آن زمان و مکان پر است از فیلم‌هایی که قهرمان داستان‌هایش با دار و دسته‌ای عظیم در می‌افتد و با مشت و لگد دمار از روزگار همه در می‌آورد. خیلی وقت‌ها هم اصلا سلاحی در دست ندارد که بتواند چندتایی را هم با گلوله روانه‌ی آن دنیا کند. همه چیز به قدرت مشت‌هایش و سرعت لگدهایش بستگی دارد. رقیب قدری هم اگر وجود داشته بشد که به چشم بیاید و فیلم‌ساز وقت صرف گرفتن چند کلوزآپ از چهره‌اش کند، مانند بازی‌های کامپیوتری بعد از کشتن سربازان پیاده، قهرمان فیلم را به مبارزه تن به تن دعوت می‌کند تا شبیه به غول یا رییس انتهای آن مرحله باشد. رقیبی که چند مشت و لگد نثار قهرمان می‌کند و او را کمی به دردسر می‌اندازد، اما در پایان شکست می‌خورد. کل روایت «جان ویک» هم همین است. اما استفاده‌ی درست از تکنیک CGI و چهره‌ی کاریزماتیک و درد کشیده‌ی کیانو ریوز باعث شده فیلم با مخاطبی جهانی روبه‌رو شود. آغاز ماجرا به نظر عبث می‌آید؛ سگ شخصیت اصلی کشته و ماشینش دزدیده می‌شود و او برای انتقام به پا می‌خیزد. اما ابعاد اهریمنی طرف مقابل ماجرا، خشونت بیش از حد «جان ویک» را غیر قابل اجتناب می‌کند. ضد قهرمان داستان راه چاره‌ای ندارد و باید تا می‌تواند بکشد، وگرنه خودش کشته می‌شود.

در کنار نمایش رنگ و نور و صدا، نمایش دراماتیک سکانس‌های مبارزه هدف غایی مجموعه فیلم‌های «جان ویک» است. انتقام، فرار از مهلکه، رسیدن به رییس باند تبهکاران و همه و همه فرع بر این اصل گذاشته شده است. فیلم‌ساز هم به درستی جوهره‌ی این نگرش فیلم‌سازی را درک کرده و مدام هماورد نگون بخت برای جان ویک می‌فرستد و او هم فقط می‌کشد. نه عشق و محبت به کاراکتر زنی مهم است و نه مرگ سگ. جهان تیره و تار «جان ویک» دیگر نکته‌ای است که مخاطب را به خود جذب می‌کند. کارگردان در هر گوشه‌ی قصه‌اش خطری جاداده و دنیایی را ترسیم کرده که انگار همگی در سمت قطب منفی ماجرا ایستاده‌اند. در چنین چارچوبی است که جهان سینمایی این فیلم‌ها مخاطب اهلش را به یاد نوآرهای آمریکایی در دوران سینمای کلاسیک هم می‌اندازد.

«جان ویک مدتی است که همسرش را از دست داده. او با سگی که از همسرش به جا مانده زندگی می‌کند. روزی جان با گروهی خلافکار روبه رو می‌شود که می‌خواهند ماشینش را از چنگالش درآورند. آن‌ها شبانه به خانه‌ی وی می‌آیند و در حین سرقت ماشین، سگ جان ویک را هم می‌کشند. سارقان اتوموبیل سرقتی را به کارگاهی می‌برند، اما صاحب کارگاه ماشین را می‌شناسد و آشکارا می‌ترسد. پس از این سارقان متوجه می‌شوند که ماشین یکی از حرفه‌ای ترین قاتلین دنیا را دزدیده‌اند که زمانی با نام مستعار بابا یاگا شناخته می‌شد و هر کس که ملاقاتش می‌کرد، زنده نمی‌ماند  …»

کتاب فیلم نوآر و سینمای پارانویا اثر ویلر وینستون دیکسون نشر اختران

۶. بارگذاری‌های ماتریکس (The Matrix Reloaded)

بارگذاری‌های ماتریکس

  • کارگردان: لانا واچوفسکی، لیلی واچوفسکی
  • دیگر بازیگران: لارنس فیشبرن، کری آن ماس، هوگو ویوینگ، دنیل برنهارت و مونیکا بلوچی
  • محصول: ۲۰۰۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم:  ۷.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۷۳٪

فیلم اول مجموعه‌ی «ماتریکس» توانسته بود توازنی معرکه بین یک دنیای فلسفی سخت و دیریاب و جهانی سینمایی بر پایه‌ی عناصر آشنای سینمای اکشن و رزمی پیدا کند. در فیلم اول مفاهیمی از فلاسفه‌ای بزرگ در قالب داستانی ساده ریخته شده و چنان قابل باور و چنان خوش ساخت از کار درآمده بود که مخاطب هم از تماشای فیلم لذت می‌برد و سرگرم می‌شد و هم به فکر فرو می‌رفت. به عنوان نمونه چیزی در فیلم‌های رزمی قدیمی وجود دارد که به مرور به کلیشه‌ای ثابت تبدیل شده بود و علاقه‌مندان به این سینما با آن آشنا بودند: جاخالی دادن متهورانه‌ی قهرمانان از گلوله‌ی دشمن و آماده شده برای نبرد تن به تن. این گونه نبرد طولانی می‌شد و مخاطب می‌توانست از توانایی رزمی بازیگران لذت ببرد.

حال واچوفسکی‌ها همین کلیشه را به شکل ماهرانه‌ای با مفاهیمی عمیقا فلسفی و مذهبی پیوند زدند و یکی از نشانه‌های ظهور قهرمان را جاخالی دادن از گلوله اعلام کردند تا هم با کلیشه‌ها بازی کنند و هم جهانی قابل باور بسازند. اما با ساخته شدن دو نسخه‌ی بعد تمام این دستاوردها از یاد رفت. در این فیلم دوم، جهان فیلم وسیع‌تر شد. دیگر خبری از آن سفینه‌ی ساده و آن دنیای موازی شبیه به دنیای ما نبود. حال هزارتوهایی وجود داشت و البته شهری آخرالزمانی. مردان و زنانی هم داخل کپسول‌هایی دراز کشیده بودند که سوخت کامپیوتر اصلی را فراهم می‌کردند.

در چنین چارچوبی فیلم دوم تا توانست از فیلم اول فاصله گرفت و جهانی تازه راه انداخت که با فیلم سوم تکمیل می‌شد. دلیل این که این یکی هم چند رتبه‌ای بالاتر از فیلم سوم قرار گرفته به وجود تصمیمی بازمی‌گردد که قهرمان درام باید بگیرد؛ تصمیمی که یک تعلیق جذاب در فیلم ایجاد می‌کند؛ او باید بین عشق و انجام وظیفه یکی را انتخاب کند و از آن جایی که با فیلمی هالیوودی طرف هستیم، قطعا عشق را انتخاب خواهد کرد. اما همین موضوع سبب به وجود آمدن گرمایی در درام شده که باعث می‌شود من و شما برای نئو و تیمش دل بسوزانیم و همراهشان شویم.

از سوی دیگر فضای شهر زایون و آن دنیای تو در تو هنوز تازه است. رفت و آمد آن ماشین‌های عجیب و غریب هم باعث ایجاد تنش در فیلم می‌شود و ضربان قلب مخاطب را بالا می‌برد. در واقع هنوز واچوفسکی‌ها به سیم آخر نزده‌اند تا مانند فیلم سوم و البته سکانس انتهایی همین فیلم، همه چیز را پر سر و صدا برگزار کنند. هنوز کمی خویشتن‌داری وجود دارد و هنوز قدر ایجاد تعلیق و درگیر کردن مخاطب با شخصیت‌ها دانسته می‌شود. این در حالی است که در فیلم سوم اثری پر سر و صدا است که همه چیزش به انفجار و سر و صدا خلاصه می‌شود.

همان طور که گفته شد رابطه‌ی نئو و ترینیتی جذاب‌ترین بخش داستان است. واچوفسکی‌ها هم این را می‌دانند و به خوبی پرورشش می‌دهند تا در زمان مورد نظر از آن استفاده کنند. بازی کیانو ریوز و کری آن ماس هم به خلق این رابطه کمک می‌کند اما از سوی دیگر بازی دیگر بازیگران به خوبی فیلم اول نیست. لارنس فیشبرن کاریزماتیک اثر اول در این جا غایب است و انگار شخص دیگری را جایگزینش کرده‌اند. هوگو ویوینگ که برگ برنده‌ی فیلم اول بود، حضوری منفعل دارد و دیگر ترسی ایجاد نمی‌کند. وضع دیگر بازیگران سرشناس فیلم هم از این بهتر نیست تا «بارگذاری‌های ماتریکس» در نهایت به فیلمی متوسط تبدیل شود.

«نئو به دنبال راهی است که بتواند با خالق ماتریکس دیدار کند. این در حالی است که اکنون رابطه‌ای عاشقانه را با ترینیتی آغاز کرده است. نئو بالاخره به نزد خالق ماتریکس می‌رود اما متوجه می‌شود که او تنها فرد برگزیده نیست و پیش از او پنج فرد دیگر هم وجود داشته‌اند. از سوی دیگر نئو باید راهی پیدا کند که شهر زایون را نجات دهد اما با به خطر افتادن جان ترینیتی، متوجه می‌شود که فقط یک انتخاب دارد؛ یا نجات ترینیتی یا نجات زایون. نئو قصد دارد ثابت کند که با دیگر برگزیدگان تفاوت دارد، پس دست به کار می‌شود …»

۵. سرعت (Speed)

سرعت

  • کارگردان: ایان ده بونت
  • دیگر بازیگران: ساندرا بولاک، جف دنیلز و دنیس هاپر
  • محصول: ۱۹۹۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۵٪

«سرعت» یکی از پرفروش‌ترین فیلم‌های سال ۱۹۹۴ و یکی از بهترین اکشن‌های دهه‌ی نود میلادی است. فیلمی که داستانی جمع و جور و لاغر دارد اما موقعیت معرکه‌ای می‌چیند که نفس مخاطب را در سینه حبس می‌کند. از سوی دیگر در این جا خبری از آن کیانو ریوز بزن بهادر و همه فن حریف هم نیست، چرا که نیازی به چنین شخصیتی وجود ندارد. در این جا زنی در کنار او است. حضور این زن باعث می‌شود که شخصیت مرد هم احساسی‌تر تصویر شود. گرچه دشمنان هم بر خلاف دیگر فیلم‌های مطرح کیانو ریوز، درگیر نبردی تن به تن با او نیستند.

داستان فیلم با یک اتوبوس آغاز می‌شود. درون اتوبوس بمبی کار گذاشته شده است. بمب گذاران اعلام می‌کنند که در صورت کاهش سرعت اتوبوس از یک حد معمول، بمب منفجر خواهد شد. حال موقعیتی را تصور کنید که در آن عده‌ای آدم معمولی در شرایطی غیرمعمول قرار گرفته‌اند و باید با چنگ و دندان جان خود را نجات دهند. یکی از آن‌ها زنی است که نقشش را ساندرا بولاک بازی می‌کند.

از سوی دیگر پلیس هم تلاش دارد که به مسافرین کمک کند. پس کسی را به دورن اتوبوس در حال حرکت می‌فرستند تا راهی پیدا کند. نقش این پلیس را هم کیانو ریوز بازی می‌کند. حال می‌توان بقیه‌ی داستان را حدس زد؛ از یک سو مخاطب هر لحظه منتظر است که اتفاقی شکل بگیرد و اتوبوس و مسافرینش را منفجر کند و از سوی دیگر آهسته‌ آهسته رابطه‌ای عاشقانه بین دو شخصیت اصلی شکل می‌گیرد. این رابطه در کنار کارهای ناشیانه و بی دست و پایی ناشی از ترس زن، باعث ایجاد کمدی مطبوعی در سرتاسر اثر شده که لذت تماشای فیلم را دو چندان می‌کند.

مهم‌ترین نقطه قوت فیلم، همان ترسیم مسیری است که اتوبوس طی می‌کند. اتوبوس در شهری شلوغ با موانع مختلفی روبه‌رو می‌شود؛ از ترافیک گرفته تا پیچی تند. همه‌ی این‌ها نیاز به کم کردن سرعت دارند. اما مشکل این جا است که هر ترمزی باعث ایجاد انفجار می‌شود. پس در واقع مسافرین بخت برگشته در یک دو راهی خطرناک قرار گرفته‌اند که هر طرفش می‌تواند به مرگ آن‌ها ختم شود. از سوی دیگر سرعت هم آن قدر زیاد است که امکان بیرون پریدن را از بین می‌برد.

در طرف دیگر رابطه‌ی بین شخصیت‌ها به درستی ساخته می‌شود. از جایی به بعد مخاطب نگران حال آن‌ها می‌شود و منتظر سرنوشتشان می‌ماند. رابطه‌ی میان پلیس‌ها و مسافرین و اعمالشان برای نجات جان آن‌ها هم قابل باور است. کارگردان به دنبال این نبوده تا با نمایش رفتار احمقانه‌ی دیگر پلیس‌ها، تهور و تبحر پلیس دورن اتوبوس را بزرگ جلوه دهد. او این کار را از طریق ساختن موقعیت واقعا بغرنج و ترسناکی انجام داده که انگار هیچ راه حلی برایش وجود ندارد و فقط معجزه‌ای می‌تواند همه راه نجات دهد.

در سال ۱۹۹۷ دنباله‌ای برای این فیلم ساخته شد. گرچه ساندارا بولاک حاضر شد که نقشش را تکرا کند اما کیانو ریوز دیگر حاضر نبود. طبعا این دومی هم اثری تلف شده از کار درآمد که نهایتا به درد یک بار تماشا می‌خورد؛ البته با اغماض.

«یک اتوبوس درون شهری در حال انجام کارهای روزانه‌اش است. این در حالی است که افرادی یک بمب درون آن کار گذاشته‌اند. بمب شروع به کار کردن می‌کند و خلافکاران اعلام می‌کنند که در صورت کاهش سرعت اتوبوس از یک حد معین، بمب منفجر خواهد شد. این در حالی است که زنی ناشی به خاطر اتفاقات پیش آمده مجبور شده کنترل اتوبوس را به دست بگیرد. از سوی دیگر پلیس هم در تلاش است که کارآگاهی زبده را به دورن اتوبوس بفرستد. ظاهرا تنها راه کم کردن هزینه، فرستادن اتوبوس به یک جای خلوت است اما در این حالت هم همه‌ی مسافرین کشته خواهند شد …»

۴. جان ویک: بخش ۴ (John Wick: Chapter 4)

جان ویک 4

  • کارگردان: چاد استاهلسکی
  • دیگر بازیگران: ایان مک‌شین، دنی ین، بیل اسکارسگارد، لارنس فیشبرن، هیرویوکی سانادا، اسکات ادکینز و لنس ردیک
  • محصول: ۲۰۲۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

به نظر می‌رسد که این یکی قرار است داستان آدمکشی‌های جناب جان ویک را در یک جایی تمام کند. قصه‌ای که با مرگ یک سگ و دزدیدن یک ماشین شروع شده بود، حال قرار است که سرانجامی پیدا کند. جان هنوز هم در حال فرار است و این بار مستقیما خود سازمان به دنبال او است. اگر در قسمت سوم «جان ویک» سازمان با قرار دادن یک جایزه، دیگر قاتلین را به جان او انداخته بود، حال به غیر از آن قاتلین خود سازمان کسی را مسئول کشتن او کرده است. این مرد، جوانی اشراف‌زاده و فرانسوی است که توسط سازمان اختیار تام برای انجام دادن هر کاری را دارد.

پس از ساخته شدن قسمت اول، مدام ابعاد داستان و سکانس‌های اکشن بزرگتر شد. کیفیت نورپردازی هم تغییر کرد و فیلم‌ساز قصه‌ی خود را به لوکیشن‌های عجیب و غریبی کشاند که حسابی جذاب بود و مخاطب را به لحاظ بصری جذب می‌کرد. در این جا هم کماکان در بر همان پاشنه می‌چرخد اما به نظر می‌رسد که برای اولین بار این ایده‌ی بزرگتر کردن همه چیز، دیگر کار نمی‌کند. اول این که تقریبا همه‌ی این‌ها را در فیلم‌های قبل دیده‌ام و دوم هم این که برخی سکانس‌های اکشن زیادی کشدار است و ایده‌ی تازه‌ای هم برای ارائه دادن ندارد، پس مخاطب را خسته می‌کند.

اما چیزهای دیگری در قصه وجود دارد که فیلم را جذاب می‌کنند. به عنوان نمونه حالا مشخص می‌شود که علاوه بر آن وینستون که مدام رنگ عوض می‌کند، جان در بین همکاران سابقش رفقایی هم داشته است. گرچه این موضوع به شخصیت‌پردازی جان کمک چندانی نمی‌کند، اما یکی دو شخصیت جذاب به داستان اضافه می‌شوند. یکی از آن‌ها آدمکش نابینایی است که دختری از همه جا بی خبر دارد و همین به نقطه ضعفش تبدیل شده است. از سوی دیگر به نظر می‌رسد که این آدمکش نابینا تنها حریفی است که ممکن است از پس جان برآید.

کسان دیگری هم در قصه وجود دارند که مخاطب را به یاد جیمز باند آخر یعنی «زمانی برای مردن نیست» (No Time To Die) می‌اندازند. در «زمانی برای مردن نیست» به نظر می‌رسید که فیلم‌های جیمز باند مقهور دنیای تازه شده‌اند و قرار است زمینه برای جایگزین شدن این شخصیت افسانه‌ای سینما با افراد دیگری از نژادهای دیگری چیده شود. حال چنین زمینه‌هایی در «جان ویک» هم وجود دارد. انگار باید منتظر ماند و دید که «جان ویک» بعدی با مرکزیت یک زن یا یک سیاه پوست ادامه پیدا کند.

فارغ از همه‌ی این‌ها «جان ویک: بخش ۴» یک سکانس اکشن معرکه دارد که در نوع خود بی همتا است. اگراهل بازی‌های استراتژیک باشید، از این سکانس لذتی دو چندان خواهید برد و اگر هم که نه، باز هم حسابی چشم‌نواز است. دارم به همان سکانس کشت و کشتاری اشاره می‌کنم که در ساختمانی مخروبه، نزدیک به کلیسای محل ملاقات اتفاق می‌افتد. همان جایی که دوربین همه چیز را از بالا می‌گیرد و جان و آن جوانک بدون نام سیاه پوست یکی یکی، از این اتاق به آن اتاق دشمنان خود را مانند برگ خزان روی زمین می‌ریزند.

«جان پس از خیانت وینستون و سقوط از ساختمان هتل کانتیننتال، توسط پادشاه زباله‌گردها نجات می‌یابد. پس از اتفاقات قسمت قبلی، این پادشاه هم قصد دارد که از سازمان انتقام بگیرد. پس راه جان و او یکی می‌شود. از سوی دیگر سازمان کسی را برای نابودی هتل کانتیننتال نیویورک اعزام می‌کند و وینستون را می‌خواهد. در این بین پیشکار وینستون می‌میرد و هتل هم نابود می‌شود. حال وینستون هم به انتقام گرفتن از سازمان فکر می‌کند. این در حالی است که جان خود را آماده می‌کند تا دوباره به بیابان برود و این بار ریش سفید را به قتل برساند …»

تابلو شاسی آر جی بی طرح پوستر فیلم جان ویک کد 9845

۳. ماتریکس (The Matrix)

ماتریکس

  • کارگردان: لانا واچوفسکی، لیلی واچوفسکی
  • دیگر بازیگران: کری آن ماس، لارنس فیشبرن و هوگو ویوینگ
  • محصول: ۱۹۹۹، آمریکا و استرالیا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۷ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۸٪

اگر «نقطه شکست» کاترین بیگلو آغازگر راه کیانو ریوز در سینمای اکشن بود، «ماتریکس» نام او را به قهرمانی سیاه پوش، کم حرف و حسابی ماهر گره زد که می‌تواند از پس هر دشمنی برآید. این موضوع به این دلیل اتفاق افتاد که فیلم «ماتریکس» از همان زمان اکران، تبدیل به پدیده‌ای در صنعت سینما شد. بسیاری سازندگان فیلم را ستایش کردند و از این که آن‌ها توانسته‌اند مبانی عمیق فلسفی را به سینمایی سرگرم کننده گره بزنند و میان این دو جریان متفاوت، پیوند برقرار کنند، تشویقشان کردند. گرچه موفقیت بی نظیر فیلم باعث شد تا دنباله‌های نه چندان موفقی در ادامه ساخته شوند اما ما مخاطبان سینما برای همیشه این یکی را برای به خاطر سپردن در اختیار داریم.

در این جا سازندگان جهانی را ترسیم کرده‌اند که به نظر خیالی می‌رسد. اما سوالی این وسط مطرح می‌شود: آیا واقعا همه چیز فیلم آن‌ها خیالی است؟ آیا کمی از حقیقت را نمی‌توان در آن یافت؟ این دقیقا همان چیزی است که قرن‌ها است فلاسفه بر سر آن جنگ دارند و مدام این پرسش را مطرح می‌کنند که چقدر از جهان فیزیکی دور و بر ما حقیقی است و واقعا وجود دارد و چقدر از آن به دیدگاه‌های متفاوت آدمی بازمی‌گردد و زاییده‌ی خیال ما است.

اما کاری که واچوفسکی‌ها با این پرسش‌های فلسفی کرده‌اند، فیلم را به اثری سهل‌الوصول تبدیل می‌کند؛ آن‌ها تمام این پرسش‌های فلسفی را به جهانی علمی- تخیلی برده‌اند و پای سینمای اکشن و رزمی را به آن بازکرده‌اند. این نشان می‌دهد که هر فیلم عمیقی قرار نیست، حتما از ریتمی کند بهره ببرد و مناسب همه کس نباشد. اما نباید فراموش کرد که با این استراتژی، برخی چیزها را هم باید فدا کرد.

طبعا وقتی قرار است مبانی عمیق فلسفی، به فیلمی چنین با ریتم بالا تزریق شود، از عمق آن‌ها کاسته می‌شود؛ به این گونه که فیلم‌ساز فقط می‌تواند ناخنکی به آن‌ها بزند. اما قطعا هدف ما از تماشای «ماتریکس» نشستن سر کلاس فلسفه نیست و سرگرم شدن اهمیت بیشتری دارد. پس این ساده سازی اتفاقات کاملا عمدی و آگاهانه است. از سوی دیگر، واچوفسکی‌ها جهان برخاسته از توهم را به دنیای عصر دیجیتیال و حضور هوشی برتر پیوند می‌زنند و این گونه قصه‌ی خود را تبدیل به همان قصه‌ی قدیمی مبارزه‌ی میان خیر و شر می‌کنند.

نکته‌ی بعد که به جذابیت فیلم کمک می‌کند، ساختن جهانی کاملا ویژه و یگانه است. در ابتدا همه چیز عادی است اما بعدا هزارتویی ترسیم می‌شود که برای شناختنش مدام باید چشم گرداند و گوش‌ها را تیز کرد. در چنین قابی است که همه‌ی اجزای فیلم اهمیت پیدا می‌کنند؛ از لباس‌های شخصیت‌ها تا لوکیشن‌هایی که در آن به مبارزه با عامل شر می‌پردازند.

قصد دارم به نکته‌ای اشاره کنم که در برخورد با «ماتریکس» کمتر به آن اشاره می‌شود. همه حین گفتن از آن به کیانو ریوز و کری آن ماس اشاره می‌کنند و از عشق سوزناکی می‌گویند که بین شخصیت‌های آن‌ها شکل گرفته است. همین‌طور از بازی خوب لارنس فیشبرن که قطعا شایسته‌ی ستایش است. فارغ از این که یکی از نقاط ضعف فیلم اتفاقا بازی نه چندان قاتع‌کننده‌ی کیانو ریوز است و او عملا بدترین بازیگر فیلم به حساب می‌آید، بازی هوگو ویوینگ، در نقش مامور اسمیت، بهترین بازی کل مجموعه‌ی «ماتریکس» به شمار می‌رود. حتی در قسمت‌های بعدی که این حضور افت پیدا می‌کند و چندان چیز دندان‌گیری از کار در نیامده است و همه‌چیز عملا برای به جیب زدن پول ساخته شده‌اند و تحمل مخاطب را به چالش می‌کشند، همین حضور جذاب او است که فیلم را قابل تماشا یا حداقل قابل تحمل می‌کند.

فیلم‌برداری و تصاویر فیلم در برخی از سکانس‌ها هوش‌ربا است. به ویژه سکانس‌های اکشن و گل سرسبد آن‌ها جایی که شخصیت اصلی از گلوله‌ها جا خالی می‌دهد. در چنین قابی است که حتی لباس شخصیت‌ها هم وارد فرهنگ مد می‌شود؛ پس پر بیراه نیست که اگر ادعا کنیم فیلم «ماتریکس» راه خود را به فرهنگ عامه هم باز کرده است.

«زنی به نام ترینیتی در حال فرار از دست مامورین پلیس است. او به نظر از قدرتی ویژه بهره می‌برد. چرا که می‌تواند به شکلی معجزه‌آسا از دست ماموران فرار کند. در میان ماموران هم کسانی وجود دارند که مانند او رفتار می‌کنند. ترینیتی خود را به باجه‌ی تلفنی می‌رساند و با برداشتن تلفن، ناگهان غیب می‌شود. ترینیتی در ادامه با هکری به نام نئو تماس می‌گیرد. او به نئو می‌گوید که فردی به مام مورفیوس باید با وی صحبت کند. چرا که دنیا آن گونه نیست که به نظر می‌رسد و همه چیز توسط نیرویی برتر ساخته شده است که آدمی را به استثمار خود درآورده …»

کتاب سینمای پساپاپ اثر جسی فاکس میشارک نشر افکار

۲. جان ویک: بخش ۲ (John Wick: Chapter 2)

جان ویک 2

  • کارگردان: چاد استاهلسکی
  • دیگر بازیگران: ریکاردو اسکامارچو، ایان مک‌شین، لارنس فیشبرن، لنس ردیک و روبی رز
  • محصول: ۲۰۱۷، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

قرار نبود که «جان ویک» تبدیل به یک فرنچایز سینمایی شود و ادامه پیدا کند. اما فروش نسخه‌ی اول چنان غافلگیرکننده بود که همه را مجاب کرد تا این فیلم‌ها ادامه پیدا کنند و در یک مورد نادر، کیفیت دنباله‌ها از خود فیلم اصلی پایین‌تر نباشد. بخشی از این موضوع به ایده‌های تصویری و داستانی محشری بازمی‌گشت که در فیلم اول وجود داشت و می‌شد هر کدام از آن‌ها را گسترش داد و دنیایی منحصر به فرد بر اساس آن‌ها بنا کرد و تا سال‌ها مخاطب را به سالن سینما کشاند و دست به جیبش کرد.

از سوی دیگر داستان لاغر فیلم‌ها و اتکای آن‌ها به همان ایده‌های بصری دیگر عاملی بود که فیلم‌ها یک به یک بهتر شدند. چاد استاهلسکی می‌دانست که اگر موفق شود سکانس‌های اکشن و رزمی بهتری خلق کند، پس می‌تواند فیلم‌های بهتری هم بسازد، چرا که داستان هر فیلم در ادامه‌ی دیگری بود و چندان تغییری نمی‌کرد. این اتفاق هم عملا با افزایش روز به روز سرمایه‌ها و استخدام تیم‌های حرفه‌ای‌تر افتاد.

در فیلم دوم هم مانند فیلم اول، آدمکش افسانه‌ای یا همان جناب جان ویک در حال انتقام‌گیری است اما مشکل این جا است که این بار پای تشکیلاتی فراملیتی و خلافکارانه هم به موضوع باز می‌شود. حال دیگر مشکل جان فقط یک گروه گنگستری قدرتمند که تعدادی محافظ آدمکش در آن جا کار می‌کنند، نیست. او اکنون باید با تمام آدمکش‌های خبره‌ی دنیا گلاویز شود. می‌بینید که داستان همان داستان فیلم اول است و فقط ابعادش بزرگتر شده. همین ایده‌ی گسترش ابعاد را در دیگر جوانب فیلم‌ هم می‌توان دید.

اگر فیلم اول بر اساس الگوهای نئونوآر با یک نورپردازی مبتنی بر سایه و روشن‌ها اتفاق همراه بود، در این جا فیلم‌ساز این بازی با نور و رنگ را به شکل وسیع‌تری دنبال می‌کند. حال رنگ‌های مختلفی در قاب فیلم‌ساز قرار می‌گیرند تا به ساخته شدن جهانی کاملا فانتزی کمک کنند. اگر توجه کنید، درست ساخته شدن این جهان فانتزی مساله‌ای کلیدی در مجموعه فیلم‌های «جان ویک» است و از آن جا که از فیلم دوم این موضوع ابعادی وسیع‌تر پیدا می‌کند، همه چیز موجود در قاب فیلم‌ساز باید به خلق این دنیا کمک کنند.

به عنوان نمونه نگاه کنید که چگونه جان ویک برای تهیه سلاح و لباس به مانند جیمز باند وارد تشکیلاتی می‌شود که همه چیز را در اختیار او می‌گذارد. او در این جا کت و شلواری تن می‌کند که می‌تواند جلوی برخورد گلوله را بگیرد، پس این دنیا چنان فانتزی است که از منطق دنیای اطراف ما پیروی نمی‌کند. همین موضوع را در خلافکار و آدمکش بودن همه‌ی افراد حاضر در قاب هم می‌توان دید. انگار در جهان «جان ویک» و دنباله‌هایش فقط این خلافکاران هستند که در دنیا وجود دارند و تمام دنیا را هم گروهی ۱۲ نفری می‌گرداند که کسی از آن‌ها خبر ندارد. پس برای در آمدن درست این حال و هوا و قابل باور شدن هر یک، باید تک تک اجزا در خدمت طراحی این دنیای فانتزی باشند. اتفاقی که شکل گرفته و جهان «جان ویک»‌ها را قابل باور کرده است.

«جان پس از کشتن سر دسته‌ی مافیای روسیه به دنبال ماشینش تا یک انبار می‌رود. این انبار متعلق به برادر همان سرکرده‌ی مافیایی است. جان از ترس این مرد استفاده می‌کند و قرار صلحی با او می‌گذارد و آن جا را ترک می‌کند. حال جان واقعا قصد کرده که دیگر کاری به کار کسی نداشته باشد و به خلوت خود بازگردد. اما یکی از روسای مافیای ایتالیا نزد او می‌آید و می‌خواهد که جان برایش قتلی انجام دهد. جان نمی‌پذیرد اما آن مرد خانه‌ی وی را ویران می‌کند. جان دوباره به بازی برمی‌گردد …»

تابلو بوم طرح جان ویک مدل سیاه و سفید کد AR2594

۱. جان ویک: بخش ۳ – پارابلوم (John Wick: Chapter 3 – Parabellum)

جان ویک 3

  • کارگردان: چاد استاهلسکی
  • دیگر بازیگران: هالی بری، لارنس فیشبرن، لنس ردیک و ایان مک‌شین
  • محصول: ۲۰۱۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۹٪

«جان ویک: بخش ۳ – پارابلوم» در ادامه‌ی همان تفکر حاکم بر فیلم دوم ساخته شد. کارگردان فیلم، چاد استاهلسکی تصمیم گرفت که مدام ابعاد اتفاقات را بزرگتر و بزرگتر کند و این به معنای گسترش حضور همان گروه ۱۲ نفره‌ای بود که دنیا را در مشت خود داشتند. انگار قرار بود تمام دنیا بسیج شوند تا در برابر جناب جان ویک قد علم کنند و سپس همه شکست خورده، در خون خود بغلتند.

از سوی دیگر سکانس‌های اکشن هم مدام بزرگتر و بزرگتر می‌شد. در این جا با طرد شدن جان از تشکیلات و وجود جایزه‌ی برای دستگیری‌اش، او مدام باید فرار کند و در نهایت در جایی تصمیم بگیرد که باید به نحوی با مشکلاتش روبه‌رو شود و فرار کردن هیچ فایده‌ای ندارد. از سوی دیگر پای آن هتل مرموز در نیویورک به مدیریت وینستون با بازی ایان مک‌شین مدام به قصه کشیده می‌شود تا در نهایت همین هتل به محل باز شدن گره‌ی پایانی تبدیل شود.

اما چرا قسمت سوم «جان ویک» در این جا قرار می‌گیرد؟ مگر نه این که ایده‌ی گسترش داستان و گسترش ایده‌های بصری از فیلم دوم شروع شد و در فیلم چهارم به حد اعلای خود رسید. پس چرا فیلم میانی آن‌ها باید صدر فهرست را اشغال کند؟ این موضوع به دو نکته بازمی‌گردد؛ به دو نکته‌ای که در فیلم‌های دیگر «جان ویک» وجود ندارد.

نکته‌ی اول به توزانی بازمی‌گردد که بین این جهان فانتزی و قصه‌ی فیلم برقرار است. در این جا سکانس‌های اکشن فقط تا جایی کش پیدا می‌کنند که ضروری است و بعد از نمایش دلاوری‌های دو طرف سریع تمام می‌شوند. از سوی دیگر چیزهایی در قصه وجود دارد که باعث عمق بخشیدن به شخصیت اصلی می‌شود. از زمان فیلم اول، مخاطب اطلاعات کمی در باره‌‌ی این آدمکش افسانه‌ای دارد و فقط می‌داند که او زمانی همه چیز را به خاطر زنی کنار گذاشته و بعد از کشته شدن سگش به قصد انتقام بازگشته است. در فیلم سوم پای زنی هم در میانه به داستان بازمی‌شود که نقشش را هالی بری بازی می‌کند. گرچه گذشته‌ی بین این دو مبهم باقی می‌ماند اما همین نشان می‌دهد که جان گذشته‌ای احساسی هم داشته است.

از سوی دیگر اصلیت بلاروسی جان مشخص می‌شود. این که او یتیمی بوده که توسط یکی از گروه‌های بزرگ خلافکاری پرورش پیدا کرده و به نوعی به اجبار به این سمت و سو کشانده شده است. پس گسترش شخصیت اصلی داستان در این جا به اندازه‌ی بسیاری به شناخت ما از او کمک می‌کند تا جان ویک فقط یک ماشین آدمکشی نباشد و کمی هم وجوه انسانی پیدا کند. اما دلیل دوم، مهم‌تر از دلیل اول است.

در این جا جان مجبور است برای رسیدن به خواسته‌اش مسیری دشوار را طی کند. در واقع او باید مانند قهرمانی اساطیری از هفت خانی عبور کند تا شایسته‌ی شکست دشمن شود. رد شدن از این هفت خان در سکانس ملاقات با ارشدترین عضو گرداننده‌ی سازمان تبهکاری در وسط بیابان به اوج می‌رسد و با قطع شدن انگشتان جان تکمیل می‌شود. حال جان صلاحیت دارد که با بزرگترین دشمنش روبه‌رو شود، گرچه باز هم روحش را به شیطان می‌فروشد. این بخش داستان مخاطب را به یاد کهن الگوی «سفر قهرمان» در اساطیر می‌اندازد.

خلاصه که اگر «ماتریکس» در اوج جوانی کیانو ریوز را به عنوان مردی سیاه پوش و همه فن حریف به مخاطب معرفی کرد، «جان ویک» و دنباله‌هایش این مسیر را تکمیل کردند تا او در میان‌سالی هم هنوز بازیگر قابل اعتمادی برای هالیوود باشد. مخاطب هم بداند که می‌تواند به تماشای فیلم‌هایش بنشیند و دست کم راضی سالن سینما را ترک کند.

«جان پس از کشتن رییس مافیای ایتالیا، هنوز در حال فرار است. در این میان جایزه‌ی ۱۴ میلیون دلاری که برای کشتن وی قرار داده شده، مدام در حال افزایش است و همین باعث شده که قاتلینی از سرتاسر دنیا برای کشتنش اعزام شوند. از سوی دیگر وینستون به خاطر کمک به فرار جان از سوی سازمان مواخذه شده و قرار می‌شود که از سمتش عزل شود. جان برای فرار از آمریکا به نزد گروه سابق خود در یک کلیسا می‌رود. او می‌خواهد از آن جا به مراکش برود تا بتواند با ریش سفید سازمان دیدار کند و از او بخواهد که اجازه دهد بدون مزاحمت به زندگی ادامه دهد …»

منبع: Taste Of Cinema

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه