۱۰ فیلم برتر که کلینت ایستوود پیش از گریه کن ماچو کارگردانی کرده است

۱۸ مهر ۱۴۰۰ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۳۱ دقیقه

بازیگری که در دهه‌ی پنجاه میلادی به واسطه‌ی بازی در نقش‌های نه چندان مهم، در فیلم‌های نه چندان مهم مسیری را طی می‌کرد که شاید نتیجه‌اش فراموشی بود و بیشتر به خاطر قد بلند یک متر و صد و نود و سه سانتی‌متری‌اش شناخته می‌شد، ستاره‌ی اقبالش توسط فیلم‌ساز تازه کاری به نام سرجیو لئونه کشف شد و این دو در کنار هم به شمایل‌هایی ماندگار در تاریخ سینمای وسترن تبدیل شدند و سپس به اوج دروازه‌های شهرت رسیدند. اما پس از آن ایستوود خیلی زود سودای کارگردانی به سرش زد و با فیلم میستی را برایم پخش کن در سال ۱۹۷۱ میلادی به آن هم رسید. در این لیست به ده فیلم مهم کلینت ایستوود در عرصه‌ی کارگردانی خواهیم پرداخت.

پس از درخشش در نقش کابوی بی‌نام فیلم‌های به خاطر یک مشت دلار (a fistul of dollars) به سال ۱۹۶۴، چند دلار بیشتر (for a few dollars more) به سال ۱۹۶۵ و خوب، بد، زشت (the good, the bad and the ugly) به سال ۱۹۶۶ به کارگردانی سرجیو لئونه که به سه‌گانه‌ی دلار هم معروف هستند دیگر نقش ماندگار خود را برای دان سیگل کار کرد.

بازی در نقش هری کالاهان در فیلم هری کثیف (Dirty Harry) که در سال ۱۹۷۱ اکران شد، همان فیلم و بازی مورد اشاره است که او را به بازیگری چند وجهی تبدیل کرد. و البته که این فیلم تبدیل به مجموعه آثاری دنباله‌دار با محوریت پلیسی تکرو شد که ستاره‌ی اقبال کلینت ایستوود را در کنار موفقیت در گیشه، به درخشش وا داشت.

خود ایستوود همواره از لئونه و سیگل به عنوان مهم‌ترین استادان خود یاد کرده و گفته بیش از هر کسی از این دو آموخته است. پس طبیعی است که در همان ابتدای کار در عرصه‌ی کارگردانی در هالیوود بیش از همه تحت تأثیر جهان این دو فیلم‌ساز باشد و به نوعی به آن‌ها ادای دین کند.

اما اگر همیشه در بر همین پاشنه می‌چرخید، امروزه او را به عنوان یکی از مهم‌ترین فیلم‌سازان زنده‌ی دنیا نمی‌شناخیتم که خبر اکران فیلم جدیدش در ۹۱ سالگی ما را وا دارد که مقاله‌ای مفصل به او اختصاص دهیم. حتما او توانسته راه خود را از آن آموزگاران بزرگ جدا کند و جهان ذهنی خود را بسازد که این چنین بر صدر بنشیند و هر فیلمش برای مخاطبان جدی سینما به اثری کنجکاوی برانگیز تبدیل شود.

ایستوود در این ۵۰ سالی که به کارگردانی مشغول بوده، مانند وودی آلن به تناوب هم فیلم‌های خود را کارگردانی کرده و هم در آن‌ها بازیگر نقش اصلی بوده است. این باعث شده تا پس از آن دوران طلایی دهه‌ها‌ی ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ در عرصه‌ی بازیگری، پرسونای آشنایش در نقش‌آفرینی‌های مختلف را خودش برای خودش بسازد. نقش مردی کله شق و بزن بهادر که گاهی مانند مورد پل‌های مدیسون کانتی خوب بلد است عاشقی کند و با بالاتر رفتن سن هم تندخوتر و گاهی بد دهن می‌شود.

اما در تمام این سال‌ها، حتی در دوران پیری هم، ایستوود همواره به نمادی از قهرمان آمریکایی در سینما تبدیل شده است. موردی که تمام پرسوناهای دیگر او را تحت تأثیر قرار می‌دهد و ما را امیدوار می‌کند که سینمای قهرمان‌محور با وجود او ادامه خواهد داشت. برای درک این موضوع کافی است نگاه کنید به نقش‌آفرینی‌هایش در آثار دیگران از گذشته تا به امروز و همچنین فیلم‌هایی که در این سن و سال ساخته و بازی کرده است. او همیشه قهرمان بوده و خواهد ماند و حتی پیری و سپیدی موها هم نمی‌تواند باعث شود که او حق را باز پس نستاند و عدالت را اجرا نکند. اگر هم نشد حداقل مانند فیلم قاچاقچی (mule) بر علیه ناعدالتی عصیان خواهد کرد تا حداقل عدالت را به شیوه‌ی خاص خودش اجرا کند.

هر چه زمان جلوتر آمده، ایستوود بیشتر به داستان‌های واقعی و آدم‌هایی واقعی علاقه نشان داده و تصمیم گرفته روایتگر زندگی آن‌ها باشد. چرا که در زندگی این مردمان چیزی می‌بیند که به اعتقاد اصلی و ذهنی او در این سال‌ها تبدیل شده است؛ یعنی اعتقاد به اینکه در کشورش هر کسی می‌تواند قهرمان باشد. فقط باید انسانیت را فراموش نکند، مقاوم باشد و در مقابل مشکلات سر راهش بایستد.

او دو بار به خاطر فیلم‌های نابخشوده و عزیز میلیون دلاری به طور توأمان هم جایزه‌ی بهترین کارگردانی را دریافت کرده و هم به عنوان تهیه کننده، اسکار بهترین فیلم را به خانه برده است. و این تازه گوشه‌ی کوچکی از کارنامه‌ی درخشان او است؛ چرا که ایستوود از معدود کارگردان‌هایی است که با خیال راحت می‌توان تمام فیلم‌های او را تماشا کرد و پشیمان نشد.

با اکران فیلم گریه کن ماچو (cry macho) او وارد ششمین دهه‌ای شد که مشغول کارگردانی است. پنجاه سال، پنج دهه، ۳۹ فیلم و کلی بازی در فیلم‌های دیگران؛ آدمی باید خیلی خوشبخت باشد که چنین کارنامه‌ای از خود بجا بگذارد و با ورود به دهمین دهه‌ی زندگی خود هنوز هم پر کار باشد. واقعا غبطه برانیگز است. همین باعث شد که در دیجی کالا تصمیم بگیریم تا با نوشتن این مقاله، کارنامه‌ی سینمایی او را جشن بگیریم.

اما ایستوود برای نگارنده خاطرات دیگری هم به همراه دارد که بسیار او را عزیز می‌کند. سال‌ها پیش خوب، بد، زشت و دوبله‌ی معرکه‌اش به بخشی از اولین خاطرات سینمایی‌ام تبدیل شد و نام او را به همراه قد بلند و سیگار همواره گوشه‌ی لبش بر ذهنم حک کرد. مدت‌ها از آن دوران گذشته و هر سال چیزهای جدیدی رو کرده و جهان یکه‌ای ساخته که در آن مردانگی از نرینگی فاصله می‌گیرد و درس انسان‌ بودن می‌دهد. نمی‌دانم جهان پس از او و سینمایش چگونه خواهد بود اما باید گفت: «سپاسگزار جناب کلینت ایستوود به خاطر تمام خاطراتی که ساختی.»

۱۰. سالی: معجزه بر فراز رودخانه‌ی هادسون (Sully: Miracle on the Hudson)

فیلم سالی

  • بازیگران: تام هنکس، آرون اکهارت
  • محصول: ۲۰۱۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۴ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۵٪

نگاه انسان ‌دوستانه‌ی ایستوود در این سال‌های آخر بیشتر از هر زمانی دیگری در سابقه‌ی کاری او، قهرمان‌هایش را تحت تأثیر قرار داده است. قهرمان‌های او دیگر آن انسان‌های خداگونه نیستند که به چشم بر هم زدنی از آسمان فرود آیند و با حضورشان همه را نجات دهند. در واقع جنبه‌های آسمانی در فیلم‌هایش کمتر شده و قهرمان‌هایش بیشتر زمینی هستند تا آن جهانی.

کاپیتان سالینبرگر با بازی تام هنکس نقش انسانی واقعی را بازی می‌کند که برگی از تاریخ قهرمانی را همین چند سال پیش با فرود آوردن یک هواپیمای غول پیکر و پر از مسافر بر فراز رودخانه‌ی هادسون نیویورک ورق زد. روایت فیلم مبتنی بر دو رویداد موازی است؛ از سویی مو به مو آن حادثه بازسازی می‌شود و از سویی دیگر ایستوود روند حل پرونده‌ی آن حادثه را پس از اتفاق نمایش می‌دهد.

این دو رویداد در سکانس نهایی به هم می‌پیوندند و فیلم‌ساز داستان خود را می‌بنند. ایستوود قهرمانش را مانند آدم گم‌نامی تصویر می‌کند که حتی در اوج پیروزی هم به دنبال کمال می‌گردد. او مدام با خود فکر می‌کند که آیا ممکن بود تصمیم بهتری بگیرد و یا چاره‌ی دیگری برایش باقی نمانده بود؟

این آگاهی ما از سالم ماندن همه‌ی مسافران و خدمه در همان ابتدای فیلم باعث می شود تا تمرکز فیلم به جای خلق تعلیق و هیجان بر چگونگی روایت‌پردازی و هم‌چنین نقب زدن به درون شخصیت اصلی، قرار گیرد. پس فیلم شخصیت را بر داستان ترجیح می‌دهد و سعی می‌کند با یک رنگ آمیزی درست، تصویری از یک قهرمان زمینی با همه‌ی کمبودهایش نشان دهد.

در چنین شرایطی آن چه اهمیت پیدا می‌کند جان آدمی است و در نهایت سیستم تصمیم‌گیرنده هم بر اهمیت آن صحه می‌گذارد. در چنین بزنگاهی ایستوود تمام قد یکی از مانیفست‌های فیلم‌های این زمانه‌اش را اعلام می‌کند: ممکن است سیستم سخت‌گیر در ظاهر آدم‌ها را به پرسش بطلبد و کارشان را زیر سؤال ببرد اما در نهایت تصمیم درست را خواهد گرفت، پس می‌توان به چنین سیستمی اعتماد کرد؛ هر چند اگر در ابتدا به کج راهه رود. او این نگاه را در فیلم ریچارد جول (richard jewell) به کمال رساند.

«سالی بر اساس یک داستان واقعی ساخته شده است. پرواز شماره‌ی ۱۵۴۹ یو اس ایرویز پس از خروج از فرودگاه و زمانی که هنوز از محدوده‌ی شهر نیویورک خرج نشده بود به دسته‌ای از پرندگان برخورد می‌کند و هر دو موتورش از کار می‌افتد. هواپیما در حال سقوط است و کاپیتان هر چه زودتر باید تصمیم بگیرد. از سویی دیگر کمیته‌ای بعد از آن پرواز در حال بررسی دلیلی قطعی این خسارت است …»

۹. ولگرد دشت‌های مرتفع (High plains drifter)

فیلم ولگرد دشت‌های مرتفع

  • بازیگران: کلینت ایستوود، ماریانا هیل
  • محصول: ۱۹۷۳،‌ آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۵ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۳٪

ایستوود به واسطه‌ی سال‌ها بازی در فیلم‌ها و سریال‌های وسترن، مختصات و عناصر این ژانر را خوب می‌شناخت و چون خودش هم به یکی از شمایل‌های آن تبدیل شده بود، پس طبیعی می‌نمود که در دوران کارگردانی هم سری به آن بزند و فیلم‌هایی با محوریت قهرمان‌های غرب وحشی و با حفظ پرسوناژ خود بسازد. فیلم‌های او نه مانند وسترن‌های کلاسیک از ضرباهنگی مشخص برخوردار هستند و هدف مشخصی را دنبال می‌کنند و نه مانند وسترن‌های اسپاگتی سرجیو لئونه و دوستانش از یک بی قیدی جنون آمیز بهره می‌برد.

وسترن‌های او چیزی میان این دو سینمای مهم قرن بیست و یکم می‌ایستد. اگر وسترن‌های کلاسیک با خط کشی میان خیر و شر و مشخص کردن قطب منفی و مثبت ماجرا و در نهایت نمایش تقابل میان این دو به معضلات این جهان و زمانه‌ی خودش به شکلی کاملا معصومانه و رو می‌پرداختند، در وسترن‌های اسپاگتی اولین اتفاقی که افتاد از بین رفتن همین خط کشی‌های کلاسیک بود. حال هفت‌کیر کش اصلی فیلم می‌توانست خودش سرمنشأ بسیاری از رذیلت‌‌ها باشد اما چون نسبت به قطب منفی ماجرا فقط کمی بهتر است، به عنوان سمت خیر داستان شناسایی می‌شود.

در چین حالتی ایستوود نه به آن سمت افتاد و نه به این سمت. او قهرمانش را جایی آن میانه در نظر گرفت که نه تندی‌ها و جنایت‌هایش به پای شخصیتی مانند کابوی بی‌نام فیلم خوب، بد، زشت می‌رسد و نه مانند جان وین سینمای کلاسیک، همواره خوب است و در خدمت ضعفا. در چنین شرایطی آنچه که در وسترن‌های اولیه ایستوود کم اهمیت می‌شود، داستان و قصه‌گویی در برابر شخصیت محوری و تصمیم‌ها و انگیزه‌های قهرمان او است.

ایستوود شخصیت خود در فیلم را براساس دو کاراکتر اصلی طراحی کرد که در فیلم‌های لئونه به عنوان کابوی و هفت‌تیر کش و در فیلم‌های دان سیگل به عنوان یک پلیس یاغی بازی کرده بود. او کله شقی و عصیان‌گری پلیس فیلم هری کثیف را با رواقی‌گری شخصیت بی‌نام وسترن‌های لئونه مخلوط کرد و شخصیتی یکه از دل آن بیرون کشید که تا سال‌ها با او ماند.

«یک غریبه به شهری که محل زندگی معدن‌چیان است و لاگو نام دارد می‌آید تا مردم شهر را در برابر سه یاغی که مهم‌ترین دشمنان شهر هستند و به سمت شهر می‌تازند، متحد و آن‌ها را رهبری کند …»

۸. تک‌تیرانداز آمریکایی (American Sniper)

فیلم تک تیرانداز آمریکایی

  • بازیگران: بردلی کوپر، سی‌نا میلر
  • محصول: ۲۰۱۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۳ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۷۲٪

تک‌تیرانداز آمریکایی تنها فیلم ایستوود در دهه‌ی گذشته است که قهرمانی با قدرتی آسمانی و فرازمینی دارد. گرچه او در ظاهر ماشین کشتار است اما اگر از زاویه‌ی نگاه ایستوود فیلم را ببینیم و ایدئولوژی‌های شخصی را کنار بگذاریم تا نگاه ما را کور نکند، با فیلمی روبه‌رو هستیم که کیفیت ساختش بسیار بالاتر از فیلم‌های جنگی این دوران است.

ایستوود قهرمانی در این فیلم تصویر کرده که در لحظه زندگی می‌کند و اعتیادش به جنگیدن سبب نشده تا کشور و خانواده‌اش را فراموش کند. او اگر در میدان نبرد حاضر می‌شود نه به خاطر اعتیاد به خود جنگ و کشتن، بلکه به دلیل وظیفه‌ای است که در خود احساس می‌کند. پس به همین دلیل هر چه دارد می‌گذارد تا از عقاید و کشورش دفاع کند. همین موضوع از او قهرمانی می‌سازد که حتی همرزمانش به او هم حسادت می‌کنند و هم نیاز به حضورش دارند.

اما همه‌ی آنچه که گفته شد به این معنا نیست که با فیلمی طرفدار جنگ‌افروزی طرف هستسم. تک‌تیرانداز آمریکایی هم مانند هر فیلم درست و حسابی جنگی دیگری، چهره‌ی زشت جنگ و تأثیر آن بر زندگی مردمان را نمایش می‌دهد. او حتی ندانم‌ کاری سیاست‌مداران در بدبختی‌های بی‌گناهان طرف مقابل را فرموش نمی‌کند و با این کار چند تا از بهترین سکانس‌های جنگی این دوران را مقابل چشم ما می‌گذارد.

مانند سکانسی که در آن نوجوان بی‌گناهی بالای سر یک آر پی جی ایستاده و قهرمان فیلم باید تصمیم بگیرد که او را بکشد یا نه؟ زمانی روند درام هیجان‌انگیز می‌شود که برای او هماوردی در میدان نبرد پیدا می‌شود. حال یک داستان موش و گربه و تعقیب و گریز مهیج هم به فیلم اضافه می‌شود که یک سرش سربازی است که ماهرترین تک‌تیرانداز آمریکایی شناخته می‌شود و سر دیگرش مردی که به چیزی جز کشتن او فکر نمی‌کند.

در چنین چارچوبی چند روایت در کنار هم قرار می‌گیرند؛ زندگی سربازان در جنگ در کنار زندگی خانوادگی شخصیت اصلی قرار می‌گیرد و هم‌چنین اعتماد به نفس منتقل شده ناشی از حضور او در میدان جنگ تبدیل به عاملی حسادت‌آمیز در خاک مادری می‌شود. این تقابل‌ها است که هسته‌های عاطفی فیلم را شکل می‌دهد و باعث می‌شود که با داستانی تک‌ بعدی درباره‌ی یک جنگ طرف نباشیم.

«داستان واقعی زندگی سربازی که ادعا می‌شود بیش از هر کس دیگری در طول جنگ آمریکا و عراق آدم کشته است. او تک‌تیزانداز ماهری است که حضورش باعث قوت قلب همرزمانش می‌شود و همین باعث می‌شود تا نسبت به آن‌ها احساس مسئولیت کند. از طرف دیگر درگیری‌های شخصی او را در بازگشت‌های مداوم به کشورش شاهد هستیم …»

۷. میستی را برایم پخش کن (Play misty for me)

فیلم میستی را برایم پخش کن

  • بازیگران: کلینت ایستوود، جسیکا والتر
  • محصول: ۱۹۷۱، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۴٪

ایستوود برای ساختن اولین فیلمش سراغ یک تریلر روانشناسانه رفت. فیلم میستی را برایم پخش کن روایتگر زندگی مردی است که بدون آگاهی و شناخت قبلی به زنی نزدیک می‌شود و در نهایت هیچ چیز آنگونه که او از یک رابطه‌ی معمولی انتظار دارد، پیش نمی‌رود. اگر کارگردانی خوب ایستوود به عنوان یک فیلم اولی را به کناری بگذاریم باید اعتراف کنیم که فیلم بیش از هر چیز محصول تلاش بازیگر مقابل او یعنی جسیکا والتر است.

البته به نظر می‌رسد که خود کلینت ایستوود هم همین قصد را داشته است. چرا که کارگردانی او در کنار قصه این امکان را به والتر داده تا نقش خود را به خوبی ایفا کند. داستان و فراز و فرودهای آن مبتنی بر حالات روحی نقش زن اول فیلم پیش می‌رود و او است که تا اواخر فیلم کنترل ضربان مخاطب را در دستان خود دارد.

اما همه‌ای این‌ها به این معنی نیست که ایستوود در بازیگری در برابر او کم می‌آورد. شخصیت اصلی فیلم با وجود اینکه آدم درستکاری نیست، خوب پرداخت شده و ایستوود هم خوب آن را از کار درآورده است، به گونه‌ای که ما برای او احساس نگرانی می‌کنیم و به سرنوشتش اهمیت می‌دهیم. در چنین چارچوبی ورود شخص سومی همه‌ چیز را به هم می‌ریزد و باعث می‌شود تا فیلم به راستی به یک اثر مهیج تبدیل شود.

غیرقابل پیش‌بینی بودن رفتار دختر در کنار خوی درنده‌ای که دارد، شخصیت زن را به یکی از ماندگارترین شخصیت‌های زن شرور تاریخ سینما تبدیل می‌کند و این همه برای یک فیلم اولی دستاورد کمی نیست. به ویژه آنکه توجه کنیم تاریخ سینما در زمینه‌ی ساخت شخصیت‌های شرور زن چنته‌ی چندان پر باری ندارد. جسته و گریخته، این جا و آن جا زنان شیطان صفتی بر پرده ظاهر شده‌اند اما سینما هیچ‌وقت از سمت تاریک آن‌ها به طور مداوم مانند شخصیت‌های منفی مردان استفاده نکرده است.

گرچه علاقه‌ی آن زن به یک مرد باعث بروز حالات روانی او در فیلم می‌شود اما زمانی می‌توان اثر را در کارنامه‌ی ایستوود مورد مهمی به حساب آورد که فیلم فراتر از نمایش صرف هیجان بر پرده برود و به درون شخصیت‌هایش نقب بزند. سمت تاریک وجود زن آن چیزی است که هیچ‌گاه در سینمای ایستوود فراموش نشد و در آینده بارها آن‌ را در وجود شخصیت‌هایی که خودش نقش آن‌ها را بازی می‌کرد، قرار داد.

میستی را برایم پخش کن گرچه اولین فیلم از یک کارگردان بزرگ تاریخ سینما است، اما یکی از بهترین‌های کارنامه‌ی او هم هست این موضوع زمانی اهمیت پیدا می‌کند که توجه کنیم معمولا اگر فیلم‌های اول یک فیلم‌ساز درخشان باشند، در ادامه‌ی فعالیت، کار او را سخت می‌کنند؛ به این دلیل که توقع‌ها را چنان بالا می‌برند که هر فیلمی پس از آن، حتی اگر در سطح اولی باشد باز هم برای کارگردان یک شکست به حساب می‌آید؛ موردی که خوشبختانه برای ایستوود اتفاق نیوفتاد و او آثار درخشانی را تقدیم مخاطبان سینما کرد.

«دیو گارلند در رادیو محلی کار می‌کند. هر شب زنی با دفتر او تماس می‌گیرد و از او تقاضا می‌کند تا آهنگ میستی را برایش پخش کند و او گاهی این کار را می‌کند. روزی این مرد با دختری به نام اولین آشنا می‌شود که بعدا می‌فهمد این دختر همان تماس گیرنده‌ی هر شب است. رابطه‌ای میان آن‌ها آغاز می‌شود اما دیو کم کم می‌فهمد که اولین ثبات روانی چندانی ندارد …»

۶. رودخانه‌ی میستیک (Mystic river)

فیلم رودخانه میستیک

  • بازیگران: شان پن، تیم رابینز، کوین بیکن
  • محصول: ۲۰۰۳، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۹ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۸٪

رودخانه‌ی میستیک یکی از اوج‌های کار کارگردانی ایستوود است. او در این فیلم هم شخصیت‌ها را خوب پرورش می‌دهد و هم قصه‌ی خود را تقریبا بی‌نقص تعریف می‌کند. فیلم برخوردار از سه شخصیت معرکه است که که هر کدام داستان زندگی خود را دارند اما در عین حال گذشته و حال آینده‌ی هر سه به هم گره خورده است.

تقدیرگرایی حاکم بر فضای فیلم، مسیرهای متفاوت این سه دوست ایام کودکی را به سمت هم می‌کشاند تا در برخوردی نهایی تراژدی نهایی رقم بخورد. داستان فیلم مبتنی بر سناریوی وفاداری و خیانت است. حادثه‌ی هولناکی این سه دوست را دور هم جمع کرده تا با دست زدن به یک انتخاب اخلاقی، وجدان خود را به چالش بکشند و در صورت بروز خشونت پایانی نتیجه‌ی این درنده‌خویی را ببینند و بار سنگین آن را تا پایان عمر با خود حمل کنند.

تقدیر گرایی فیلم ور دیگری هم دارد و آن امتحان‌هایی است که گذر زمان برای سنجش عیار رفاقت پیش پای شخصیت‌ها می‌گذارد. اینکه عوض شدن شرایط و آغاز زندگی متفاوت این سه شخصیت، با ازدواج‌ها و طلاق‌ها و ورود بچه‌ها که آغاز نسل جدید و مشکلات جدیدی را نوید می‌دهند، تا چه اندازه می‌تواند بر رفاقت آن‌ها تأثیر بگذارد و آن‌ها تا چه اندازه توان حفظ آن رفاقت مقدس را دارند. از این منظر با یک درام غیر کلیشه‌ای روبه‌رو هستیم که گذر عمر و عوض شدن شرایط، منجر به اخذ تصمیمات متفاوتی می شود که روح هر سه نفر را آهسته آهسته می‌خراشد.

ایستوود در دهه‌ی اول قرن بیست و یک نشان داد که بالاتر رفتن سن و کسب تجربه چه قدر در هدایت هنرپیشه‌ها پخته شده تا آن اندازه که از هر سه بازیگر فیلمش بهترین بازی عمر آن‌ها را بگیرد و این دستاورد فوق‌العاده‌ای برای او است. مخصوصا اگر توجه کنیم که دو تن از این بازیگران نام‌هایی درخشان در عرصه‌ی بازیگری‌اند که کارنامه‌ای غبطه براگیز از خود به جا گذاشته‌اند؛ نام‌هایی مانند تیم رابینز و شان پن.

برای پی‌ بردن به کار خوب ایستوود در این فیلم فقط کافی است به مقدمه‌ای که برای معرفی هر شخصیت خلق می‌کند، توجه کنید. در آن سکانس ابتدایی ایستوود علاوه بر اینکه پرسوناژهای مقابل دوربین خود را به درستی معرفی می‌کند، با ساختن آن چند پلان مربوط به حک کردن نام سه رفیق بر روی درخت، به نوعی چکیده‌ای از کل داستان و هم‌چنین خلاصه‌ای از روابط بین افراد در آینده را به دست می‌دهد.

رودخانه میستیک آن‌قدر فیلم خوبی است که آن را فقط می‌توان یک بار برای بررسی نحوه‌ی چینش داستان و پیشبرد رابطه‌ی آدم‌هایش دید. و البته ایستوود در خلق چنین روابط پیچیده و توأم با تناقضی دستی طولانی بر آتش دارد؛ در ادامه‌ی مقاله به آن‌ها هم خواهیم رسید.

«سه کودک در خیابانی مشغول بازی هستند. در حالی که آن‌ها مشغول حک کردن نام خود بر تنه‌ی درختی هستند ماشینی سر می‌رسد و دیو را با خود می‌برد. ربایندگان سه روز متوالی به او تجاوز می‌کنند تا اینکه او آزاد می‌شود. حال سال‌ها از آن زمان گذشته و هر سه آن‌ها به زندگی خود مشغول هستند. یک حادثه‌ی تراژیک مرگ دختر یکی از آن‌ها را رقم می‌زند و این باعث می‌شود تا سه دوست دوباره گرد هم جمع شوند …»

۵. گرن تورینو (Gran torino)

فیلم گرن تورینو

  • بازیگران: کلینت ایستوود، بی وانگ
  • محصول: ۲۰۰۸، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۸۱٪

هیچ‌گاه ایستوود را چنین گوشت تلخ ندیده‌اید. پیرمردی بداخلاق و کهنه سرباز جنگ کره که صاف وسط محله‌ی آسیای شرقی‌های مهاجر زندگی می‌کند و به شکل لجبازانه‌ای و فقط برای دشمنی با آن‌ها و عصیان بر علیه عوض شدن شیوه‌ی زندگی و عدم قبول شرایط جدید، پرچم کشورش را جلوی چشم آن‌ها بر سر در خانه‌اش قرار داده است.

گرن تورینو چه در کارگردانی و چه در بازیگری فیلمی قائم و متکی به خود ایستوود است. دلیل این امر بودجه‌ی کم فیلم است که باعث شده دست او برای انجام هر کاری باز باشد. موفقیت همین فیلم باعث شد تا او در ادامه‌ی فعالیتش کمتر فیلمی با بودجه‌ی زیاد بسازد مگر اینکه خیالش از آزادی عملش در پروژه راحت باشد.

اجرای ایستوود چنان گیرا است که بازیگری او را بسیار قدرتمندانه‌تر از بسیاری از بازیگران جوان آن زمان جلوه می‌دهد. اجرایی که شایسته‌ی حضور در لیست نامزدهای اسکار بود اما چندان جدی گرفته نشد. اهمیت فیلم در کارنامه‌ی ایستوود زمانی به چشم می‌آید که توجه کنیم این فیلم در همان سال از سوی جوایز سالانه‌ی سزار (اسکار فرانسوی‌ها) بهترین فیلم غیرفرانسوی زبان سال شناخته شد.

روایت فیلم مبتنی بر درگیری درونی پیرمرد برای انطباق خود با محیط جدید محله‌ی زندگی‌اش است. او چندان از وضع امروز کشورش راضی نیست. به ویژه آنکه زمانی برای ساختن آینده‌ی آن به مبارزه رفته و به تصور خودش در جبه‌ی خیر بر علیه شری جهانی جنگیده است. حال پلیدی و نکبتی درون خاک‌های سرزمین خودش دامان خانواده‌ی همسایه‌ی آسیایی تبار را گرفته است؛ اما آن‌ها به همان سرزمین‌هایی تعلق دارند که زمانی جولانگاه دشمنان او در جنگ بوده است.

در چنین شرایطی او بر سر یک بزنگاه اخلاقی قرار می‌گیرد: یا باید بپذیرد که نبرد خیر و شر امروز به او نیاز دارد و یا باید خود را به آن راه بزند و از دردسر دور شود. گفته شد که سویه‌ی تاریک شخصیت زن فیلم میستی را برایم پخش کن هیچ‌گاه در سینمای ایستوود کاملا ناپدید نشد. در این فیلم هم می‌توان این تاریکی را درون تک تک شخصیت‌ها دید با این تفاوت که آن‌ها اکنون خوب می‌دانند که چگونه بر آن افساز زنند و مهارش کنند.

پایان فیلم یکی از بهترین پایان‌های سینمای کلینت ایستوود است. ضمن آنکه این پایان به طرز آشکاری بازگشت به پایان فیلم نابخشوده‌ی او است. پیرمردی که حق ضعفا را به شیوه‌ی خودش می‌گیرد، حال اگر از آن نیروی جوانی هم برخوردار نبود، چه باک. مهم‌ترین نکته‌ی شخصیت‌پردازانه‌ی ‌فیلم هم هیمن است؛ اینکه تصمیم نهایی را درست به موقع بگیرد و مانند کابوی پیر فیلم نابخشوده کاری کند که دیگران هم از توانایی‌های او بهره‌مند شوند.

البته می‌توان فیلم را به نوعی در ذیل خرده ژانر یک زوج ناجور هم طبقه‌بندی کرد. از سویی با پیرمرد بداخلاق و سخت‌گیری روبه‌رو هستیم که توان زدن یک لبخند هم ندارد و از سمت دیگر با جوانکی که شور زندگی و داشتن آینده‌ای بهتر در او موج می‌زند. تقابل این دو و کل کل‌های آن‌ها بخشی از جذابیت فیلم را می‌سازد.

«والت کوالسکی کهنه سرباز جنگ کره است که اکنون در روزگار پیری به تنهایی زندگی‌ می‌کند. در همسایگی او خانواده‌ای از قبایل همونگ که پس از جنگ داخلی لائوس به آمریکا پناه آورده‌اند، زندگی می‌کنند. تائو فرزند خانواده شبی تصمیم می‌گیرد تا اتوموبیل گرن تورینوی پیرمرد را بدزدد اما نمی‌تواند و توسط او گیر می‌افتد و این آغازگر رابطه‌ی عجیبی میان این دو می‌شود …»

۴. جوزی ولز یاغی (The Outlaw Josey Wales)

فیلم جوزی ولز یاغی

  • بازیگران: کلینت ایستوود، ساندرا لاک
  • محصول: ۱۹۷۶، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۸ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۰٪

ایستوود پس از ساختن ولگرد دشت‌های مرتفع در ژانر وسترن و به سال ۱۹۷۳، عمق نگاهش را گسترش داد و به فیلم جوزی ولز یاغی رسید تا شاید سرگرم کننده‌ترین فیلم خود را بسازد. ایستوود کاراکتر هفت تیر کش خود را بار دیگر و سال‌ها پس از بازی در فیلم خوب، بد، زشت سرجیو لئونه، به دوران جنگ‌های داخلی آمریکا می‌برد. با این تفاوت که این بار او مرد بدون نامی نیست که بدون برنامه‌ای مشخص از این جا به آن جا سفر کند.

بلکه مردی است که شوری در سر دارد. شور و هیجان انتقام از بین رفتن زندگی و خانواده اش. همین موضوع سبب می‌شود که او را مردی ببینیم که مانند تمام قهرمان‌های وسترن در جستجوی عدالتی فردی است. عدالتی که با خون اجرا خواهد شد و برایش باید دست به سفری طولانی و پر خطر زد.

از این منظر روایت فیلم به روایت‌گری اسطوره‌ها و افسانه‌ها پهلو می‌زند. افسانه‌هایی که در آن قهرمانان با گذر از خان‌های مختلف هم به هدف خود می‌رسیدند و هم بر اثر مواجهه با موانع متعدد، به خودشناسی دشت پیدا می‌کردند. در چنین چارچوبی کار ایستوود برای نمایش این قهرمان در دل چشم‌اندازهای سرزمین‌های بکر آمریکا در قرن نوزدهم و در زمان جنگ‌های داخلی، قابل تأمل است.

حضور گرم او در قالب نقش اصلی داستان دیگر نکته‌ای است که تماشای فیلم را جذاب می‌کند. این حضور چنان غافلگیر کننده است که انگار روح قهرمان بدون نام فیلم‌های لئونه در درون قهرمانی از وسترن‌های کلاسیک دمیده است. چرا که این کاراکتر نه این است و نه آن؛ بلکه از هر کدام به مقداری مشخص و به اندازه درون خود دارد.

پس می‌توان جوزی ولز یاغی را با فیلم‌های ضد وسترن دوران دهه‌ی هفتاد میلادی هم مقایسه کرد. فیلم‌هایی که در آن‌ها وسترن‌سازان دست به تجربیاتی متفاوت در این ژانر زدند و برخی قواعد آشنایش را بر علیه خودش استفاده کردند. از معروف‌ترین این وسترن‌های ضد جریان می‌توان فیلم‌هایی چون مک‌کیب و خانم میلر (mcCabe and mrs. Miller)  به کارگردانی رابرت آلتمن و بزرگمرد کوچک (little big man) به کارگردانی آرتور پن اشاره کرد.

وسترن‌های این گونه بسیار تحت تأثیر زمانه‌ی خود بودند و این موضوع را می‌توان در فیلم ایستوود هم دید. آن‌ها علاوه بر اجرا در مضمون هم قصد داشتند که سنت‌شکن عمل کنند تا طرحی نو در اندازند. به همین دلیل است که به وسترن تجدید نظرطلبانه هم معروف شده‌‌اند.

جوزی ولز این فیلم برای گرفتن انتقام به دار و دسته‌ای می‌پیوندد. اما تصمیم او برای شرکت در جنگ داخلی، سیاسی نیست و بنا به دلایلی شخصی به مبارزه با فاتحان شمالی نبرد داخلی آمریکا می‌رود، پس انگیزه‌ایش راه به تفسیرهای متفاوتی از آمریکای زمانه‌ی فترت و عصیان دهه‌ی هفتاد میلادی و دوران خود می‌دهد.

نکته‌ی دیگر که فیلم را به گونه‌ی تجدید نظرطلبانه‌ی وسترن نزدیک می‌کند، تصویری است که از سربازان و هنگ‌های ارتش شمال ارائه می‌دهد. همه‌ی ما می‌دانیم که پیروز آن نبرد شمالی‌ها بودند وگرنه آمریکا امروز از هم جدا شده بود و دو کشور مختلف در آن پهنه وجود داشت. ضمن اینکه به لحاظ تاریخی ارتش شمال نیروی نظامی اصلی کشور مطابق قانون بود و مدافع آزادی. پس طبیعی است که سینمای وسترن تصویری خوب از آن‌ها به دست دهد. اما ایستوود چنین نمی‌کند و همین می‌تواند اشاره به زمان ساخته شدن فیلم و نفزت از جنگ ویتنام هم باشد.

سویه‌ی تاریک شخصیت‌های ایستوود در این فیلم هم قابل ردگیری است. جوزی ولز هیچ ابایی از زندگی به عنوان یک یاغی پس از دوری جستن از مدنیت ندارد. او می‌تواند بکشد و سلاخی کند تا از این طریق زندگی متفاوتی نسبت به ابتدای فیلم برای خود دست و پا کند.

«مردی به نام جوزی ولز پس از آنکه خانواده‌اش توسط نیروهای شمالی در جنگ داخلی کشته می‌شوند و مزرعه‌ی خود را از دست رفته می‌بیند، به ارتش جنوب می‌پیوندد تا انتقام خود را از طرف مقابل بگیرد …»

۳. عزیز میلیون دلاری (Million Dollar Baby)

فیلم میلیون دلار

  • بازیگران: کلینت ایستوود، هیلاری سوانک، مورگان فریمن
  • محصول: ۲۰۰۴، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۱ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۰٪

شاید این فیلم بهترین کارگردانی ایستوود به لحاظ تکنیکی و تسلط او بر فرم فیلمش باشد. عزیز میلیون دلاری بسیاری از مولفه‌های سینمای او را یک جا در درون خود دارد. هر دو شخصیت اصلی آن از یک خوی وحشی و درونی تاریک برخوردار هستند. اما بر خلاف فیلم میستی را برایم پخش کن در این جا می‌توانند آن را کنترل کنند و حتی از آن به عوان عاملی برای برتری و پیشرفت در زندگی استفاده کنند.

بوکسور فیلم از این عامل به ظاهر وحشتناک استفاده می‌کند و آن را تبدیل به نیرویی می‌کند تا در زمین بوکس و در رقابت‌‌هایش به دادش برسد و پیرمرد مربی هم آن را نگه می‌دارد تا در تصمیمی سرنوشت‌ساز یکی از تلخ‌ترین و غیرقابل پیش‌بینی‌ترین پایان‌های دو دهه‌ی گذشته‌ی سینمای آمریکا را رقم بزند.

دیگر مولفه‌ی تکراری در این اثر بر می‌گردد به شخصیت اصلی و کشمکش درونی او. این جا هم با شخصیتی دگم روبه‌رو هستیم که به زنان اعتمادی ندارد ( مانند گرن تورینو که به آسیایی‌ها اعتمادی نداشت و یا شخصیت زن اولین فیلمش یعنی میستی را برایم پخش کن که به هیچ چیز اعتماد نداشت) و دوست دارد در پیله‌ی تنهایی خود باشد. مردی گوشت‌تلخ که بالاخره متوجه توانایی‌های دیگری می‌شود و آن دختر را به زندگی خود راه می‌دهد.

باز هم مانند گرن تورینو و فیلم دیگری مانند نابخشوده این مرد توانایی‌هایی دارد که می‌تواند از آن به نفع فرد ضعیف‌تر فیلم استفاده کند تا عدالت را به شیوه‌ی خودش اجرا کند. دیگر مولفه‌ی آشنا حضور یک زوج ناجور در مرکز داستان است که تقابل آن‌ها و درگیری‌هایشان مهم‌ترین بخش فیلم را می‌سازد.

استراتژی ایستوود در صحنه‌های نبرد و بوکس متفاوت از آن چیزی است که مارتین اسکورسیزی در گاو خشمگین (raging bull) ارائه می‌دهد.اسکورسیزی جوری آن نبردها را ترسیم می‌کند که گویی قهرمانش در حال یک نوع تزکیه نفس با قرار دادن خود در معرض آسیب است. اما ایستوود قهرمان زنش را ببری تصویر می‌کند که قصد دارد حق خود را از این زندگی بگیرد.

حضور گرم مورگان فریمن دیگر نکته‌ی قابل توجه فیلم است. او در نقش متعادل‌کننده‌ی عاطفی فیلم قرار می‌گیرد و رفتار ناجور مربی با شاگردش را بالانس می‌کند تا رفته رفته هر دو به موفقیت برسند. اما آنچه که دیگر مولفه‌ی ثابت سینمای ایستوود تا قبل از آغاز دهه‌ی جدید فعالیتش است و در این یکی هم تکرا می‌شود، حضور سایه‌ی سنگین یک تقدیرگرایی کوبنده است که همه‌ی خوشی‌ها را به رنجی جانفرسا تبدیل می‌کند.

هیلاری سوانک، مورگان فریمن و کلینت ایستوود، تحت هدایت کارگردانی خوب این آخری، باعث شدند تا فیلم سه جایزه‌ی مهم اسکار بهترین فیلم، بهترین کارگردانی، بهترین بازیگری نقش اول زن و بهترین بازیگر نقش مکمل مرد را نصیب خود کند. همه‌ی این‌ها در کنار درام پر فراز و فرود فیلم و خلق چند شخصیت همدلی‌برانگیز باعث شد تا عزیز میلیون دلاری به لیست ۲۵۰ فیلم برتر سایت IMDb هم راه یابد.

«فرانکی مربی بوکس مطرحی در شهر لوس آنجلس آمریکا است و باشگاهی برای خود دارد. مگی هم دختری است که به تازگی به این کلان شهر نقل مکان کرده و دوست دارد که بوکسور شود. او به فرانکی مراجعه می‌کند تا مربی‌اش شود اما فرانکی به این دلیل که او سنش از این حرف‌ها گذشته او را نمی‌پذیرد. ضمن آنکه فرانکی هیچ‌گاه دختران را تمرین نمی‌دهد. پیگری‌ها و سماجت مگی باعث می شود تا فرانکی او را قبول کند اما …»

۲. نابخشوده (Unforgiven)

فیلم نابخشوده

  • بازیگران: کلینت ایستوود، مورگان فریمن، ریچارد هریس و جین هاکمن
  • محصول: ۱۹۹۲، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۸.۲ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۶٪

کلینت ایستوود با این فیلم دروازه‌های موفقیت را یکی یکی فتح کرد و بالاخره نام خود را در کنار بزرگان تاریخ سینما ثبت کرد. نابخشوده به راحتی هم در لیست بهترین فیلم‌های دهه‌ی نود میلادی قرار می‌گیرد و هم در لیست بهترین فیلم‌های وسترن تاریخ. این فیلم هم به نحوی تجدید نظر طلبانه به حساب می‌آید؛ اما نه از آن منظری که فیلم جوزی ولز یاغی را بررسی کردیم. بلکه از یک نگاه کاملا متفاوت.

ابتدای دهه‌ی نود میلادی دیگر مانند دوران دهه‌ی هفتاد با یک آمریکای سیاست‌زده روبه‌رو نیستیم که هر وسترن بدرد بخوری به زمانه‌ی خودش و فراز و فرودهای آن ارجاع دهد. زمانه عوض شده و همین باعث می‌شود تا ایستوود با خیالی راحت شمایل ماندگار خود و در کل شمایل وسترنرهای تاریخ سینما را نقد کند و در واقع هجویه‌ای بر آن‌ها بسازد. اما کار او زمانی پیچیده‌تر می‌شود که او این کار را با انتظارات مردم از سینمای وسترن و در نهایت تصویر خودش هم می‌کند.

اهالی شهر فیلم به نوعی همان مخاطبان فیلم هستند که از کابوی قهرمان توقع دلاوری و نجات ضعفا را دارند. بی‌خبر از اینکه ایستوود خواب دیگر برای آن‌ها دیده است. آندره بازن در مقالات خود در کتاب سینما چیست؟ اشاره می کند که یکی از شخصیت‌های تکراری فیلم‌های وسترن زنان بدکاره اما نیک سرشتی هستند که وسترنر فیلم به آن‌ها کمک می‌کند و آن‌ها هم در پایان این عمل را با نجات قهرمان در لحظه‌ی آخر جبران می‌کنند. اما باز هم از این خبرها در این فیلم نیست.

ایستوود اینگونه با تمام انتظارات ما از سینمای وسترن که خودش از شمایل‌های ماندگار آن است، بازی می کند و نشان می‌دهد که او هم می‌تواند زخم بخورد و فریاد بزند و دیگر آن مرد خوش‌ قلب اما خشن نباشد که برای اجرای عدالت آمده است. ضمن آنکه همان جنبه‌ی تاریک و خشن همیشگی فیلم‌های او در این یکی هم یافت می‌شود و همین هم در پایان به مدد قهرمان فیلم می‌آید.

اما نابخشوده به لحاظ ارجاع به تاریخ سینمای وسترن یک برگ برنده‌ی اساسی در چنته دارد که اتفاقا این یکی در ادامه و در واقع در تأیید مانیفست سینمای وسترن است که توسط جان فورد در فیلم کسی که لیبرتی والانس را کشت (the man who shot liberty valance) به خوبی ارائه شده است؛ در آن فیلم شخصیت جیمز استیوارت به خبرنگار می‌گوید: اینجا غربه، وقتی که افسانه‌ها به واقعیت تبدیل می‌شن، افسانه را چاپ کن.

چکیده‌ی تمام سینمای وسترن در همین جمله نهفته است. اینکه آمریکای پیچیده در آن زمان بیش از هر چیزی به اسطوره و افسانه نیاز دارد تا به جلو جرکت کند و همین کاری است که بزرگان سینمای کلاسیک انجام دادند. ایستوود نه تنها آن را رد نمی‌کند، بلکه در آن پایان با شکوه، افسانه و واقعیت را بر هم منطبق می‌کند تا امید حرکت رو به جلو در دل اهالی زنده بماند.

ترکیب بازیگران فیلم غبطه‌برانگیز است. ایستوود در کنار ریچارد هریس، مورگان فریمن و جین هاکمن؛ چهار غول بازیگری سینمای آمریکا. اما باید اعتراف کرد که بهترین بازی فیلم از آن جین هاکمن است. با این توضیحات اگر فیلم را ندیده‌اید حتما به تماشای آن بنشینید و اگر که دیده‌اید، دوباره ببینید و مجددا به این متن رجوع کنید.

«سال ۱۸۸۰، ایالت وایومینگ. دو کابوی ظالم چهره‌ی زنی روسپی را از ریخت می‌اندازند و او را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند. کلانتر شهر به شکایت زن توجه چندانی نمی‌کند و فقط آن‌ها را جریمه می‌کند تا قسر در بروند. اما روسپی‌های شهر متحد می شوند و هزار دلار جمع می‌کنند و جایزه ای برای اجرای عدالت و مرگ آن دو کابوی تعیین می‌کنند. ویلیام که هفت‌تیر کشی همه فن حریف و پر آوازه بوده، از این موضوع باخبر می شود اما او مدت‌ها است که دست به هفت‌تیر نبرده و در واقع دورانش به سر آمده است …»

۱. پل‌های مدیسون کانتی (The Bridges of Madison County)

فیلم پل‌های مدیسون کانتی

  • بازیگران: کلینت ایستوود، مریل استریپ
  • محصول: ۱۹۹۵، آمریکا
  • امتیاز سایت IMDb به فیلم: ۷.۶ از ۱۰
  • امتیاز در راتن تومیتوز: ۹۰٪

کلینت ایستوود این فیلم را بر اساس رمانی به همین نام به قلم رابرت جیمز والر ساخته است. تصویر زندگی زنی که در نبود همسر، سرخورده از برآورده نشدن نیازهایش و تلاش برای فرار از روزمرگی و تجربه کردن دوباره‌ی جوانی، از دیرباز موضوعی رایج در دنیای سینما بوده است. شاید بتوان بهترین نمونه‌ی آن در تاریخ سینما را شاهکار بی‌بدیل دیوید لین به نام برخورد کوتاه (brief encounter) به سال ۱۹۴۵ دانست.

دستاورد مهم ایستوود در این فیلم چه در کارگردانی و چه در بازی، دور شدن از تصویر رایجی است که از او در ذهن داریم. ایستوود موفق شده تا از آن شمایل جاودانه‌ی خود در قامت مردی عمل‌گرا و خشن که به سرعت به سمت هدفش حر کت می‌کند، دور شود و در قالب شخصیتی گوشه‌گیر و منزوی که چندان دل در گروی حوادث جهان ندارد، قابل باور ظاهر شود. شاید این فیلم به لحاظ دقت در ترکیب‌بندی تصاویر به پای عزیز میلیون دلاری نرسد، اما چیزی هم از آن کم ندارد.

ایستوود در کارگردانی هم روایت خود را با ترکیب‌بندی قاب‌هایی پر احساس و ضرباهنگی ملایم همراه می‌کند تا از آن سینمای آشنا فاصله بگیرد. در چنین شرایطی فیلم یک برگ برنده‌ی اساسی در چنته دارد: مریل استریپ فوق‌العاده در نقش اصلی زن فیلم که روزمرگی زندگی زناشویی از او آدمی تلخ ساخته که به دنبال هدفی در زندگی می‌گردد؛ گویی دیگر نمی‌داند کیست و همین باعث می‌شود هم‌صحبتی با مردی که حرف‌های مشترکی با او دارد به تجربه‌ای لذت‌بخش برایش تبدیل شود. گویی سال‌ها بخش مهمی از وجودش مرده و حال با دیدن او آن بخش زنده می‌شود و احساسات فراموش شده‌ای را در او بیدار می‌کند.

از سوی دیگر ایستوود به طرز دل‌نشینی ریتم جذاب زندگی واقعی در زمان همراهی محبوب را درک کرده و آن را به حال و هوای فیلمش تزریق می‌کند. به همین دلیل هر انسانی که روزی را با محبوب سپری کرده باشد از تماشای فیلم خرسند خواهد شد. اتخاذ این تصمیم برای نحوه‌ی روایت فیلم باعث شده تا اثر مانند هر تجربه‌ی زیبای دیگری در زندگی، پر از لحظات به ظاهر ساده اما مهم برای دو شخصیت اصلی باشد.

آن‌ها حرف می‌زنند و روز را با هم سپری می‌کنند و درک می‌کنند که زندگی چیزهای زیبایی برای تقدیم کردن به آن‌ها دارد. محال است که پس از تماشای فیلم به یاد فیلم زیبای ریچارد لینکلیتر یعنی پیش از طلوع (before sunrise) نباشید. گرچه فیلم ایستوود به یک لحاظ مخاطب را بیشتر از فیلم لینکلیتر درگیر می‌کند؛ داستان از طریق فلاش‌بک تعریف می‌شود و ما از پایان آن آگاهیم و همین باعث می‌شود که بر خلاف فیلم‌های عاشقانه‌ی مرسوم با تجربه‌ی جدیدی روبه‌رو شویم.

شاید با خودتان فکر کنید که چرا با وجود این همه فیلم مهم در کارنامه‌ی ایستتود، پل‌های کدیسون کانتی را برای حضور در جایگاه اول انتخاب کردم. برای گرفتن پاسخ سؤال خود حتما به تماشای آن بنشینید؛ بعد از گذشت چند دقیقه متوجه خواهید شد که آن را هیچ‌گاه فراموش نخواهید کرد.

«رابرت کینکید عکاس مجله‌ی نشنال جئوگرافیک است. او از سمت مجله فرستاده شده تا از پل‌های مدیسون کانتی در ایالت آیووا عکاسی کند. او نمی‌تواند یکی از پل‌های مورد نظرش را پیدا کند. به همین دلیل از زنی به نام فرانچسکا در آن حوالی، آدرس آن پل را می‌پرسد. فرانچسکا که تنها است و شوهر و فرزندانش برای چهار روز خانه را ترک کرده‌اند، عکاس را همراهی می‌کند و همین باعث آشنایی بیستر این دو نفر می‌شود …»

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه