چگونه کارتون‌های کلاسیک دیزنی شما را برای فیلم‌های ترسناک آماده کردند؟

۴ بهمن ۱۴۰۰ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۰ دقیقه
دیزنی

موزیکی که در حال پخش است به‌‌خوبی با پس‌زمینه آبی هماهنگ شده و یک قلعه سفید درخشان هم در تصویر خودنمایی می‌کند. مدت‌ها قبل از اینکه استودیویی تحت عنوان دیزنی پلاس به وجود بیاید، فیلم‌ها در نوارهای VHS یا انواع DVD جای می‌گرفتند که باید در ویدیو پلیر پخش می‌شدند.

در ابتدای فیلم، عناوین مختلفی بر صفحه تلویزیون نقش می‌بست و اگر فیلم به دوره‌های بسیار قدیمی دیزنی تعلق داشت می‌شد عناوینی همانند عصر طلایی، عصر نقره‌ای، عصر برنزی یا رنسانس را در ابتدای آن مشاهده نمود. قطعا این فیلم‌ها و کارتون‌ها مزایای زیادی را به همراه داشتند. در بیشتر آن‌ها پدر و مادرها در اوایل فیلم کشته می‌شدند و در برخی دیگر، آن‌ها از قبل مرده بودند.

شرورها افرادی کاملا بدذات بودند که هیچ بویی از انسانیت یا عذاب وجدان نبرده بودند. شاید بهترین ویژگی مشترک دیزنی و فیلم‌های ترسناک را بتوان در کارتون «سفیدبرفی و هفت کوتوله» و «سوسپیریا» مشاهده نمود. این‌که داریو آرجنتو، فیلم‌ساز ایتالیایی در یکی از مصاحبه‌هایش گفته در ساخت این فیلم ترسناک از این داستان دیزنی الهام گرفته به‌ هیچ‌وجه تصادفی نیست. در واقع می‌توان گفت که «سوسپیریا» فیلم ترسناکی است که می‌توان آن را اقتباسی ترسناک از کارتون‌های دیزنی دانست. در این فیلم که گویا در هاله‌ای از اوهام جریان دارد، رنگ‌های زننده و پرزرق‌وبرق، مرز بین خیال و واقعیت را محو نموده‌اند.

سوزی (با نقش‌آفرینی جسیکا هارپر)، قهرمان جوان و معصومی است که نقش اصلی این فیلم را که بر اساس سفیدبرفی ساخته‌ شده بر عهده دارد، اما گویا در اینجا نقش این بازیگر، اندکی با سفیدبرفی تفاوت دارد. به‌ جای این‌که او به مبارزه با یک ملکه شیطانی بپردازد، باید به مصاف یک جادوگر قاتل برود. درست همانند موسیقی تند و هیجان‌انگیز سفیدبرفی، موسیقی گوبلین در «سوسپیریا» هم مملو از شعارهای جادوگری است. پیوند بین این فیلم و کارتون نشان می‌دهد که چگونه سینما می‌تواند کودکان را به نحوی تربیت کند که در بزرگ‌سالی برای تماشای فیلم‌های ترسناک آماده باشند.

با این‌ حال، همه‌چیز هم آن‌قدرها که فکر می‌کنید ساده نیست. کارتون‌های کلاسیک دیزنی با به تصویر کشیدن چهره‌های شرور و هیولایی، رویکرد ساده‌ای را در پیش‌گرفته بودند که به پیروزی خیر علیه شر اشاره دارد، اما ژانر وحشت درست برعکس آن عمل می‌کند و چهره‌ای تاریک‌تر و خشن‌تر از این موضوع را به مخاطب نشان می‌دهد.

دیزنی

در تمامی کارتون‌های کلاسیک دیزنی، معمولا ستاره‌ی فیلم به‌‌سرعت بزرگ می‌شود و کودکی را پشت سر می‌گذارد. دان هان، یکی از تهیه‌کنندگان دیزنی، در این زمینه گفت شاید یکی از دلایلی که سبب شد این تم به یکی از موضوعات محوری تمامی داستان‌های دیزنی تبدیل شود این باشد که وقتی والت دیزنی برای والدینش خانه جدیدی خرید، نه‌تنها پدرش پس از طی یک دوره بیماری درگذشت بلکه مادرش هم مُرد. علاوه‌ بر این این موضوع می‌تواند یک دلیل روایی هم داشته باشد و آن این است که فیلم‌های دیزنی می‌خواهند به شما یاد دهند که باید در زندگی مسؤولیت‌پذیر باشید.

در واقع وقتی پدر و مادرها در کارتون‌ها کشته می‌شوند کاراکترها خیلی سریع به بلوغ فکری می‌رسند. مادر بامبی کشته شد، بنابراین او باید بالغ می‌شد تا بتواند از خودش حمایت کند. بل فقط یک پدر دارد، اما او را هم گم می‌کند. بنابراین او هم باید بتواند از خودش محافظت کند. درست همانند صحنه‌ی آغازین یک فیلم ترسناک که چالش‌های پیش روی شخصیت‌های اصلی باید از یکجایی شروع شوند.

از میان دو فیلم بلندی که کارگردان، آری استر ساخته است، «میدسامر» داستانی افسانه‌ای برای بزرگسالان است که به توصیف آیین‌های عاشقانه می‌پردازد و ملکه را نشان می‌دهد که در لباس گل به دام افتاده و از ترس گریه می‌کند. درست در همان لحظات آغازین فیلم، استر، منبع الهام خود را نشان می‌دهد. دیواری هنری، مملو از تصاویری که نشان‌دهنده رویدادهایی هستند که قرار است در آینده اتفاق بیفتند، در حالی‌ که موسیقی جذابی هم در پس‌زمینه نواخته می‌شود. حال سؤال این است که چه چیزی باعث فروپاشی روانی دنی با بازی فلورنس پیو یا همان ملکه ما و سفر او به‌ جایی می‌شود که یک فرقه سوئدی در آن زندگی می‌کنند؟

خودکشی وحشتناک خواهرش که باعث مرگ والدینش شد. استر در توضیح علت انتخاب این داستان گفته: «این داستان ریشه در یک افسانه دارد». اگر به مسیری که دنی طی نموده نگاهی بیندازید، می‌بینید او کسی است که ما از دیرباز یعنی از زمانی که کودکی بیش نبودیم او را می‌شناسیم. او یکی از همان کاراکترهایی است که در ابتدا خانواده‌اش را از دست می‌دهد و در پایان فیلم خودش را باز می‌یابد.

حتی پس از عبور از چنین لحظه‌های تعیین‌کننده‌ای، قهرمانان باز هم در امان نیستند و در مدت‌ زمان ۹۰ دقیقه‌ای فیلم باید با تهدیداتی مبارزه کنند که می‌تواند آن‌ها را به ورطه مرگ و نابودی بکشاند. دیزنی مجموعه‌ای از موجودات ترسناک را به کار گرفت تا بتواند چنین صحنه‌هایی را برای کاراکترهای اصلی ساخته‌وپرداخته کند. شیطان گارگویل کارتون «فانتزیا» که در هیبت چرنابوگ، تجسم‌یافته و بر روی تکه‌ای از یک کوه تاریک نشسته یکی از این موجودات است. گوژپشت نوتردام که در حال لگدزدن به یک زن جوان است و او را با کوبیدن سرش به پله‌های کلیسای جامع می‌کشد نیز یکی دیگر از آن‌هاست. شبح جسد کلایتون که گردنش شکسته و از یک درخت انگور در کارتون «تارزان» آویزان است هم جزء همین کلکسیون قلمداد می‌شود.

دیزنی

کاراکتری که باید با این کشمکش‌ها روبه‌رو شود کیست؟ در بیشتر اوقات، این شاهزاده خانم‌ها بودند که باید با این چالش‌ها روبه‌رو می‌شدند و چه چیزی می‌تواند بهتر از آخرین بازمانده فیلم‌های اسلشر، نشان‌دهنده یک شاهزاده خانم دیزنی باشد؟ هم دیزنی و هم ژانر ترسناک در نحوه برخورد باشخصیت‌ها عملکرد مشابهی دارند. آن‌ها همواره قربانیان ساده و ترسو با رفتاری شیرین و دوست‌داشتنی هستند که به جنگجویانی قوی تبدیل می‌شوند. لوری استرود (شخصیت خلق‌ شده توسط جیمی لی کرتیس) که یکی از کاراکترهای تخیلی هالووین است در ابتدا بسیار آسیب‌پذیر بود اما هم‌اکنون شاهدیم که شخصیت او تا چه حد پیچیده شده و تغییر کرده است. همین چیزها باعث شد که سیدنی پرسکات (نو کمبل) یا همان کاراکتر اصلی سری فیلم‌های «جیغ» هم جان تازه‌ای بگیرد. درواقع می‌توان گفت که سری فیلم‌های «جیغ» به نحوی ساخته‌وپرداخته شدند که به رشد شخصیتی این کاراکتر کمک کنند.

تهدید قهرمان‌های محبوب از دیرباز تاکنون به یکی از فرمول‌های اصلی داستان‌های دیزنی تبدیل‌ شده است. غالبا در این داستان‌ها یک فرد شرور، زندگی قهرمان داستان را به جهنم تبدیل می‌کند. وحشت هم که جای خودش را دارد. لیدی ون تاسل (میراندا ریچاردسون) در «سوار بی‌سر»، فردی خونسرد است اما در عین‌ حال مغز متفکری است که در تمام کشتارهای فیلم نقش دارد. او نامادری زن جوان و زیبایی است و می‌خواهد او را هم بکشد اما نه به خاطر حسادت به او بلکه به دلیل حرص و طمع. مردان هم از این قافله عقب نمانده‌اند. به‌‌عنوان‌ مثال می‌توان به حضور تری اوکوئین در دو قسمت از سه‌گانه «پدرخوانده» اشاره نمود. اما این خانم لومیس و خانم وورهیز بودند که توانستند کهن‌الگوی موفقیت‌آمیز دیزنی را به چالش بکشند.

این دو زن، مادرانی بودند که به فرزندشان آسیب نرسانده بودند بلکه آن‌ها را از دست‌ داده بودند. خانم وورهیز (با نقش‌آفرینی بتسی پالمر) پس از مرگ فرزندش دیگر مثل قبل نبود، چراکه ناظران اردوگاه به حدی مشغول کار خود بودند که متوجه غرق شدن جیسون کوچولوی او نشده بودند. در فیلم «جیغ»، خانم لومیس (با نقش‌آفرینی لوری متکالف) دریافت که آخرین دختر بازمانده یعنی سیدنی، جان پسرش بیلی را گرفته و تصمیم گرفت از او انتقام بگیرد. در واقع این از دست دادن فرزند بود که از این مادران، یک هیولا ساخت. در واقع دیزنی دوست دارد هیولاهای واقعی را به شکل دیگری به مخاطب نشان دهد.

دیزنی

تغییر و تحولات در هیولاها که به‌ کرات در ژانر ترسناک شاهدش بوده‌ایم، به‌ وضوح، ترس کاراکترها را به هنگام تغییر بدنشان نشان می‌دهند. به‌‌عنوان‌ مثال زمانی که بدن آن‌ها کم‌کم فاسد می‌شود یا دست به انجام اقداماتی برعلیه آن‌ها می‌زند. دیزنی حداقل برای یک‌بار هم با نشان دادن پینوکیو به‌‌عنوان پسری که به الاغ تبدیل شد این ترس را به کودکان نشان داده است. پینوکیو که قرار بود به جزیره سرگرمی و تفریح برود، با لمپویک ملاقات می‌کند و به عاقبتی دچار می‌شود که برای تمام کودکان نافرمان ترتیب داده‌ شده است.

در این جزیره هیچ قانونی وجود ندارد و آن‌ها هر کاری دلشان می‌خواهد انجام می‌دهند اما ناگهان لمپویک به الاغ متحول می‌شود. او به یک الاغ تبدیل می‌شود و آخرین کلماتی که قبل از اینکه به‌‌عنوان الاغ فروخته شود بر زبان می‌آورد این است که دلش برای مادرش تنگ‌ شده است. پینوکیو به‌‌سختی فرار می‌کند و هیچ کاری برای نجات پسران دیگر انجام نمی‌دهد.

سکانس پسری که به الاغ تبدیل شد را می‌توان با تغییرات رخ‌داده در گرگینه‌های فیلم‌های ترسناک مقایسه نمود، اما حتی قبل از اینکه این هیولاهای پرموی کلاسیک پا به صحنه سینما و تلویزیون بگذارند، ما شاهد حضور ملکه شیطانی در دیزنی بودیم. در اولین فیلم بلند انیمیشنی دیزنی، ملکه تصمیم گرفت تا خودش، سفیدبرفی را بکشد و لذا برای این کار باید تغییر قیافه می‌داد. بنابراین پس از سر کشیدن یک معجون سبزرنگ، آسمان رعدوبرق میزند و ناگهان دستان او به‌ سرعت پیر می‌شوند. او به یک عجوزه قوز پشت پیر تبدیل می‌شود که شاد و سرزنده و وراج است.

برخلاف کارتون «پینوکیو»، تغییر شکل ملکه پیام دیگری برای کودکان دارد. در واقع درست در زمانی که فکر می‌کنید ملکه بعد از فرستادن یک شکارچی برای بیرون کشیدن قلب دخترخوانده‌اش، دیگر ذات پست خود را به‌ طور کامل نشان داده می‌بینید که او می‌تواند پست‌تر هم باشد و اینجاست که او چهره واقعی خود را نشان می‌دهد.

دیزنی

در دیزنی، نیات بد به‌ جایی نمی‌رسند و شکست می‌خورند اما در ژانر وحشت، ممکن است همه‌چیز این‌طور پیش نرود. گاهی اوقات ممکن است از سینمای ترسناک متنفر شوید، زیرا سبب شد لان چنی جونیور که در فیلم «مرد گرگ نما» مردی ساده بود، پس از گاز گرفته شدن توسط یک گرگینه، محکوم شود تا پایان عمرش انسان‌های بی‌گناه را بکشد. اما شاید کم‌وبیش در فیلم «گاز گرفتن جینجر»، با این موضوع آشنا شده باشید. آن‌هم در سکانسی که جینجر (کاترین ایزابل) پس از تبدیل‌شدن به یک گرگینه، به‌ آرامی انسانیت خود را به خاطر خون‌هایی که می‌ریزد از دست می‌دهد و احساس قدرت می‌کند.

موضوعی که در نهایت شاهدش هستیم پایان خوش است. دیزنی با نمایش قلعه‌های درخشانی در میان ابرها و نوید یک زندگی پرماجرا، همه‌چیز را امن و بی‌خطر جلوه می‌دهد. بنابراین بیننده چنین برداشت می‌کند که هر اتفاقی که بعد از تیتراژ بیفتد، باز هم در نهایت به خیروخوشی ختم خواهد شد. اما رسیدن به پایانی خوش در زندگی واقعی، کار چندان آسانی نیست و ژانر وحشت این موضوع را به‌‌خوبی به مخاطب نشان می‌دهد. اینکه در نهایت یکی از دختران، پس از آخرین مبارزه و دست‌وپنجه نرم کردن برای بقا با یک قاتل نقاب‌دار زنده می‌ماند، به این معنی نیست که همه‌چیز به خیروخوشی تمام‌ شده است. بلکه دنباله‌های فیلم‌ها نشان می‌دهند که همه‌چیز می‌تواند بدتر هم بشود.

از میان بسیاری از فیلم‌های اسلشر، «کندی من» با داستان عشقی نا به فرجامش، به‌خوبی این افسانه‌ شوم و تاریک را نمایش می‌دهد. کندی من (تونی تاد) به خاطر مرگش به‌ واسطه نژادپرستی و نفرت مردم نسبت به او، به هیولایی وحشتناک تبدیل شد. پس‌ از آن او به این باور می‌رسد که هلن (ویرجینیا مدسن) که تصادفا او را احضار کرده بود همان عشق گمشده او در قرن‌های پیشین است. پس از قتل‌عام تعداد زیادی از مردم، در نهایت جهنم سوزانی توسط مردم به راه افتاد که هلن را از بین برد و در پایان، هلن هم به یک هیولا تبدیل می‌شود و داستان فیلم به مخاطب نشان می‌دهد که خشونت پایانی ندارد.

طبق استانداردهای امروزی، کودکانی که با کارتون‌هایی مانند در «جست‌وجوی دوری»، «ماشین‌ها»، «کوکو» و «افسون»، بزرگ می‌شوند، نمی‌توانند همانند کودکانی که شاهد «سفیدبرفی»، «پینوکیو» و دیگر آثار کلاسیک دیزنی بوده‌اند برای فیلم‌های ترسناک آماده باشند. فیلم‌های ترسناک می‌خواهند به ما نشان دهند که زندگی یک میدان مبارزه بزرگ است که می‌تواند شما را نابود کنند یا می‌توانید برای بقا در آن مبارزه کنید. در واقع اگر نخواهیم بگوییم که هیچ فرقی بین ملکه شیطانی و سفیدبرفی دیزنی و مالفیسنت و پری‌ها وجود ندارد باید بگوییم که تفاوت‌های بین آن‌ها بسیار ناچیز است.

هیولا به‌ هیچ‌وجه یک فرد بیگانه نیست، بلکه یکی از عزیزان شماست و شاید حتی خودتان باشید. کارتون‌های کلاسیک دیزنی که همان کارتون‌های نوستالژیک دوران کودکی ما هستند، در یک پکیج جذاب به همراه میکی موسی که پاپیون قرمزی زده به مخاطب ارائه می‌شدند اما فیلم‌های ترسناک، آن بسته‌بندی جذاب را برداشته‌اند و تمامی آنچه را مخاطب به آن ایمان داشته نظیر یک پایان خوش، حذف کرده‌اند. اما بیایید با خودمان صادق باشیم. آیا همین روند فیلم‌های ترسناک باعث نشده که برای ما جذاب باشند؟

منبع: collider

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه