رتبه‌بندی تمام فیلم‌های دیمین شزل، کارگردان «بابیلون»، از بدترین به بهترین

۲۷ اسفند ۱۴۰۱ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۱ دقیقه
دیمین شزل

با تنها چهار فیلم بلند و سه فیلم کوتاه در کارنامه، دیمین شزل اکنون یکی از مهم‌ترین کارگردانان سینمای آمریکا است. کارگردانی که با وجود همین کارنامه‌ی قابل توجه، به نظر می‌رسد که هنوز بهترین فیلمش را نساخته. این را می‌توان از پتانسیل نهفته در تک تک آثارش فهمید؛ از شور و هیجانی که در آن‌ها موج می‌زند یا از تبحر کارگردان بر ابزار و دستور زبان سینما، و صد البته از نگاه ویژه‌اش به دنیا. حال که فیلم «بابل» او با چند ستاره‌ی بین المللی پخش شده و مخاطبش را به دو دسته‌ی کاملا جدای مخالف و موافق تقسیم کرده، نگاهی به تمام فیلم‌های دیمین شزل انداخته‌ایم و حتی فیلم‌های کوتاه او را در قالب یک فهرست بررسی کرده‌ایم.

کمتر پیش می‌آید که بتوان با این تعداد فیلم، یعنی فقط چهار فیلم بلند، از جهان‌بینی یک کارگردان گفت. منتقدهای کاربلد و روزنامه‌نگاران خبره از واژه‌ی «مولف» فقط برای کارگردانانی استفاده می‌کنند که سال‌ها است جایی مشخص در تاریخ سینما دارند. پس آن‌ها در مواجهه با فیلم‌سازان جوان، صبر می‌کنند که تعدادی فیلم بلند بسازند و پس از مشخص شدن جایگاهشان در تاریه و با گذر زمان، به قضاوت می‌پردازند تا اگر یک نگاه منسجم در آثار کسی وجود دارد، آن شخص را صاحب «جهان‌بینی» بدانند. در واقع کمتر پیش می‌آید که منتقد خبره‌ای در مواجهه با کارگردانی با فقط چهار فیلم بلند، از واژه‌ی مولف برای او استفاده کند و وی را صاحب یک جهان‌بینی بداند.

اما استثناها همیشه وجود دارند. برخی فیلم‌سازان خیلی زود جای پای خود را در سینما محکم می‌کنند و دست به کاری می زنند که هر فیلمشان به یک اتفاق تبدیل شود. طبیعتا این استثناها خیلی زودتر از دیگران قدر می‌بینند و بر صدر می‌نشینند. مثلا اگر فیلم‌ساز بزرگی با ساختن ۱۰ فیلم، آهسته آهسته راهی را طی کرده و به بزرگی رسیده، آن‌ها با ساختن یکی دو فیلم به آن جایگاه می‌رسند. اگر کمی به عقب بازگردیم و مواجهه‌ی منتقدان با فیلم‌سازانی چون کوئنتین تارانتینو یا کریستوفر نولان را بررسی کنیم، متوجه خواهیم شد که آن‌ها خیلی زود به جایگاه کارگردانان صاحب جهان‌بینی دست یافتند و به نظر می‌رسد که شزل هم مانند آن‌ها باشد.

البته این موضوع خطری هم برای این نوابغ دارد؛ کارگردانی که آرام آرام به یک جایگاه دست نیافتنی می‌رسد، توقعات کمتری حول هر فیلمش شکل می‌گیرد و در نتیجه فشار کمتری حس می‌کند. طبعا چنین فشاری فقط از جانب رسانه‌ها و مخاطب هم نیست و بخشی از آن به توقعات درونی خود کارگردان نسبت به هر اثرش بازمی‌گردد. در گذشته فیلم‌سازانی چون آلفرد هیچکاک، جان فورد و هوارد هاکس چنین راهی پیمودند و امروزه هم به عنوان بزرگترین فیلم‌سازان تاریخ سینما شناخته می‌شوند.

اما اگر فیلم‌سازی با اولین فیلمش جهان را درنوردد و چنان بدرخشد که فقط یک نابغه از پسش برمی‌آید، هر فیلمش با همان اثر اول مقایسه خواهد شد، پس او دیگر هیچ‌گاه اجازه‌ی اشتباه ندارد و این به یک نفرین می‌ماند تا یک موفقیت؛ انگار که آن موفقیت بزرگ، به طلسمی شوم در کارنامه‌ی او تبدیل می‌شود. در این حالت هم توقع رسانه‌ها از هر فیلم آن کارگردان بالا می‌رود و هم خود فیلم‌ساز احساس می‌کند که باید هر اثرش گامی رو به جلو باشد و حتی از فیلم قبلی هم بهتر از کار درآید. چنین فشاری می‌تواند به یک خودویرانگری تمام عیار تبدیل شود. کارنامه‌ی فیلم‌سازی چون ارسن ولز که با «همشهری کین» (Citizen Kane) آغاز شد، شباهت زیادی به این روایت دارد.

دیمین شزل هم خیلی زود بهترین فیلمش تا به امروز را ساخته است. «ویپلش» با وجود بودجه‌ی محدود و تولید بدون سر و صدایش به پدیده‌ای در عالم سینما تبدیل شد و نام کارگردان را همه جا سر زبان‌ها انداخت. فیلم بعدی شزل یعنی «لا لا لند» هم گرچه به پای قبلی نمی‌رسید اما اثری درجه یک بود که طرفداران سینه چاکی پیدا کرد و نشان می‌داد که به لحاظ تکنیکی با کارگردان آینده‌داری مواجه هستیم. اما از آن پس دیمین شزل روز به روز عقب نشسته و با آن که اخبار تولید هر فیلمش کنجکاوی ایجاد می‌کند و مخاطب را به تماشای آثارش ترغیب، اما دیگر نتوانسته به آن قله‌ی اولیه دست یابد. ضمن این که می‌توان با تماشای همین چند اثر هم فهمید که پتانسیل او در خلق یک اثر هنری بیشتر از فیلم‌هایی چون همان دو اثر اول است و وی می‌تواند بالاخره شاهکاری به تاریخ سینما هدیه کند.

البته اکران «بابل» اتفاق خوبی برای این فیلم‌ساز بود. اثری بسیار جاه طلبانه که گرچه توافقی بر سرش شکل نگرفت اما حسابی مخاطب علاقه‌مند به تاریخ سینما را به وجد می‌آورد. دیمین شزل در بخش‌هایی از آن کارهایی می‌کند که نمی‌توان نادیده‌اش گرفت، بخش‌هایی که همان فرضیه‌ی برخورداری از پتانسیل بسیار را ثابت می‌کند، فقط کافی است که فرصتی پیدا شود و او یک فیلم کامل را با کیفیت همان بخش‌های خاص بسازد تا بالاخره به آن جایگاه دست نیافتی، دست یابد.

۷. بدل‌کار (The Stunt Double)

فیلم بدلکار دیمین شزل

  • بازیگران: تام مک‌کوماس، پریتی دیسای و نیک بالارد
  • محصول: ۲۰۲۰، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –

اگر تصور می‌کنید که فقط «بابل» یا «لا لا لند» نامه‌های عاشقانه‌ی دیمین شزل به تاریخ سینما هستند، پس حتما باید به تماشای این فیلم کوتاه او بنشینید. اثری درباره‌ی یک بدل‌کار که دست ما را می‌گیرد و از دل تاریخ سینما عبور می‌کند و راهنمای ما برای سفر در این تاریخ نزدیک به ۱۲۵ ساله می‌شود. اما فقط خود فیلم و سوژه‌اش غافلگیرکننده نیست، بلکه شیوه‌ی ساخته شدنش هم جذاب‌تر از چیزی است که در ابتدا به نظر می‌رسد.

شرکت اپل همیشه مانور بسیاری روی محصولات تازه‌اش می‌دهد و حتی گاهی روش‌های جدیدی در شیوه‌ی تبلیغ یک محصول جدید پدید می‌آورد. زمان عرضه‌ی گوشی آیفون ۱۱ هم چنین اتفاقی افتاد و آن‌ها کمپینی برای نمایش قدرت دوربین فیلم‌برداری این گوشی موبایل راه انداختند. در همان زمان ناگهان فیلمی کوتاه و ۹ دقیقه‌ای پخش شد که همه‌ی نماهایش با دوربین این گوشی فیلم‌برداری شده و برخلاف رویه‌ی معمول فیلم‌ها که با تصاویر افقی فیلم‌برداری می‌شوند، به شکل عمودی فیلم‌برداری شده بود. جالب‌تر این که نام دیمین شزل به عنوان کارگردان در تیتراژ دیده می‌شد.

«بدل‌کار» با یک تعقیب و گریز بر فراز یک ساختمان آغاز می‌شود. مردی در حال فرار است و بعد از پریدن سعی می‌کند که چتر نجات خود را باز کند، اما موفق نمی‌شود. ناگهان تصویر کات می‌خورد به اهالی پشت صحنه‌ی فیلم و ما می‌بینیم که این یک بدل‌کار واقعی است که در حال سقوط است و قرار بوده که چترش باز شود. بدل‌کار که در آستانه‌ی مرگ قرار گرفته، چشمانش را می‌بندد و آماده‌ی برخورد با زمین و در نتیجه مردن می‌شود. اما تصویر دوباره قطع می‌شود و او ناگهان خود را در قالب بدل‌کار یک فیلم صامت می‌بیند؛ اثری شبیه به کارهای باستر کیتون فقید. از آن جا و پس از انجام یک بدل‌کاری  به فیلمی با حال و هوای ایندیانا جونز پرتاب می‌شود.

در ادامه سر از یک فیلم وسترن در می‌آورد که نمای آغازینش آشکارا ادای دینی به افتتاحیه و اختتامیه‌ی «جویندگان» (The Searchers) جان فورد است. در ادامه هم که دوئلی شبیه به دوئل چارلز برانسون و هنری فوندا در فیلم «روزی روزگاری در غرب» (Once Upon A time In The West) ساخته‌ی سرجیو لئونه نمایش داده می‌شود تا شزل هم به وسترن‌های کلاسیک آمریکایی و هم به وسترن‌های اسپاگتی ادای دین کند؛ حاشیه‌ی صوتی فیلم هم آشکارا چنین می‌کند.

فیلم ادامه پیدا می‌کند و سری به سینمای گنگستری آن هم از نوع آثار ژان پیر ملویل می‌زند. اما در همین حین سر و کله‌ی هواپیمایی در آسمان پیدا می‌شود که فیلم گنگستری را به «شمال از شمال غربی» آلفرد هیچکاک وصل می‌کند و بدل‌کار را به جای کری گرانت می‌نشاند. حال نوبت فیلم‌های ترسناکی چون «بیگانه» (Alien) و «غارتگر» (Predator) می‌شود که سر از زندگی و خیالات بدل‌کار ماجرا درآورند. نقطه‌ی مشترک همه‌ی این فیلم‌ها هم تاکید بر بدل‌کار بودن این مرد است؛ به این که بعد از اجرای نمای خطرناک باید به حاشیه برود و جایش را به ستاره‌ی اصلی فیلم بدهد.

نکته‌ی دیگر این که در تمام مدت و در تمام ماجرا زنی همراه این مرد حضور دارد که یکی از بازیگران کلیدی در تمام فیلم‌ها به شمار می رود. زمان می‌چرخد و می‌چرخد تا به همان فیلمی برسیم که در ابتدا پخش شد؛ همان فیلمی که در آن چتر نجات جناب بدل‌کار باز نمی‌شد. دوباره هم آن زن حضور دارد، اما این بار در پشت صحنه و نگاه پس از حسرت توام با عشق مرد، که رفتنش را تماشا می‌کند. این آخرین کاری است که او قبل از اجرای آن بدل‌کاری انجامش می‌دهد. انگار برای دیمین شزل عشق به سینما و تاریخش، به عشقی زمینی گره می‌خورد که می‌تواند نجات ‌دهنده باشد. در چنین چارچوبی است که این کارگردان حتی در اثری کوتاه، با دوربین یک گوشی موبایل هم می‌تواند نگاه ویژه‌ی خود به دنیا را نمایان کند.

«چتر یک بدل‌کار سر صحنه‌ی یک فیلم اکشن باز نمی‌شود. او آماده‌ی مردن است اما ناگهان خود را در سفری در دل تاریخ سینما می‌بیند همراه با یک زن می‌بیند …»

کتاب کشف فیلم کوتاه اثر سینتیا فلاندو نشر آبان

۶. فیلم کوتاه ویپلش (Whiplash)

فیلم کوتاه ویپلش

  • بازیگران: جی کی سیمونز، جانی سیمونز
  • محصول: ۲۰۱۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: –

نباید این فیلم را با نسخه‌ی بلند آن که سال ۲۰۱۴ بر پرده افتاد، اشتباه گرفت. «ویپلش» در ابتدا یک فیلم کوتاه ۱۸ دقیقه‌ای بود که در جشنواره‌ی ساندنس درخشید و توانست نظر هیات داوران را جلب کند و در شاخه‌ی بهترین فیلم کوتاه، جایزه‌ای دریافت کند. همین جایزه و درخشش سبب شد که دیمین شزل بتواند بودجه‌ی کافی را برای تبدیل کردن آن به یک فیلم‌نامه‌ی بلند و ساختنش به دست آورد تا در نهایت به بهترین اثار کارنامه‌ی خود تا به امروز برسد. او که فیلم‌نامه را بر اساس تجربیات خودش نوشته بود، توانست با یک واقع‌گرایی ویرانگر، به یک رابطه‌ی استاد و شاگردی ترسناک برسد که در آن دو طرف برای رسیدن به کمال هنری تا آستانه‌ی از بین بردن ارزش‌های اخلاقی پیش می‌روند.

گرچه نمی‌توان کمال فیلم بلند را در این یکی دید، اما شزل با ساختن همین نسخه‌ی کوتاه به دستورالعملی رسید که پایه‌ی فیلم بلندش شد. اول این که تجربه‌ی جی کی سیمونز در قالب نقش مردی ترسناک که ذره‌ای از ایده‌آل‌هایش کوتاه نمی‌آید، سنگ بنای فیلم بلند قرار گرفت و عملا داستان حول عطش سیری‌ناپذیر او برای رساندن شاگردانش به حداکثر توانایی‌هایشان چیده شد. در چنین چارچوبی بود که این بازیگر در نهایت توانست به نقشی کلیدی در کارنامه‌اش برسد که احتمالا در آینده همه او را با آن خواهند شناخت و به چکیده‌ای از کل مسیر بازیگری‌اش تبدیل خواهد شد.

از سوی دیگر چند نمای درخشان هم در فیلم هست که به کلید راهی در دستان فیلم‌ساز برای ساختن نسخه‌ی بلندش تبدیل شد. اما شاید مهم‌ترین نکته‌ی فیلم تمرکز فیلم‌ساز روی روابط شخصیت‌های اصلی‌اش باشد. به نظر می‌رسد که «ویپلش» اثری در باب موسیقی و البته تلاش برای بهتر شدن در آن است اما دیمین شزل خیلی زود این موضوع را کنار می‌زند و به رابطه‌ی دو نفری می‌پردازد که قرار است با هم کار کنند؛ یکی شاگرد است و دیگری استاد. اما رفتار استاد به گونه‌ای است که انگار از همه نفرت دارد و به جای تلاش برای علاقه‌مند کردن شاگردانش و جلب توجه آن‌ها به موسیقی، به فراری دادنشان مشغول است.

اما قضیه زمانی پیچیده می‌شود که دیمین شزل از این استاد شخصیتی یکه می سازد. او از کسی تنفر ندارد و هیچ تلاش هم ندارد که هنرجوهای خود را از موسیقی فراری دهد. موضوع این است او آن چنان به کارش تعهد دارد که هیچ خطایی را جایز نمی‌شمارد و هیچ بهانه‌ای را قبول نمی‌کند و چون خود این گونه است و این چنین به دنیا نگاه می‌کند، توقع دارد که دیگران هم جهان را از دریچه‌ی نگاه او ببینند. اما مشکل فیلم از آن جا آغاز می‌شود که به دلیل زمان کوتاهش، این شخصیت به قدر کافی پرداخته نمی‌شود و قوام پیدا نمی‌کند و در نتیجه رابطه‌ی شخصیت‌های اصلی هم نصمه و نیمه از کار در می‌آید. شزل اما به خوبی می‌دانست که این رابطه و این شخصیت‌ها چه قدر پتانسیل دارند و بیشتر به درد یک فیلم بلند می‌خورند تا اثری کوتاه. پس دست به کار شد و بالاخره فیلم بلندی از این قصه و طرح ساخت که در سال بعدش توانست تمام دنیا را شیفته‌ی خود کند.

«اندرو نیمن یک دانشجوی سال اولی در یک موسسه‌ی موسیقی معتبر در شهر نیویورک است. او از سن کم به نواختن درام مشغول بوده و آرزو دارد که به یک نوازنده در سطح کلاس جهانی تبدیل شود. فلچر، رهبر ارکستر و استاد اندرو است. اندور خیلی زود متوجه می‌شود که فلچر شاگردانش را آزار می‌دهد اما آن چه اندرو نمی‌داند، میزان خشونت ویرانگری است که این مرد می‌تواند به آن دست بزند …»

کتاب هنر فیلم کوتاه داستانی اثر ریچارد راسکین نشر آبان

۵. گای و مادلین روی نیمکتی در پارک (Guy And Madeline On A Park Bench)

گای و ماندولین دیمیشن شزل

  • بازیگران: جیسون پالامر، دیسری گارسیا و ساندا خین
  • محصول: ۲۰۰۹، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۶ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۲٪

«گای و مادلین روی نیمکتی در پارک» اولین فیلم بلند دیمین شزل در مقام کارگردان است که با بودجه‌ی بسیار محدود شصت هزار دلاری ساخته است. اما این محدودیت بودجه باعث نشده که او نتواند اثر خوبی بسازد. در واقع منتقدان به خاطر همین فیلم مستقل و جمع و جور، حسابی دیمین شزل را تحویل گرفتند و از او گفتند و نوشتند تا او در نهایت به این جا برسد و نام خود را به عنوان یکی از مهم‌ترین استعدادهای امروز هالیوود ثبت کند. این استقبال، چه از سوی منتقدان و چه از سوی مخاطب جدی سینما آن قدر خوب بود که بتواند تضمینی برای ورود کارگردان آن به هالیوود و پیدا کردن بودجه‌های مناسب برای ایده‌هایش باشد. گرچه شزل صبر کرد و بلافاصله سراغ فیلم بلند بعدی خود نرفت. او کمی بیشتر در همان حال و هوای سینمای مستقل سیر کرد، انگار که به دنبال راهی بود که ورود باشکوهی به سینمای بدنه‌ی آمریکا داشته باشد. به همین دلیل هم فاصله‌ی بین این فیلم تا فیلم بلند بعدی‌اش، یعنی «ویپلش» ۵ سال است.

درام موزیکال و عاشقانه و سیاه و سفید شزل حول رابطه‌ی پر فراز و فرود یک ترومپت نواز جوان و یک پیش‌خدمت طراحی شده که مدام از هم جدا می‌شوند و دوباره نزد هم بازمی‌گردند. این پس زمینه فرصتی فراهم کرده که او به کاوش در روابط انسانی بپردازد؛ موردوی که بعدا و در فیلم‌های دیگرش بسیار به کارش خواهد آمد و اصلا به سنگ بنای سینمای او تبدیل خواهد شد. از سوی دیگر نوع نگاه کارگردان به شخصیت‌ها و البته فراز و فرود یک زندگی عاطفی، یادآور سینمای هنری اروپا است. در این میان می‌توان نشانه‌های آشکارتری از «لا لا لند» و «ویپلش» را در این جا هم دید. هم داستانی عاشقانه وجود دارد، با همه‌ی پستی و بلندی‌های موجود در چنین روابطی و هم قصه‌‌ی فیلم به موسیق پیوند خورده است. ضمن این که علاقه‌ی شزل به موسیقی جاز در این جا هم قابل رویت است.

علاوه بر این‌ها، برخی دیگر از عناصر تکرار شونده‌ی سینمای دیمین شزل در این فیلم اولش قابل ردیابی است؛ حال و هوای موزیکال اثر، کنکاش در روابط انسانی و بالا و پایین‌های آن، تلاش برای پیدا کردن راهی در زندگی و شناخت خود، شکست خوردن مداوم و تلاش دوباره، سکانس‌های نواختن ساز، سکانس‌های رقص و آواز و حال و هوای دهه‌های چهل و پنجاه سینمای آمریکا در همراهی با همان سبک موسیقی مخصوص سیاه پوستان که غمی غیر قابل توصیف در زیرلایه‌های آن در جریان است. همه‌ی این‌ها در ترکیب با تصاویر سیاه و سفید فیلم از «گای و مادلین روی نیمکتی در پارک» یک جواهر کوچک و جمع و جور ساخته است.

شزل هم تهیه کننده و کارگردان اثر بود و هم نویسندگی، فیلم‌برداری و تدوین آن را بر عهده داشت. او در واقع همه‌ی این‌ها را به خاطر پایین آوردن بودجه‌ی فیلم انجام داد و موفق هم شد. در نهایت این که اولین اکران «گای و مادلین روی نیمکتی در پارک» در جشنواره‌ی ترایبکا در سال ۲۰۰۹ رقم خورد و چشم‌ها را به سمت کارگردان آن برگرداند. البته که با توجه به حال و هوای مستقل اثر اکران محدودی در ادامه داشت اما هر چه که از اکران آن می‌گذرد و البته کارگردانش به فیلم‌ساز شناخته شده‌تری تبدیل می‌شود، به شهرت این فیلم هم اضافه شده و بیشتر از گذشته دیده شده است.

«رابطه‌ی گای و مادلین پس از چند ماه رو به سردی می‌رود. گای یک نوازنده‌ی ترومپت است و مادلین در جستجوی کار. در این میان گای با دختری به نام النا آشنا شده اما …»

کتاب آموزش موسیقی خوانش منابع از یونان باستان تا امروز اثر مایکل مارک نشر هم آواز

۴. نخستین انسان (First Man)

فیلم نخستین انسان

  • بازیگران: رایان گاسلینگ، کلر فوی و کایل چندلر
  • محصول: ۲۰۱۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۸۷٪

احتمالا با خواندن خلاصه‌ی داستان فیلم تصور خواهید کرد که با اثری آشنا از هالیوود طرف هستید که قرار است ماجراجویی‌های یک فضانورد را در چارچوب قهرمان‌پروری‌های تیپیکال آمریکایی به تصویر بکشد. از آن فیلم‌ها که قهرمان پس از روبه‌رو شدن با چند مشکل در این جا و آن جا، در نهایت بر همه چیز غلبه می‌کند و  دلاورانه به پا می‌خیزد و در حالی که یک موسیقی حماسی او را همراهی می‌کند، سر از کتاب‌های تاریخ در می‌آورد. اگر با چنین توقعی به سراغ «نخستین انسان» بروید، قطعا مایوس خواهید شد.

در این جا فیلم‌ساز بیش از هر چیز بر شخصیت اصلی خود تمرکز کرده تا داستان. این قصه‌ی مردی است که مثل هر شخص دیگری مشکلاتی در زندگی خود دارد و حتی به خاطر مرگ دخترش باری بزرگ را بر دوش می‌کشد. در چنین چارچوبی است که او از قهرمانان تیپیکال آمریکایی، به انسانی با تمام وجوه زمینی‌اش تبدیل می‌شود. چنین تصویری و چنین شخصیت‌پردازی قطعا در جهت خلاف آن چیزی است که سینمای آمریکا دوست دارد از قهرمانی مهم چون نیل آرمسترانگ نشان ‌دهد.

در نحوه‌ی روایت و توجه به جزییات سفر پر ماجرای او و دوستان و همکارانش هم این رویکرد دیده می‌شود. مرگ دلخراش همکاران نیل آرمسترانگ به جای خلق تعلیق‌های آشنا و ایجاد تنش در سطح اثر، دستاویزی در اختیار کارگردان قرار می‌دهد که چیزهای دیگری را کاوش کند. در این جا خبری از عزم جزم قهرمانان برای دست گذاشتن روی زانو و از نو بلند شدن‌های همیشگی و آشنا نیست. بلکه سایه‌ی شکی که در وجود اکثر آدم‌های قصه ایجاد می‌شود، تلنگری به آن‌ها است که شاید در حال قدم گذاشتن در مسیری هستند که چیزی از آن نمی‌دانند و در واقع پا را از گلیم خود فراتر گذاشته‌اند. همین‌جا است که تم آشنای سینمای دیمین شزل به قصه راه پیدا می‌کند و تلاش مردان و زنان قصه برای رسیدن به کمال آغاز می‌شود؛ کمالی که با شکست دیوهای درون پدید می‌آید نه با کنار زدن آبکی تردیدهایی که هر مردی در شرایطی چنین بغرنج احساس می‌کند.

البته که فیلم تفاوتی با دیگر فیلم‌های این فهرست دارد. در این با داستانی علمی سر و کار داریم که البته تخیلی نیست. زندگی واقعی نیل آرمسترانگ (که اقتباسی است از یک کتاب درباره‌ی او) در دستان دیمین شزل به فرصتی تبدیل شده که به کاوش در روان یک انسان معمولی بپردازد. اگر به داستان توجه کنیم و کمی هم تاریخ بدانیم، متوجه خواهیم شد که کار نیل آرمسترانگ و همکارانش یکی از نقاط عطف مهم قرن بیستم را رقم زد. از سوی دیگر او معروف‌ترین فضانورد تاریخ هم هست و یک قهرمان بزرگ برای مردم کشور آمریکا به حساب می‌اید. به همین دلیل است که زمینی‌ کردن او و نگاه واقع‌گرایانه‌ی دیمین شزل، مخاطب را چنین متعجب می‌کند.

اما در نهایت دیمین شزل مانند هر فیلم دیگر خود در این فیلم هم به تلاش خستگی‌ناپذیر انسانی پرداخته که سعی دارد در کار خود بهترین باشد و به جایی برسد که کسی تاکنون توان رسیدن به آن جا را نداشته است. شخصیت اصلی برای رسیدن به چنین دستاوردی موانع سختی پیش رو دارد و باید یک به یک آن‌ها را با موفقیت پشت سر گذارد. اما نکته‌ی مثبت دیگری هم وجود دارد؛ پایان فیلم که بر همگان معلوم است اما نقطه قوت فیلم از آن جا ناشی می‌شود که فیلم‌ساز توانسته با وجود آگاهی ما از این پایان، باز هم فضایی نفس‌گیر خلق کند و این از نحوه‌ی شخصیت پردازی قهرمانی سرچشمه می‌گیرد که برای سرنوشتش نگران می‌شویم. نحوه‌ی نمایش مصیبت‌هایی که نیل آرمسترانگ پشت سر می‌گذارد باعث شده درک آن‌ها، با وجود دوری مخاطب از چنین جهانی، چندان سخت نباشد.

از سوی دیگر رایان گاسلینگ توانسته تصویری ملموس از زندگی کسی که اول یک مرد خانواده است و سپس یک فضانورد بزرگ، ارائه دهد. چشم‌های همیشه نگران و غمگین او در سرتاسر قصه بخشی از بار احساسی داستان را بر دوش می‌کشد و البته که به کارگردان کمک می‌کند که تصویر زمینی‌تری از این شخصیت بسازد. می‌توان غم‌ها و جدل‌های درونی این شخصیت را از چشمان بازیگرش خواند و با او همراه شد. در نبود یک بازیگری درست، قطعا فیلم «نخستین انسان» به اثری هدر رفته تبدیل می‌شد.

در کنار همه‌ی این‌ها «نخستین انسان» نشان از چیز دیگری هم دارد که قبلا آن را در پروژه‌های دیگر دیمین شزل هم دیده بودیم؛ یعنی توانایی تکنیکی و فنی بالای کارگردان. «نخستین انسان» به لحاظ اجرا فیلم سختی است اما شزل موفق شده به بهترین شکل از پس آن برآید. آن چه که فیلم را در این جای فهرست قرار می‌دهد، نه صدر آن، به خاطر ضعف‌هایش نیست، بلکه به خوب بودن بقیه‌ی فیلم‌ها بازمی‌گردد. فیلم «نخستین انسان» اولین اکران خود را در جشنواره‌ی هفتاد و پنجم ونیز تجربه کرد و بازی رایان گاسلینگ و کارگردانی شزل مورد تحسین منتقدین قرار گرفت.

«سال ۱۹۶۱. رقابت فضایی میان شوروی و آمریکا در اوج خود است. خلبان آزمایشی ناسا حین پرواز دچار سانحه شده و مجبور می‌شود که در صحرا فرود آید. او نیل آرمسترانگ است. ظاهرا این دفعه‌ی اولی نیست که این اتفاق برای او می‌افتد و همین هم باعث شده که سازمان مطبوعش از او دلسرد شود. از سوی دیگر دختر چهار ساله‌ی نیل به تازگی درگذشته و او روحیه‌ی چندان مناسبی ندارد. در این میان نیل تلاش می‌کند که جایی برای خود در پروژه‌ی سفر به ماه ناسا دست و پا کند. اما …»

کتاب من نیل آرمسترانگ هستم اثر برد ملتسر انتشارات پرتقال

۳. بابیلون (Babylon)

فیلم بابیلون

  • بازیگران: برد پیت، مارگو رابی، دیگو کالوا و جین اسمارت
  • محصول: آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۵۶٪

وقتی خبر ساخته شدن فیلم «بابل» سر زبان‌ها افتاد، بسیاری تصور کردند که دیمین شزل بالاخره شاهکارش را خواهد ساخت. سر درآوردن از دوران سینمای صامت و ادای دین به آن، با توجه به شناخت خوب کارگردان از تاریخ سینما، این فرض را تقویت کرد که او هم مانند برخی از بزرگان تاریخ سینما، بهترین اثرش را با پس زمینه‌ی روابط پشت پرده‌ی هالیوود خواهد ساخت. حضور بازیگران بزرگی در جلوی دوربین هم این فرضیه را تقویت می‌کرد. گرچه این گونه نشد اما «بابل» اثر قابل بحثی است که لحظات درخشانی هم دارد.

این توقع، به پس زمینه‌ای بازمی گشت که خود کارگردان ایجاد کرده بود. او با ساختن فیلمی چون «لا لا لند» نشان داده بود که می‌تواند از پس پروژه‌های بزرگ برآید و البته ادای دینی هم به دوران طلایی سینمای کلاسیک هالیوود کند. یا با ساختن «ویپلش» نشان داده بود که به خوبی می‌تواند از پس نمایش پشت پرده‌ی خلق یک اثر هنری برآید و به روابط افراد دخیل در یک پروژه‌ی هنری بپردازد. توانایی تکنیکی او در فیلم‌های دیگری چون «نخستین انسان» هم به آزمایش گذاشته شده بود. علاوه بر این‌ها همیشه جلوه‌ای از تاریکی در آثارش موج می‌زد که در نهایت می‌توانست به قسمت روشن ماجرا پیروز شود.

همین هم باعث می‌شد که مخاطب نسبت به سرنوشت شخصیت‌ها نگران شود و نتواند از خوشبختی انتهایی آن‌ها مطمئن باشد. سال‌ها پیش بزرگانی مانند باب فاسی در آمریکا و همین هالیوود چنین تجربه‌هایی را به سرانجام رسانده بودند و فیلم‌های ساختند که در آن‌ها سنگینی واقعیت، بر رویای شخصیت‌های اصلی چیره می‌شد و در واقع، جهان سینما از واقعیت جاری در زندگی روزمره یا تلخی‌های سخت یک دوره‌ی تاریخی شکست می‌خورد.

حال دیمین شزل همان جهان خوش آب و رنگ و پر از رنگ و نور را به دورانی برده که در آن هالیوود به معنای امروزش شکل گرفت؛ یعنی دوران سینمای صامت در دهه‌ی ۱۹۲۰ و زمان پا گرفتن سینمای ناطق در اواخر همان دهه. او شخصیت‌هایش را برداشته و به آن زمان برده تا قصه‌ای در باب اهمیت سینما و رویا بسازد. اما باز هم سمت و سویی تیره و تار در فیلم وجود دارد که بر سرتاسر اثر سایه انداخته است. شزل هر کاری را که بلد نباشد، این یکی را خوب بلد است.

زمانی که خبر ساخته شدن فیلم با بازی برد پیت و مارگو رابی پخش شد و جزییاتی از داستانش به بیرون درز کرد، بسیاری آن را از شانس‌های مهم کسب جایزه‌ی اسکار در سال ۲۰۲۳ می‌دانستند. دیمین شزل با همان فیلم‌های قبلی خود نشان داده بود که تسلط خوبی بر تاریخ سینما دارد و می‌تواند جهان پر زرق و برق هالیوود در دوران گذشته را بازسازی کند. هالیوود هم در تاریخش نشان داده که اگر فیلم خوبی با محوریت پشت پرده‌‌اش ساخته شود، حداقل آن را در حد نامزدی اسکار تحویل می‌گیرد، مگر این که فیلم اثر متوسطی مانند «درود بر سزار» (Hail, Caesar) برادران کوئن باشد.

اما فیلم «بابل» مشکلاتی هم دارد. اول این که داستان آن یک دست نیست و گاهی سرنخ اتفاق‌ها از دست مخاطب خارج می‌شود. گرچه فیلم سکانس‌های معرکه‌ای دارد که مخاطب علاقه به سینما و آشنا با دوران کلاسیک هالیوود را حسابی سر ذوق می‌آورد اما این عدم انسجام در قصه‌پردازی به ضررش تمام می‌شود. اما این به آن معنا نیست که با فیلم خوبی طرف نیستیم، بلکه بر عکس، این جور ضعف‌ها فقط باعث شده که فیلم از آن شاهکاری که می‌توانست باشد فاصله بگیرد و تنها به فیلم خوبی تبدیل شود.

حضور برد پیت و مارگو رابی هم دیگر جذابیت فیلم است. هر دو به قدر کافی از کاریزمای لازم برای جذب مخاطب برخوردار هستند و همین هم باعث می‌شود که زمان طولانی فیلم مانند برق و باد بگذرد. ضمن این که این دو گزینه‌های مناسبی برای حضور در قالب کسانی هستند که زمانی به عنوان ستاره‌های سینمای کلاسیک، قاب‌های فیلم‌سازان را از آن خود می‌کردند و مخاطب آن دوران را به سینما می‌کشاندند؛ کسانی که بخشی از حضور گرمشان بر پرده به همان کاریزمای ذاتی بازمی‌گشت.

در نهایت این که فیلم «بابل» نامه‌ی عاشقانه‌ای است به تاریخ سینما.

«سال ۱۹۲۶. مهمانی عجیب و غریبی در لس آنجلس برپا است. در این مهمانی چند نفری از اهالی صنعت سرگرمی آن زمان آمریکا هم حضور دارند. فردی به نام منی که مهاجری مکزیکی است در آن شب به دیگران کمک می‌کند که حادثه‌ای را رفع و جوع کنند. در آن شب یک بازیگر زن فوت می‌کند و به سرعت کس دیگری به نام نلی جایگزین او می‌شود. نلی پس از شهرت با یک ستاره‌ی دیگر به نام جک آشنا می‌شود. آشنایی این دو با هم دردسرهایی به همراه دارد …»

۲. لا لا لند (La La Land)

لالالند

  • کارگردان: دیمن شزل
  • دیگر بازیگران: رایان گاسلینگ، جی کی سیمونز
  • محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۱٪

دیمین شزل جوان‌ترین کارگردان برنده‌ی اسکار بهترین کارگردانی در تاریخ سینما است. این جایزه را هم به خاطر کارگردانی همین «لا لا لند» ربود که از قابل دفاع‌ترین اسکارهای اهدا شده در یک دهه‌ی اخیر هالیوود است. وقتی «ویپلش» بر پرده افتاد و بسیار درخشید، بسیاری منتظر فیلم بعدی این فیلم‌ساز جوان بودند. اثر قبلی چشم همه را خیره کرده بود و این بار این فیلم‌ساز جوان امکان اشتباه کردن نداشت. «لا لا لند» از راه رسید و گرچه منتقدان مانند «ویپلش» تحویلش نگرفتند، اما چنان در دنیا محبوب شد که بسیاری آن را بهترین فیلم سال و البته یکی از بهترین داستان‌های عاشقانه چند سال گذشته ‌دانستند. خلاصه که «لا لا لند» از هر جهت فیلم موفق بود و توانست در دنیا هم حسابی بدرخشد. از این جا بود که دیگر جای پای دیمین شزل حسابی محکم شد و این باور به وجود آمد که موفقیت «ویپلش» اتفاقی نبوده است.

«لا لا لند» در سال‌هایی بر پرده افتاد که سینمای موزیکال مانند گذشته چندان مورد اقبال قرار نمی‌گیرد و دیگر مخاطب را به طور گسترده به خود جذب نمی‌کند و استودیوها هم چندان به دنبال ساختن آن‌ها نیستند. اما هر از گاهی حضور چنین فیلمی به ما یادآور می‌شود که این ژانر تا چه اندازه جان می‌دهد برای تعریف کردن داستان‌های عاشقانه و قصه‌های پریان. به همین دلیل هم شزل در طراحی سکانس‌های رقص سنگ تمام گذاشته و کیفیت کار او در استفاده از رنگ و نور هم درخشان است. شاید همه‌ی این‌ها کافی باشد تا او را بهترین کارگردان آن سال بنامیم؛ به ویژه که کیفیت تکنیکی اثر تنه به تنه‌ی بهترین آثار موزیکال تاریخ سینما می‌زند.

دیمین شزل برای رسیدن به این موفقیت جهان فیلم «ویپلش» را گسترش داد. در این جا شخصیت دختری حضور دارد که با وجود تلاش برای به دست آوردن نقشی در یک نمایش یا یک اجرا، هیچ‌گاه موفق نیست و هر چه می‌زند به در بسته می‌خورد. به همین دلیل به جای درخشیدن بر صحنه‌ی تئاتر یا بر صفحه‌ی تلویزیون یا پرده‌ی سینما در یک کافی شاپ کار می‌کند. میا دانشگاه حقوق را رها کرده، چرا که تصور می‌کند در عالم بازیگری موفق خواهد شد، همین موضوع باعث شده که فشار زندگی را بیشتر احساس کند. چرا که در صورت عدم موفقیت، زندگی خود را بر باد رفته خواهد دید.

در «ویپلش» هم شخصیتی وجود دارد که در تلاش است تا در عرصه‌ی نوازندگی به موفقیت برسد. البته به لحاظ مضمونی هم هر دو فیلم بر مفهوم تلاش در راه رسیدن به موفقیت و بهایی که باید در این راه پرداخت تمرکز دارند. از آن سو رایان گاسلینگ هم نقش مردی عاشق‌پیشه را بازی می‌کند که آروزهای دیگری در سر دارد. شغل او هم موسیقی است این موضوع ما را دوباره به یاد «ویپلش» و البته «گای و مادلین روی نیمکتی در پارک» می‌اندازد و البته رابطه‌ی پر فراز و نشیب او با دختری که در آرزوی رسیدن به رویاهایش به سر می‌برد و انگار در آستانه قرار گرفته، در هر فیلم شزل قابل ردیابی است.

فیلم «لا لا لند» توانست در آن سال بدرخشد و در یک مراسم اسکار پر حاشیه، اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را برای اما استون به ارمغان آورد. ضمن این که این اثر موفق دیمن شزل، خون تازه‌ای در رگ‌های ژانر در حال مرگ موزیکال دمید و دوباره مخاطب را برای تماشای فیلمی از این ژانر دست به جیب کرد. این موفقیت از طراحی معرکه‌ی سکانس‌های رقص، موسیقی بینظیر فیلم و البته اجرای کم نقص دو بازیگر اصلی آن در کنار یک کارگردانی یک دست و هوش ربا در همراهی با یک قصه‌ی پر فراز و فرود سرچشمه می‌گیرد.

«بازیگر زن جوانی به نام میا در تلاش است تا هر چه زودتر به موفقیت برسد. او با وجود حضور مداوم در تست‌های بازیگری موفق نمی‌شود هیچ نقشی را از آن خود کند و به همین دلیل در یک کافی شاپ مشغول به کار است. وی با یک نوازنده‌ی پیانو به نام سباستین آشنا می‌شود. سباستین آرزو دارد که کلوب شخصی خود را افتتاح کند. برخورد این دو سبب به وجود آمدن یک عشق آرمانی می‌شود اما چالش‌هایی جدی در مسیر عشق آن‌ها قرار دارد …»

تابلو مدل lalaland 01

۱. ویپلش (Whiplash)

فیلم ویپلش

  • بازیگران: مایلز تلر، جی کی سیمونز و پل ریزر
  • محصول: ۲۰۱۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۵ از ۱۰
  • امتیاز فیلم در سایت راتن تومیتوز: ۹۴٪

«ویپلش» می‌تواند «همشهری کین» دیمین شزل باشد. یعنی همان فیلم بزرگی که چنان توقعات را از سازنده‌‌ی جوانش بالا می‌برد که همه‌ی آثار دیگرش با آن مقایسه شود. کارگردان‌های جوان قطعا مشتاق ساختن چنین فیلم‌هایی هستند تا پله‌های موفقیت را دو تا یکی طی کنند و یک شبه ره صد ساله بروند. اما آن‌ها که تجربه‌ی بیشتری دارند و مویی سپید کرده‌اند، از نفرین این فیلم‌های موفق هم خبر دارند. گرچه موفقیت «لا لا لند»، یعنی فیلم بعدی او، سبب شد که شزل جای پای خود را در هالیوود سفت کند اما هنوز هم منتقدان منتظر فیلمی در قواره‌های این یکی و حتی بزرگتر هستند.

«ویپلش» داستان پسرک جوان موزیسینی است که تمام تلاشش را می‌کند تا استادش را راضی کند. استاد او، مردی سرد و گرم چشیده و شدیدا سخت‌گیر است که فقط به کمال هنری راضی می‌شود. در نظر او تمام بزرگان عرصه‌ی موسیقی عمر خود را وقف هنر خود کرده‌اند و این جوانان اگر آماده‌ی چنین کاری نیستند و نمی‌خواهند در این راه سخت قدم بگذارند، همین الان باید جا بزنند و دنبال کار دیگری بروند. در نظر او آسان‌گیری بیش از اندازه‌ی دیگران است که وضع موسیقی را به این ابتذال کشانده و دیگر کسی برای خود موسیقی تره هم خرد نمی‌کند.

در ظاهر با فیلمی سر و کار داریم که نقش اصلی آن بر عهده‌ی همان جوان جویای نام است. همان جوانی که کم نمی‌آورد و حتی اگر به آستانه‌ی فروپاشی عصبی هم برسد، تمام تلاشش را می‌کند. اما از جایی به بعد این استاد است که مانند رهبری ارکستر کوچکش، رهبری قصه را هم به دست می‌گیرد و ما را با خود همراه می‌کند. در واقع نقش استاد کم کم خود را به فیلم تحمیل می‌کند و در جایگاه شخصیت اصلی می‌نشیند. احساس ما نسبت به این استاد سختگیر، احساسی متناقض است؛ از سویی می‌دانیم که به لحاظ منطقی حق با او است اما از سوی دیگر میزان درندگی و خشونتش هیچ جایی برای همذات‌پنداری باقی نمی‌گذارد. کسی هم در اطرافش نمی‌تواند بهانه بیاورد، وگرنه با تنبیهی سخت و تحقیری بسیار روبه‌رو خواهد شد.

پس دیمین شزل جهان اخلاقی پیچیده‌ای طراحی کرده که یک سرش جوانی سرشار از انرژی است و سر دیگرش استادی که می‌تواند هر کسی را از موسیقی فراری دهد. همین جهان اخلاقی پیچیده در کنار ریتم درست فیلم هم آن را چنین موفق کرده و در صدر فهرست نشانده است. پس جوان برای رسیدن به آرزوهایش و تبدیل شدن به بهترین، باید از یک مسیر جهنمی عبور کند و بهایی سخت بپردازد. طی شدن همین مسیر البته با خلق یک تعلیق متکثر همراه است؛ تعلیقی که از زمان جا زدن جوانک ناشی می‌شود. در واقع مخاطب منتظر است که این جوان هر لحظه جا بزند و اصلا به دنبال کار دیگری برود اما نه تنها این چنین نمی‌شود، بلکه انگار استادش را به یک مبارزه دعوت می‌کند تا در پایان مشخص شود که چه کسی کم خواهد آورد.

«ویپلش» از روی فیلم کوتاهی به همین نام که البته در همین فهرست به آن پرداخته شده، اقتباس شده است. همان فیلم کوتاه هم از تجربیات خود کارگردان الهام گرفته شده بود. بودجه ۳ میلیون دلاری فیلم هم آن را خارج از مناسبات هالیوود قرار می‌دهد تا با اثری مستقل سر و کار داشته باشیم که کاملا در اختیار جاه طلبی‌های کارگردانش قرار گرفته است. فروش بیش از پنجاه میلیون دلاری فیلم البته حسابی همه را شگفت‌زده کرد. بازی جی کی سیمونز هم در نقش استاد عالی است. این بازی جایزه‌ی اسکاری برای او به ارمغان آورد و نامش را برای همیشه به تاریخ سینما سنجاق کرد.

«اندرو یک درامر جوان است که به امید رسیدن به قله‌های موفقیت به هنرستان موسیقی شیفر می‌پیوندد. او عقیده دارد که این جا بهترین هنرستان موسیقی کشور است و می‌تواند سبب موفقیتش شود. ترنس فلچر استاد او، در ابتدا علاقه‌ای به کار اندرو ندارد اما ناگهان قبول می‌کند که با وی کار کند و او را به عضویت در ارکستر کوچکی بپذیرد. اما اندرو یواش یواش متوجه می‌شود که این استاد شبیه به هیچ کس دیگر نیست …»

آلبوم موسیقی جاز - لئونارد برنستاین

فیلم‌های شزل به عنوان فیلمنامه‌نویس

 آخرین جن‌گیری: قسمت دوم (The Last Exorcism part II)

دیمین شزل

  • کارگردان: اد گس دانلی
  • بازیگران: اشلی بل، جولیا گارنر
  • تاریخ انتشار: ۲۰۱۳
  • امتیاز IMDb به فیلم: ۴ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز: ۱۵ از ۱۰۰

شاید عجیب‌ترین و غیرمنتظره‌ترین فیلمی که دیمین شزل در ساخت آن نقش داشته، فیلم «آخرین جن‌گیری: قسمت دوم» باشد. این فیلم که در مارس ۲۰۱۳ اکران گردید، دنباله‌ی مستقیمی برای فیلم «آخرین جن‌گیری» بود که در باکس آفیس جهانی تنها ۶۷ میلیون دلارفروش رفت. در این فیلم بار دیگر، اشلی بل در نقش نل مارگارت سویتزر به ایفای نقش می‌پردازد که توسط یک موجود اهریمنی شکنجه می‌شود.

شزل همراه با کارگردان فیلم، اد گس دانلی، وظیفه‌ی نوشتن فیلم‌نامه را بر عهده داشت. در حالی که این فیلم در باکس آفیس داخلی توانست فیلم موفقی شود (فروش ۲۵ میلیون دلار با بودجه‌ی ۵ میلیون دلاری)، از سوی اکثر منتقدان به شدت مورد انتقاد قرار گرفت. این فیلم در راتن تومیتوز نیز تنها امتیار ۱۵ درصد را از آن خود کرده، چراکه اکثر مخاطبان معتقدند که «آخرین جن‌گیری: قسمت دوم» ترس روانی خسته کننده‌ای را بر مخاطب تحمیل می‌کند و به‌علاوه از وجود سکانس‌هایی کاملا خشک و بی‌روح و جدی و سرشار از صحنه‌های هولناک بهره می‌برد که شاید تماشایشان چندان لذت‌بخش نباشد.

پیانوی بزرگ (Grand Piano)

دیمین شزل

  • کارگردان: ائوخنیو میرا
  • بازیگران: آلن لیچ، دی والاس، الیجا وود
  • تاریخ انتشار: ۲۰۱۳
  • امتیاز IMDb به فیلم: ۵.۹ از ۱۰
  • امتیاز راتن تومیتوز: ۷۹ از ۱۰۰

در همان سالی که «آخرین جن‌گیری: قسمت دوم» اکران گردید، یک فیلم انگلیسی زبان اسپانیایی به نام «پیانو بزرگ» هم اکران شد که در آن الیجا وود و جان کیوزاک، به ایفای نقش پرداخته بودند و این فیلم در جشنواره فانتاستیک نیز به نمایش درآمد. وود نقش یک پیانیست نوظهور به نام تام سلزنیک را بازی می‌کند که توسط کلم با نقش آفرینی کیوزاک مدام تحقیر می‌شود. کلم یک تک تیرانداز حرفه‌ای است که در حین اجرای کنسرت، اسلحه‌اش را به سمت تام نشانه می‌گیرد و قسم می‌خورد که اگر یک نت را اشتباه بزند او را خواهد کشت.

فیلم‌نامه‌ی این فیلم به طور کامل توسط شزل نوشته شده و ائوخنیو میرا، فیلم‌ساز اسپانیایی نیز کارگردانی این فیلم را بر عهده گرفت و این فیلم در راتن تومیتوز توانست امتیاز ۷۹ درصد را از آن خود کند. هرچند اکثر منتقدین بر سر این موضوع اتفاق نظر داشتند که «پیانوی بزرگ» در بهترین لحظات و سکانس‌هایش، آن‌قدر پرتنش و در عین حال عجیب و جالب می‌نماید که علیرغم تمامی ایراداتی که دارد، همچنان فیلم ارزشمندی است و می‌تواند لحظاتی لذت ‌بخش را برای مخاطب به ارمغان بیاورد.

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

۳ دیدگاه
  1. Avatar پویا

    مطلب بسیار خوبی بود، خسته نباشید.
    فیلم ویپلش نه تنها بهترین فیلمیه که تماشا کردم، بلکه یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینما میدونم. شاهکاری با کارگردانی بی نقص دیمین شزل و بازی های فوق العاده جی کی سیمونز و پل ریزر.

  2. Avatar سیّد محمّد

    عذر میخوام، بین (ندارم) و (این) کلمه ی (اما) رو نوشته بودم اما اشتباهی پاک کردم.

  3. Avatar سیّد محمّد

    سلام. فرمودین نخستین انسان اولین فیلم ایشون هست؟ من ادعایی ندارم، این اشتباه نیست؟ (با عرض معذرت)

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه