فیلم «دست خدا»؛ خاطرات زیبای کارگردان از عشق خانوادگی و اندوه

۱۹ دی ۱۴۰۰ زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۴ دقیقه
دست خدا

بزرگ شدن کار آسانی نیست، اما ممکن است شما را تبدیل به فیلمسازی پولساز و محبوب بکند. «دست خدا» (The Hand of God)، تازه‌ترین فیلم پائولو سورنتینو، خاطرات دوران نوجوانی او در ناپل دهه‌ی ۱۹۸۰ است، درباره‌ی آغوش دربرگیرنده‌ی عشق خانوادگی، تیزی بی‌حس‌کننده‌ی اندوه و اینکه رنج چطور گاهی می‌تواند سرآغاز بلندپروازی باشد. سورنتینو، که فیلم سرحالش «زیبایی بزرگ» (The Great Beauty) برنده‌ی جایزه‌ی بهترین فیلم خارجی اسکار سال ۲۰۱۴ شد، همیشه به طور مستقیم یا غیرمستقیم، تحت تأثیر استادش فدریکو فلینی بوده است و این فیلم جدید او به طور ویژه یادآور «آمارکورد» (Amarcord) فیلم محصول ۱۹۷۳ فلینی درباره‌ی بلوغ خودش است. اما هنر به همین شکل پیش می‌رود؛ هنرمندی از کار هنرمندی دیگر تأثیر می‌پذیرد، ضمن ادای دین و احترام به او، لایه‌های جدیدی به کارش می‌افزاید. «دست‌ خدا» فیلم دلنشینی است، هر از گاهی عجیب و غریب به بهترین شکل ممکن، و موشکافانه در طریقه‌ی مواجهه‌ با مصیبت و غم از دست دادن.

نسخه‌ی جوان سورنتینو در «دست خدا» فابیه‌تو (با بازی فیلیپو اسکاتی)، نوجوانی با موهای فر و یک لبخند کج جذاب است. اما اولین شخصیتی که ما در این فیلم می‌بینیم، زن‌ عموی اوست، پاتریشیای زیبا (با بازی لویزا رانیری) که در پیراهنی سفید در صف اتوبوس ایستاده است. یک لیموزین جلو صف ایستگاه اتوبوس توقف می‌کند، مردی سرش را از پنجره‌ی اتومبیل بیرون می‌آورد و ادعا می‌کند که قدیس حامی ناپل است و به زن می‌گوید که می‌تواند به او کمک بچه‌دار شود، رؤیایی که پاتریشیا از آن محروم مانده است. در ادامه ما شاهد صحنه‌ی عجیب و غریبی هستیم که رازآلودگی‌اش بیشتر این شبهه را به وجود می‌آورد که ما شاهد سنتی مذهبی هستیم تا امری جنسی. با این حال، پاتریشیا وقتی به خاطر همین دیدار مرموز دیر به خانه برمی‌گردد، همسر زودجوش‌اش (ماسیمیلیانو گالو) او را تهدید به کتک زدن می‌کند. فابیه‌تو و مادرش، ماریا (ترزا ساپونانجلو) و پدرش (تونی سرویلو، همان بازیگر نقش اول فیلم «زیبایی بزرگ») برای کمک وارد ماجرا می‌شوند. صحنه‌ی ورودی آنها چنین است: هر سه، خوشحال و خندان در حالی که سوار موتور به هم چسبیده‌اند، به سمت خانه‌ی پاتریشیا در حرکت‌اند. این صحنه، با آن شگفتی هوای ساحلی آمیخته با دود موتور، یکی از لحظات سینمایی احساس‌برانگیز است.

دست خدا

«دست خدا» خاطرات دوران نوجوانی سورنتینو در ناپل دهه‌ی ۱۹۸۰ است، درباره‌ی عشق خانوادگی، تیزی بی‌حس‌کننده‌ی اندوه و اینکه رنج چطور گاهی می‌تواند سرآغاز بلندپروازی باشد.

پاتریشیا شخصیت مهمی در دنیای فابیه‌توی نوجوان است. فابیه‌تو یک بردار هم دارد، مارچینو (مارلون ژوبرت) که در تلاش برای بازیگر شدن است و خواهری نوجوان که ما تا آخر فیلم نمی‌بینیم (این‌‌طور که به نظر می‌آید او تمام وقتش را در حمام می‌گذراند). سورنتینو خاطراتش را به گونه‌ای به تصویر می‌کشد که گاهی جسورانه غیر قابل پیش‌بینی می‌شوند اما این کار را چنان با عشق و علاقه می‌کند که می‌توان به سادگی از آن لذت برد. مثلاً سکانس‌هایی که پیر و جوان را در دریا در حال شادی می‌بینیم یا مهمانی‌هایی که در هوای آزاد با آن میزهای بزرگ پر از خوراکی‌اش برگزار می‌شود و در واقع فرصتی برای معرفی، ورانداز و دست انداختن شوخ‌طبعانه‌ی بستگان عجیب و غریب خانواده‌ی فابیه‌تو است. (مخاطبان امریکایی‌ای که برای شوخی حد و مرز قائل‌اند و هر جوکی را بر پرده‌ی سینما قابل قبول نمی‌دانند، شاید در این صحنه‌ها کمی اذیت شوند؛ اما اگر این لحظات واقعاً از خاطرات سورنتینو برآمده باشد، که ظاهراً همین‌طور هم هست، واقعاً دیگر نمی‌توان مشخص کرد که چه کسی اجازه‌ی قضاوت آنها را دارد.)

بهترین صحنه‌ها، صحنه‌های عاشقانه است، عاشقانه‌هایی بین پدر و مادر فابیه‌تو که گاهی با خشم همراه است. ماریا یک عادت بخصوصی دارد که با آدم‌ها و حتی نزدیکانش شوخی دستی می‌کند؛ مثلاً صحنه‌ای که با همسایه‌شان تماس الکی می‌گیرد و خودش را جای منشی دفتر فیلمسازی جا می‌زند و به زن همسایه که آرزوی بازیگر شدن دارد، می‌گوید که برای بازی در فیلمی انتخاب شده است، با اینکه بسیار بی‌رحمانه است، اما آن‌قدر خوب اجرا شده است که نمی‌توانی به آن نخندی. و او و شوهرش، به رغم مشکلات زناشویی که مثل تمام زن و شوهرها دارند، چنان پیمان محکمی با هم دارند که سورنتینو به زیبایی به تصویر کشیده است، گاهی حتی بدون کلام. رمزی مخفی میان این دو هست که چندان مخفی هم نیست، یک سوت چه برای سلام یا خداحافظی با هم رد و بدل می‌کنند که مثل این است که انگار پرنده‌ای پرنده‌ای دیگر را صدا می‌زند.

در میانه‌های فیلم فابیه‌تو ناباورانه مصیبتی را تجربه می‌کند که برای کسانی که هنوز فیلم را ندیده‌اند، بهتر است از آن حرفی نزد تا خودشان در حین تماشای فیلم تجربه‌اش کنند؛ لحظه‌ای که چنان به زیبایی و هوشمندانه به نمایش گذاشته می‌شود که فوراً شست مخاطب را از ماجرا خبردار نمی‌کند. فابیه‌تو در مواجهه با این اندوه خودش را در مسیر رعب‌آور ورود به مردانگی و بزرگ شدن و همین‌طور آرتیست شدن می‌بیند. باز هم با صحنه‌ها و اتفاقات غیرقابل پیش‌بینی مواجه می‌شویم که ما در مسیر قصه با خود همراه می‌کند. مثل صحنه‌ای که زن مسن همسایه‌ (بتی پدرازی) در اوج سردرگمی فابیه‌تو او را نزد خودش فرا می‌خواند و همین‌طور صحنه‌ی دیگری که خیلی کوتاه نشان می‌دهد سورنتینو چطور با توصیه‌ی یک فیلمساز اهل ناپل آنتونیو کاپوآنو (با بازی کیه‌رو کاپانو) قدم به راه فیلمسازی گذاشته است. و موضوع فوتبال و حضور تأثیرگذار و بسیار مهم سوپراستار فوتبال آرژانتین و جهان در دهه‌ی هشتاد میلادی، دیه‌گو مارادونا، در ناپل و تیم فوتبال این شهر کوچک ایتالیایی هم هست که گویا در زندگی فابیه‌تو، و احتمالاً خود سورنتینو، هم نقش بسیار مهمی داشته و جانش را از مرگ احتمالی نجات داده است. و از قرار همه‌ی ما هم باید به خاطر این یادواره‌ی سینمایی صمیمی و بی‌ریا از او تشکر کنیم. خدا در دنیای سورنتینو، به اشکال رازآلودی رفتار می‌کند.

منبع: time

برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه