کتاب «سالار مگس‌ها»؛ ماندگار درباره‌ی لزوم حاکمیت قانون در جوامع انسانی

۲۹ آذر ۱۴۰۱ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۸ دقیقه

کتاب مشهور «سالار مگس‌ها» اثر ویلیام گلدینگ با شخصیت‌های جذاب و باورپذیرش، یک اثر معنادار درباره‌ی گروهی از پسران جوان است که پس از سقوط هواپیما در جزیره‌ای متروک بدون سرپرست برای بقا تلاش می‌کنند. این اثر تخیلی، درخشان و درعین‌حال دلهره‌آور، نه‌تنها ماهیت انسان بلکه علل، آثار و مظاهر شر را هم بررسی می‌کند.

این رمان به‌طور پیوسته تقابل‌هایی را نشان می‌دهد که به نظر می‌رسد موضوعاتی مانند وحشی‌گری در مقابل تمدن، نازی‌ها و فاشیسم در مقابل دموکراسی و غیراخلاقی در برابر اخلاق را منعکس می‌کند و شخصیت‌ها، اشیا و موقعیت‌ها همگی تجسم این ایده‌ها و مضامین هستند.

درباره‌ی نویسنده‌ی کتاب «سالار مگس‌ها»کتاب سالار مگس ها

ویلیام جرالد گلدینگ، شاعر، نمایشنامه‌نویس، منتقد ادبی و نویسنده‌ی بریتانیایی برنده‌ی جایزه‌ی نوبل متولد ۱۹ سپتامبر سال ۱۹۱۱ در کورنوال انگلستان است. مادرش «میلدرد»، از حامیان جدی جنبش حق رای بریتانیا و پدرش «الک»، معلم مدرسه و مدافع سرسخت راسیونالیسم یا عقل‌گرایی بود که به معنی تکیه‌بر اصول عقلی و منطقی در اندیشه، رفتار و گفتار است. پدرش تاثیر شگرفی بر او داشت و تا زمانی که به کالج رفت، در مدرسه‌ای که پدرش در آن تدریس می‌کرد به تحصیل پرداخت.

گلدینگ سال ۱۹۳۰ شروع به تحصیل در کالج بریزنوز در آکسفورد کرد و برای احترام به اعتقادات پدرش دو سال به تحصیل علم پرداخت، اما در سومین سال تحصیلی به دنبال علایق واقعی خود به ادبیات روی آورد. اگرچه او درنهایت به نوشتن داستان‌ روی آورد، اما از همان دوران کودکی، آرزوی نوشتن شعر را داشت.

گلدینگ زمانی که هنوز در آکسفورد بود، یک جلد از اشعارش به‌عنوان بخشی از مجموعه‌ی شاعران معاصر مک میلان منتشر شد. این اشعار از این‌جهت ارزشمند هستند که بی‌اعتمادی فزاینده‌ی او را نسبت به عقل‌گرایی نشان می‌دهند و عقل‌گرایان معروف و ایده‌های آن‌ها را به سخره می‌گیرد.

او سال ۱۹۳۵ از آکسفورد با لیسانس هنر در زبان انگلیسی فارغ‌التحصیل شد و تا سال ۱۹۳۹، به‌عنوان نویسنده، بازیگر و تهیه‌کننده با یک تئاتر کوچک در یکی از مناطق قدیمی لندن کار ‌کرد و صورتحساب‌هایش را با شغل مددکاری اجتماعی پرداخت می‌کرد. او تئاتر را قوی‌ترین تاثیر ادبی خود می‌دانست و از تراژدی‌نویسان یونانی و شکسپیر، به‌عنوان افرادی که بر او تاثیر گذاشته‌اند خود یاد می‌کرد.

گلدینگ سال ۱۹۳۹، تدریس زبان انگلیسی و فلسفه را در سالزبری در مدرسه‌ی اسقف وردزورث آغاز کر و در همان سال با «آن بروکفیلد» ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. او به استثنای پنج سالی که در طول جنگ جهانی دوم در نیروی دریایی سلطنتی گذراند، تا سال ۱۹۶۱ در سمت تدریس باقی ماند تا اینکه مدرسه‌ی اسقف وردزورث را ترک کرد تا تمام وقتش را صرف نوشتن کند.

پنج سالی که گلدینگ در نیروی دریایی گذراند (از سال ۱۹۴۰ تا ۱۹۴۵) تاثیر بسیار زیادی بر روی او گذاشت و او را در معرض ظلم و وحشی‌گری باورنکردنی قرار داد که بشر قادر به انجام آن است. ازآنجایی‌که همه‌ی نویسندگان از زندگی و زمانه‌ی خود به‌عنوان نقاط مرجع در آثار خود استفاده می‌کنند، ویلیام گلدینگ به‌شدت از اخلاق اجتماعی-مذهبی-فرهنگی-نظامی زمان خود استفاده کرد. کتاب «سالار مگس‌ها» یک عالم کوچک تمثیلی از جهانی است که گلدینگ می‌شناخت و در آن مشارکت داشت. گلدینگ موضوع رمان را در یک پرسشنامه‌ی تبلیغاتی این‌گونه توصیف کرد: «تلاشی برای شناسایی عیوب جامعه به نقایص طبیعت انسانی».

ویلیام گلدینگ و همسرش سال ۱۹۸۵، به خانه‌ای به نام تولیمار در کورنوال نقل‌مکان کردند. او هشت سال بعد در ۱۹ ژوئن ۱۹۹۳ در سن ۸۱ سالگی به دلیل حمله‌ی قلبی درگذشت. جسد او در حیاط کلیسای بوورچالکه در نزدیکی خانه‌ی سابقش و مرز شهرستان ویلتشایر با همپشایر به خاک سپرده شد.

درباره‌ی کتاب «سالار مگس‌ها»کتاب سالار مگسها

کتاب «سالار مگس‌ها» با عنوان انگلیسی «Lord of the Flies» اثر ویلیام گلدینگ اولین بار سال ۱۹۵۴ منتشر و توسط ناهید شهبازی به فارسی برگردانده شد. این رمان که اولین رمان گلدینگ بود، عموما با استقبال خوبی روبرو شد؛ این اثر سال ۱۹۸۳ جایزه‌ی‌ نوبل ادبیات را کسب کرد و جزو  ۱۰۰ رمان برتر کتابخانه‌ی مدرن نام‌گذاری شد و به رتبه‌ی ۴۱ در فهرست سردبیر و ۲۵ در فهرست خوانندگان رسید. این رمان هم‌چنین سال ۲۰۰۳، در نظرسنجی بی‌بی‌سی در رتبه‌ی ۷۰ قرار گرفت و سال ۲۰۰۵ مجله‌ی تایم آن را به‌عنوان یکی از ۱۰۰ رمان برتر انگلیسی‌زبان که بین سال‌های ۱۹۲۳ تا ۲۰۰۵ منتشر شد، معرفی کرد.

کتاب «سالار مگس‌ها» داستان گروهی از دانش‌آموزان مدرسه‌ای که در جزیره‌ای ناشناخته گیر افتاده‌اند و مشکلاتی را که در پی آن رخ می‌دهد، روایت می‌کند. ویلیام گلدینگ از این رمان برای بازگشایی پیچیدگی‌های طبیعت انسان و دوگانگی بین تمدن و وحشی‌گری استفاده می‌کند. این اثر هم‌چنین جنبه‌های مختلفی را که افراد در مواجهه با موانع را نشان می‌دهند، بررسی می‌کند و حاوی پیام‌های متعددی درباره‌ی حکومت و مذهب بوده که مطمئنا برای بسیاری از خوانندگان جالب است.

گروهی از دانش‌آموزان بریتانیایی در آغاز جنگ جهانی دوم، پس از سقوط هواپیما در جزیره‌ای در اقیانوس آرام سرگردان می‌شوند، بدون اینکه کسی بر آن‌ها حکومت کند؛ در ابتدا از آزادی که کسب کردند بسیار خوشحال‌اند، اما به‌سرعت متوجه می‌شوند که برای حفظ نظم و تمدن باید کاری انجام دهند.

طیف گسترده‌ای از شخصیت‌ها در کتاب «سالار مگس‌ها» وجود دارد که هرکدام ویژگی‌های منحصربه‌فردی دارند و عناصر مختلف جامعه ما را نشان می‌دهند. با این‌حال، چهار شخصیت اصلی در این داستان وجود دارند؛ اولین نفر رالف است که به‌عنوان رئیس جامعه انتخاب می‌شود و تمام تلاش خود را می‌کند تا نظم و تمدن را در سراسر گروه حفظ کند. جک رهبر شکارچیان است و دوست دارد با گروه پسرانش به شکار خوک وحشی برود. پیگی همان روشنفکری است که دیدگاه، هوش، بصیرت و خرد او در جامعه نقش اساسی دارد و آخرین شخصیت اصلی، سیمون است که تمایل زیادی به ساکت بودن دارد و اغلب به‌تنهایی به جنگل پناه می‌برد تا فکر کند و از تنهایی و زیبایی طبیعت لذت ببرد. هر شخصیت اخلاقیات و نظرات متفاوتی دارد در مورد اینکه چه چیزی درست است و باورهای آن‌ها کل کتاب را شکل می‌دهد.

در همان ابتدای کتاب، «رالف» به همراه «پیگی» که اغلب به خاطر ظاهرش مورد تمسخر سایر پسرها قرار می‌گیرد، صدفی پیدا کرده که از آن برای جمع‌آوری بقیه‌ی بازماندگان سقوط هواپیما استفاده می‌کنند. پسرها جلسه‌ای برگزار می‌کنند و رالف به‌عنوان رئیس جزیره انتخاب می‌شود و وظیفه‌ی حفظ نظم و کشف اینکه آن‌ها باید چه کاری انجام دهند.

او به پسر بزرگ‌تری به نام جک اجازه می‌دهد تا رهبر گروه کوچکی از شکارچیان باشد و تصمیم می‌گیرد که آن‌ها باید آتشی را در قله‌ی کوه جزیره روشن نگه دارند تا به کشتی‌هایی که در حال عبور هستند نشان دهند که به گل نشسته‌اند. پسرها با استفاده از عینک پیگی شروع به ساختن آتش کردند، در خط ساحلی کلبه ساختند و غذا جمع کردند.

بااین‌حال، وقتی شایعاتی درباره‌ی یک هیولا به وجود می‌آید، همه‌چیز به‌سرعت خراب می‌شود؛ درواقع آن‌سوی جزیره، جنگی در جریان است و یک‌شب بدون توجه پسرها، هواپیماهای نظامی بالای سرشان پرواز می‌کنند و یک چترباز مرده روی کوه فرود می‌آید و در صخره‌ها گیر می‌افتد. بین بچه‌ها این زمزمه پخش می‌شود که هیولایی در جزیره دیده شده است و این خبر، درگیری و هرج‌ومرج زیادی به وجود می‌آورد. وحشت از این هیولا در میان آن‌ها حکم‌فرما می‌شود و تمام افکارشان را درگیر می‌کند و کم‌کم انسانیت آن‌ها از بین می‌رود. سایمون که از نظر بقیه بسیار عجیب بوده، به‌اندازه‌ی کافی شجاع است تا با «هیولای» روی قله‌ی کوه روبه‌رو شود، اما همین شجاعتش برایش گران تمام می‌شود.

در کتاب «سالار مگس‌ها» از صدف حلزونی که در ساحل یافت می‌شود تا موهای رالف و عینک پیگی، آیتم‌های روزمره‌ی متعددی وجود دارد که به‌اندازه‌ی کافی ساده به نظر می‌رسند، اما هرکدام چیزی را نشان می‌دهند که به طرح و موضوع داستان می‌افزاید. درواقع نویسنده از انبوهی از ابزارهای ادبی مانند پیش‌بینی و نمادگرایی استفاده می‌کند که هیجان خواندن این اثر را بیشتر می‌کند.

به‌عنوان‌مثال رالف در نیمه‌ی دوم کتاب، اغلب از بلندی موهایش اذیت می‌شود، چرا که او و پسرها ابزاری برای کوتاه کردن موهایشان ندارند و آرزو می‌کند که‌ ای‌کاش موهایش کوتاه‌تر باشد. در ابتدا به نظر می‌رسد که بلند شدن موهایش فقط گذر زمان در جزیره را نشان می‌دهد، اما موهای رالف با یک نگاه دقیق‌تر نشان‌دهنده‌ی عبور آهسته اما پیوسته‌ی پسران به سمت وحشیگری، خشونت و دوری از تمدن بشری است. موهای رالف تنها یکی از موارد متعدد در این کتاب است که نمادگرایی آن فراتر از چیزی است که عنوان می‌شود.

ویلیام گلدینگ به طرز ماهرانه‌ای معصومیت اولیه کودکان را از طریق شخصیت‌ها بیان کرد و اینکه چگونه قدرت و عدم هدایت می‌تواند بر خلوص آن‌ها تاثیر بگذارد. وقتی کتاب «سالار مگس‌ها» را می‌خوانید، انگار جزیره خودش تبدیل به یک شخصیت می‌شود و به عمق داستان می‌افزاید. جزیره و ساکنان آن نقش بزرگی را در طول پیشرفت کتاب بازی می‌کنند و همه‌ی چیزهایی را که پسرها برای زنده ماندن نیاز دارند فراهم می‌کنند.

بخشی از کتاب «سالار مگس‌ها»

بزرگ‌ترین اندیشه‌ها ساده‌ٰترین آن‌هاست. در آن لحظه کاری بود که همه با شور و شوق انجامش بدهند. خوکچه به حدی از قهر جک خوشحال بود و احساس آزادی می‌کرد و به خاطر سهم خود در خدمت به جامعه احساس غرور می‌کرد که درآوردن چوب هم کمک کرد. چوبی که او آورد، درختی بود که در همان نزدیکی روی سکو افتاده بود و موقع تشکیل جلسه هم به درد نمی‌خورد. منتها بچه‌های دیگر به خاطر حرمتی که برای سکو قائل بودند به چیزهای بدردنخور روی آن توجهی نداشتند. بعد دوقلوها از این‌که شب هم آتش روشن می‌ماند نفسی به راحت کشیدند و چند نفر دیگر از کوچولوها هم به‌افتخار این موضوع به رقص و پایکوبی پرداختند.

چوب‌هایی که جمع کردند، به خشکی چوب‌های روی کوه نبود. بیشتر چوب‌ها پوسیده و نمناک و پر از حشراتی بود که وول می‌خوردند. باید با احتیاط کننده‌ها را از روی زمین برمی‌داشتند وگرنه به ذراتی تبدیل می‌شد و فرو می‌ریخت. علاوه بر این بچه‌ها برای این‌که زیاد در جنگل پیش نروند هر تکه چوبی را که دم دستشان بود بی‌توجه به پیچک‌های دور آن برمی‌داشتند.

حاشیه‌ی جنگل و صخره چون به صدف و پناهگاه‌ها نزدیک بود مکان‌های آشنایی بود و بچه‌ها به آن حوالی مانوس بودند و تا هوا روشن بود بچه‌ها آرامش داشتند و هیچ‌کس به فکر این‌که در تاریکی این مناطق چه وضعی پیدا می‌کنند نبود. به همین دلیل تا هوا تاریک نشده بود همه بچه‌ها با شور و شوق کار می‌کردند ولی هرچه زمان به‌کندی می‌گذشت، نیرویشان آمیزه‌ای از وحشت می‌یافت و شور و شوقشان رنگی از نگرانی به خود می‌گرفت.

کتاب سالار مگس ها اثر ویلیام گلدینگ
برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه