چرا «سوپرانوز» بهترین سریال تاریخ شناخته می‌شود؟

زمان مورد نیاز برای مطالعه: ۱۳ دقیقه
سوپرانوز

چرا «سوپرانوز» (The Sopranos) بهترین سریال تاریخ شناخته می‌شود؟ پاسخ به این سوال آنقدرها هم که به نظر می‌رسد راحت نیست. بسیاری از سریال‌های تحسین‌شده‌ی دیگر، مثل «بازی تاج‌وتخت» (فصل‌های اولیه) (Game of Thrones) و «بریکینگ بد» (Breaking Bad) نقاط قوت و نقاط اوج واضحی دارند. مثلاً اگر از طرفداران این دو سریال بپرسید که چرا آنقدر دوستشان دارند، شاید بگویند باید اپیزود «نبرد حرام‌زاده‌ها» (The Battle of the Bastards) یا «اوزیمندیاس» (Ozymandias) را ببینی تا متوجه شوی. در این اپیزودها ساعت‌ها زمینه‌سازی بالاخره به خیره‌کننده‌ترین شکل به بار می‌نشینند.

هشدار: در این مقاله خطر لو رفتن داستان سریال «سوپرانوز» وجود دارد

ولی «سوپرانوز» چنین اپیزودی ندارد. البته نظر کلی درباره‌ی این‌که «پاین برنز» (Pine Barrens) بهترین اپیزود سریال است وجود دارد، ولی این اپیزود اصلاً نقطه‌ی اوج محسوب نمی‌شود و صرفاً یک ماموریت فرعی جالب با محوریت پاولی (Paulie) و کریستوفر (Christopher)،‌ دوتا از شخصیت‌های اصلی است که دینامیک درگیرکننده‌ای با هم دارند.

سوپرانوز

اپیزود Pine Barrens بالاترین امتیاز را بین تمام اپیزودهای سریال دارد، ولی «سوپرانوز» واقعاً حتی یک اپیزود بد هم ندارد.

ولی نکته همین است. در «سوپرانوز»، همه‌چیز در ضد اوج‌ترین (Anti-Climactic) حالت ممکن اتفاق می‌افتد. در سریال یک سری اتفاق شوکه‌کننده و غیرمنتظره رخ می‌دهند که هر سریال دیگری با جوگیرانه‌ترین و گل‌درشت‌ترین شکل ممکن آن‌ها را به تصویر می‌کشید، اما در «سوپرانوز» همه‌ی این اتفاق‌ها به عادی‌ترین شکل ممکن به تصویر کشیده می‌شوند، طوری‌که شاید مرگ یکی از شخصیت‌های اصلی با صحنه‌ی سیگار کشیدن دوتا شخصیت دیگر به یک میزان انرژی داشته باشند.

دلیل بزرگ بودن «سوپرانوز» را باید در همین نکته جست. اصولاً «سوپرانوز» هیچ نقطه‌ی اوجی ندارد تا بتواند به آن تکیه کند؛ شخصیت‌ها قوس داستانی مشخصی ندارند که لازم باشد به آن برسند. تعدادی از مهم‌ترین اتفاقات داستانی – که به درگیری‌های مرگبار و موقعیت‌های پر از استرس ختم می‌شوند – سر مسخره‌ترین اتفاقات، مثل یک شوخی نابجا یا غیبتی بی‌مورد اتفاق می‌افتند، در حالی‌که مسائل در ظاهر مهم‌تر (مثل پول و معامله) همیشه در پس‌زمینه قرار دارند و قربانی‌هایشان کسانی هستند که حتی در دنیای مافیا سیاهی‌لشکر هم نیستند.

بسیاری از شخصیت‌ها به صورت تصادفی معرفی می‌شوند و بعد دیگر هیچ اثری ازشان نمی‌بینیم؛ خانواده‌ی سوپرانو، به‌عنوان یک خانواده‌ی ایتالیایی-آمریکایی، تعداد زیادی پسرعمو، پسرخاله، پسردایی، رفیق خانواده، رفیقِ رفیقِ آن یکی رفیق و… دارند که در هر اپیزود ممکن است آن‌ها را ببینیم. شخصیت‌ها هم طبعاً با آن‌ها مثل آشنا برخورد می‌کنند، چون از قبل آن‌ها را می‌شناسند، ولی مای بیننده هیچ آشنایی‌ای با آن‌ها نداریم. برای همین آشنایی ما با خانواده‌ی سوپرانو به‌نوعی شبیه به آشنایی‌مان با خانواده‌های اطراف‌مان در دنیای واقعی است. اگر شما در یک مهمانی شرکت کنید، ممکن است کلی فامیل دور ببینید (مثلاً پسرخاله‌ی مادرتان) و با او سلام علیک کنید و حتی کمی گرم هم بگیرید و دیگر تا آخر عمر او را نبینید. رویکرد «سوپرانوز» به شخصیت‌ها نیز همین است. شما اصولاً نمی‌توانید منتظر اتفاق یا شخصیت خاصی باشید، چون مثل دنیای واقعی، ممکن است هر آدمی – اعم از همسایه، فامیل دور یا رفیق فلان رفیق – برای یکی دو اپیزود در سریال برجسته شود و بعد دیگری اثری از او پیدا نشود.

اصولاً «سوپرانوز» یک سریال ابزوردیست (Absurdist) است و این ابزوردیسم پشت روکش به‌شدت واقع‌گرایانه‌ی سریال پنهان شده است. ابزوردیسم مکتبی فلسفی است که به زبان ساده به این اعتقاد دارد که در زندگی معنایی وجود ندارد، ولی این لزوماً چیز بدی نیست. به‌اصطلاح زندگی را باید همان‌طور که عرضه می‌شود – خوب، بد یا مضحک – پذیرفت. این خاصیت ابزوردیستی در دی‌ان‌ای سریال نفوذ کرده و روی تمام صحنه‌ها سایه انداخته است و تا آخرین صحنه‌ی سریال – یعنی همان پایان جنجالی و بدنام – به قوت خود باقی است.

ابزوردیست بودن سریال کار را برای نویسندگان آن بسیار سخت کرده است. با توجه به این‌که «سوپرانوز»‌ نقطه‌ی اوجی ندارد تا بتواند برای جذاب بودن به آن تکیه کند، مجبور است که صحنه به صحنه جالب باشد. این دقیقا‌ً فلسفه‌ای است که دیوید چیس (David Chase)، سازنده‌ی به‌شدت کمال‌گرای سریال، آن را دنبال کرده است. سریال نویسندگان و کارگردان‌های زیادی دارد، ولی حتی یک خط دیالوگ بدون این‌که مورد تایید دیوید چیس قرار گرفته باشد، به سریال راه پیدا نکرده است. اگر دیوید چیس در این زمینه کمال‌گرایی به خرج نمی‌داد و از برگ برنده‌ی خود به‌عنوان یک سریال‌ساز مولف استفاده نمی‌کرد، «سوپرانوز» پتانسیل زیادی داشت تا به آن سریال‌های کسل‌کننده‌ای تبدیل شود که موقع تماشایش پیش خود بگویید: «خب که چی؟»

سوپرانوز

پاولی طرز ایستادن خاصی دارد. دلیل این‌که دست‌هایش را همیشه جلویش نگه می‌دارد این است که اگر کسی به او حمله کرد، بتواند بی‌درنگ واکنش نشان دهد.

ولی به‌لطف این کمال‌گرایی، دقیقاً برعکس این اتفاق افتاده است، بدین معنا که تک‌تک صحنه‌های «سوپرانوز» جالب هستند. برای سریالی حدوداً ۸۶ ساعته، شاید این ادعایی مسخره به نظر برسد، ولی عین حقیقت است. اصولاً «سوپرانوز» به‌عنوان سریالی که پیرنگ خیلی چفت‌وبست‌دار ندارد و بسیاری از اتفاقات دنیای واقعی روی پیرنگ و دیالوگ‌های آن تاثیر می‌گذارند (مثل مرگ نانسی مرشان (Nancy Marchand)، بازیگر مادر تونی سوپرانو و حادثه‌ی ۱۱ سپتامبر)،‌ نویسندگان قدرت این را داشته‌اند تا هر صحنه را فقط به‌خاطر جذاب بودن همان صحنه بنویسند، نه به‌خاطر این‌که پیرنگ آن‌ها را ملزوم می‌کند به فلان نقطه از داستان برسند و آن‌ها هم مجبور شوند یک عالمه اپیزود خسته‌کننده بنویسند که هدف‌شان صرفاً جلو بردن پیرنگ است. از این نظر، «سوپرانوز» تا حدی به سینمای کوئنتین تارانتینو و به‌خصوص «داستان عامه‌پسند» (Pulp Fiction) شباهت دارد، چون «داستان عامه‌پسند» هم اصولاً یک داستان ابزوردیستی است که با وقایع در ظاهر تصادفی، ولی در باطن حساب‌شده، شما را میخکوب نگه می‌دارد. تنها تفاوت این است که شاید در «داستان عامه‌پسند» روکش واقع‌گرایی به‌اندازه‌ی «سوپرانوز» قوی نباشد.

به‌خاطر این رویکرد به داستان‌نویسی، هر صحنه از «سوپرانوز»‌ پر از زیرلایه‌های معنایی و عناصر جالب، بامزه و سرگرم‌کننده است که هدفی فراتر از خود ندارند. مثلاً برای درک این موضوع بیایید روی یکی از صحنه‌های در ظاهر عادی سریال تمرکز کنیم که نزد هواداران به یک میم پرطرفدار تبدیل شده و در جامعه‌ی هواداری «سوپرانوز» به آن زیاد ارجاع داده می‌شود. خود دیوید چیس هم گفته این صحنه، صحنه‌ی موردعلاقه‌اش در سریال است، هرچند اگر آن را به صورت جداگانه ببینید، شاید از این ادعا شوکه شوید، چون در نگاه اول صحنه‌ی خاصی به نظر نمی‌رسد.

در این صحنه، تونی سوپرانو به‌همراه بابی (Bobby)، یکی از یارانش که قرار است ترفیع درجه پیدا کند و کاپوی (Capo) گروهش شود، در حال غذا خوردن در یک رستوران هستند. بابی یکی از لطیف‌ترین و ساده‌ترین گانگسترهای سریال است، ولی در نظر تونی بیش‌ازحد ساده و تک‌بعدی است. تونی نسبتاً آدم باهوش و حتی خوره (Geek) است (مثل خوره‌ی تاریخ)، ولی برای این‌که هم‌گروهی‌هایش او را قضاوت نکنند، این جنبه از شخصیتش را چندان بروز نمی‌دهد.

در ابتدای این صحنه، بابی در حال خوردن استیک است و تونی برای این‌که مثلاً سعی دارد وزنش را کنترل کند، در حال خوردن یک غذای سالم‌تر است. تونی از بابی می‌پرسد: «فکر می‌کنی برای این ترفیع درجه آماده‌ای؟» بابی با اعتماد به نفس می‌گوید: «اوه، آره.» پس از کمی مکث، تونی می‌پرسد: «استیکت چطوره؟» بابی سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «خوبه.» تونی بی‌خیال رژیم گرفتن می‌شود و در حالی‌که مشخص است او هم هوس استیک کرده، به پیش‌خدمت می‌گوید برای او هم یک استیک بیاورد.

تونی سوپرانو

تونی سوپرانو از این نقاشی که از او کشیده شده متنفر است. چرا؟ پاسخ آن را باید در زیرلایه‌های معنایی فراوان سریال جست.

تونی دوباره به موضوع قبلی می‌گردد: «می‌دونی، مسئولیت‌ات قراره کلی بیشتر بشه.» بابی دوباره با اعتماد به نفس می‌گوید: «به نظرم [این ترفیع درجه] باید زودتر از اینا اتفاق می‌افتاد.» تونی می‌پرسد: «راستی خانواده‌ات چطوره؟ بعد از تراژدی‌ای که سر بابات داشتیم؟‌» (اشاره به مرگ او). بابی می‌گوید: «برای مامانم خیلی سخت بود.» تونی سر تکان می‌دهد و می‌گوید: «خب، آره. الان چند سالشه؟» بابی: «۶۹ سال.» پس از کمی مکث: «مامان بعد از یازده سپتامبر خیلی حال روحیش بدتر شد.»

بسیار خب، تا به اینجای کار شاهد یک گفتگوی ساده بین دو مرد هستیم. حالا که بابی قرار است نقش پررنگ‌تری در تشکیلات تونی داشته باشد، تونی می‌خواهد با او گرم بگیرد، ولی این دو وجه اشتراک زیادی با هم ندارند و برای همین حرف زیادی برای گفتن ندارند. اگر بازی جیمز گاندولفینی (James Gandolfini) در نقش تونی و استیو شیریپا (Steve Schirripa) در نقش بابی را تماشا کنید هم این زیرلایه‌ی معنایی تقویت می‌شود. در صورت گاندولفینی، حین پرسیدن این سوالات، نوعی کنجکاوی و احتیاط دیده می‌شود؛ انگار که می‌خواهد یک نکته‌ی جالب از این گفتگو دربیاورد، ولی نمی‌داند چگونه. استیو شیریپا بسیار بی‌خیال و حتی کمی خنگ به نظر می‌رسد، انگار که ذهنش نمی‌تواند هیچ زیرلایه‌ی معنایی‌ای را فراتر از آنچه که در سطح رویی وجود دارد پردازش کند.

اما در این نقطه به بعد، جادوی صحنه اتفاق می‌افتد. ناگهان بابی می‌گوید: «می‌دونی، کوازیمودو (Quasimodo) همه‌ی این چیزها رو پیش‌بینی کرده بود.» تونی برای چند لحظه روبرویش را نگاه می‌کند و بعد با تعجبی آمیخته به انزجار می‌پرسد: «کی چی کار کرد؟» بابی با حالتی حق‌به‌جانب می‌گوید: «همه‌ی این مشکلات. خاورمیانه. آخرالزمان.» تونی با آزردگی خاطر می‌گوید: «داری نوستراداموس رو می‌گی. کوازیمودو گوژپشت نتردامه.» بعد بابی می‌گوید: «آهان راست می‌گی. نوتراداموس.» تونی دوباره با آزردگی حرف او را تصحیح می‌کند: «نوستراداموس و نتردام. این‌ها دوتا چیز کاملاً متفاوتن.»

سوپرانوز

وقتی کاپیتان جدیدتان فرق بین نوستراداموس و نوتردام را نمی‌داند، نشانه‌ی خوبی نیست.

بابی در جواب ابروهایش را بالا می‌اندازد و دوباره به خوردن مشغول می‌شود، انگار که مثلاً هنوز جا برای بحث کردن وجود دارد، ولی او تصمیم گرفته بی‌خیال شود! دوباره پس از کمی مکث او می‌گوید: «ولی جالبه که اینقدر به هم شبیهن، نه؟ همیشه پیش خودم فکر می‌کردم که ما گوژپشت نتردام داریم، بعد کوارتربک و هف‌بک نتردام هم داریم.» (اشاره به فوتبال آمریکایی) تونی این بار با عصبانیتی واضح می‌گوید: «بابا یکیش اسم کلیساست.» بابی با حالتی تدافعی می‌گوید: «آره می‌دونم. فقط دارم می‌گم تصادف جالبیه. چیه؟ می‌خوای بهم بگی تا حالا به این مسئله فکر نکردی؟ به هف‌بک نتردام؟» تونی با عصبانیت می‌گوید: «نه.» هردو مشغول خوردن می‌شوند و صحنه تمام می‌شود.

این صحنه، نماینده‌ی خوبی از حس طنزی است که در سریال جریان دارد. این حس طنز بر پایه‌ی شاه‌بیت (Punchline) بنا نشده، بلکه مثل تمام جنبه‌های دیگر سریال به زیرلایه‌های معنایی وابسته است. زیرلایه‌ی اول این است که بابی دوتا واژه‌ی شبیه به هم را قاطی کرده (نوستراداموس و نتردام)، ولی این قاطی کردن به همین‌جا ختم نمی‌شود و یک زیرلایه‌ی دیگر هم پیدا می‌کند؛ آن هم این است که چون گوژپشت نتردام در ذهنش وجود داشته، اسم نوستراداموس و شخصیت اصلی کتاب یعنی کوازیمودو را با هم قاطی می‌کند! این نکته‌ای ریز، ولی واقعاً نبوغ‌آمیز است، چون در واقعیت هم آدم‌ها همین‌قدر عمقی چیزها را با هم قاطی می‌کنند، ولی به‌ندرت در دیالوگ‌های سینمایی یا تلویزیونی اثری از آن می‌بینیم، چون کمتر سریالی اینقدر با واقع‌گرایی درگیر است.

در طول سریال شخصیت‌ها دائماً از این اشتباه‌های لپی مرتکب می‌شوند و چیزها را اشتباه به یاد می‌آورند یا پس و پیش می‌گویند و بزرگ‌نمایی می‌کنند. نتیجه‌ی حاصل‌شده هم همیشه بامزه است.

زیرلایه‌ی معنایی دوم این است که تونی می‌خواهد با کاپوی جدیدش ارتباط برقرار کند، ولی او دائماً با شخصیت کسل‌کننده و خنگ‌بازی‌هایش – که در صحنه بیشتر می‌شود – هرچه بیشتر روی اعصاب تونی می‌رود.

زیرلایه‌ی معنایی سوم این است که اینجا جزو معدود دفعاتی است که چشمه‌ای از هوش ذهنی تونی را می‌بینیم (این‌که خیلی سریع فهمید بابی درباره‌ی نوستراداموس حرف می‌زند)، طوری‌که عین بچه درس‌خوان کلاس از اشتباه لپی هم‌کلاسی‌اش عصبانی می‌شود، در حالی‌که وقتی تونی پیش بقیه‌ی گانگسترهاست، سعی می‌کند این جنبه از وجودش را مخفی نگه دارد و مثل بقیه خودش را بچه‌ی کف خیابان جلوه دهد.

زیرلایه‌ی معنایی چهارم هم سفارش دادن استیک از جانب تونی است که نشان می‌دهد چقدر کنترلش روی خودش ضعیف است.

این زیرلایه‌های معنایی در کنار هم باعث می‌شوند این صحنه بسیار بامزه و درگیرکننده جلوه کند، ولی اگر خودتان روی آن دقیق نشوید، شاید متوجه دلیل این جذابیت نشوید، چون خیلی از این زیرلایه‌های معنایی را ضمیر ناخودآگاه‌تان دریافت می‌کند.

یکی از دلایل سخت بودن توضیح این‌که چرا «سوپرانوز» آنقدر خوب است هم همین است. همه‌ی صحنه‌های سریال پر از زیرلایه‌های معنایی هستند و این زیرلایه‌ها هم فقط برای کسانی مشخص می‌شوند که کل سریال را دیده باشند. مثلاً «سوپرانوز» یک صحنه یا کلیپ ندارد که به‌صورت مستقل باحال باشد و آن را به کسی نشان بدهید و بدون این‌که چیزی درباره‌ی سریال بداند، با دیدنش کف و خون قاطی کند. باحال بودن واقعی هر صحنه یا دیالوگ موقعی معلوم می‌شود که شخصیت‌ها، فازشان، مشکل‌های روانی، باورها و روان‌زخم‌هایشان را بشناسید.

همان‌طور که از مثال بالا مشخص است، در ظاهر این صحنه درباره‌ی اشتباه لپی یکی از شخصیت‌های سریال بود، ولی پشت آن زیرلایه‌های معنایی وجود داشت که فقط با دانستن کلیت سریال درک‌شان خواهید کرد. این اصل تقریباً به تمام صحنه‌های سریال قابل تعمیم است. گاهی حتی با توجه به شیوه‌ای که جیمز گاندولفینی چشم‌هایش را در حدقه می‌چرخاند یا پلک می‌زند، می‌توانید یک سری زیرلایه‌ی معنایی برداشت کنید که هیچ‌گاه در سریال به‌طور علنی مورد اشاره قرار نمی‌گیرند. این هم یکی دیگر از برگ برنده‌‌های «سوپرانوز» است: زیرلایه‌های معنایی سرشار و عمق زیاد آن.

جیمز گاندولفینی

در سریال، چشم‌های جیمز گاندولفینی، در کنار صدای نفس‌هایش، برای خودشان یک شخصیت جدا هستند.

در آخر نمی‌توان درباره‌ی بزرگی «سوپرانوز» حرف زد و به «رفقای خوب» (Goodfellas) اسکورسیزی اشاره نکرد. شاید هیچ سریالی آنقدر با افتخار مدیون بودنش به منبع الهامش را در بوق و کرنا نکرده باشد. بسیاری از بازیگران «رفقای خوب» در این فیلم حضور دارند و بسیاری از دلایل خوب بودن آن فیلم، با دلایل خوب بودن این سریال یکسان‌اند. «رفقای خوب» هم فیلمی بود که با شکستن قاعده‌ی «فیلمنامه‌ی سه‌پرده‌ای» و تمرکز بی‌وقفه روی نکات جالب زندگی یک سری گانگستر در سال‌های طولانی، فیلمی پر فراز و نشیب ساخت که هر صحنه‌ی آن جالب است و هیچ صحنه‌ای در خدمت رسیدن به صحنه‌ای بهتر نیست. غیر از این، «رفقای خوب» درباره‌ی یک سری از جالب‌ترین آدم‌های دنیا – یعنی گانگسترهای ایتالیایی! – بود. این هم برگ برنده‌ی هر دو اثر است، چون ایتالیایی‌ها به‌خاطر پرانرژی بودن و برون‌گرا بودن‌شان،‌ پتانسیل بیشتری برای خلق شخصیت‌های درگیرکننده و چندلایه دارند. رسم گانگسترهای ایتالیایی پیرامون نقش بازی کردن و نقاب به چهره داشتن در همه حال هم به خودی خود از آن‌ها بازیگر می‌سازد، برای همین بازیگران می‌توانند در نقش گانگسترهای ایتالیایی خوش بدرخشند و «رفقای خوب» و «سوپرانوز» با بازی‌های بی‌نقص بازیگرهایشان گواهی بر این مدعا هستند.

در داستان‌نویسی، قانونی وجود دارد که می‌گوید خواننده امر غیرممکن را می‌پذیرد، ولی امر غیرمتحمل را نه. یعنی شاید شما بپذیرید که شخصیت اصلی یک جادوگر باشد (امر غیرممکن)، ولی این‌که شخصیت اصلی پیش از نبرد اصلی بر اثر سکته‌ی قلبی بمیرد (امر غیرمتحمل) را نخواهید پذیرفت. ولی «سوپرانوز» سریالی است که این قانون را به شدیدترین شکل ممکن زیرپا می‌گذارد. «سوپرانوز» سریالی است که در آن می‌توان انتظار داشت شخصیت اصلی یا شرور اصلی پیش از نبرد نهایی بر اثر سکته‌ی قلبی بمیرند (این نه یک اسپویلر، بلکه مثالی فرضی است). وقتی هم که مردند، در اپیزود بعد، همه‌چیز طبق معمول ادامه پیدا می‌کند. چون زندگی جریان دارد.

و به‌خاطر جریان داشتن زندگی است که به جای اهمیت دادن به آن نبرد نهایی کذایی، چیزهای کوچک‌تری توجهتان را جلب می‌کنند: به تقلیدهای بامزه و دقیق سیلیو (Silvio) از آل پاچینو، به این‌که کریستوفر تونی را تی (T) صدا می‌کند، به این‌که طرز ایستادن پاولی و نگه داشتن دست‌هایش جلوی قفسه‌ی سینه‌اش چقدر بامزه است، به این‌که نفس کشیدن تونی برای خودش شخصیت دارد و به‌اندازه‌ی یک خروار داد و بیداد و فحش و فحش‌کاری می‌توان از آن معنی برداشت کرد، به این‌که گاباگول گفتن شخصیت‌های سریال چقدر اعتیادآور است؛ «سوپرانوز» سریالی است که در آن حتی طرز بیان بعضی عبارات می‌تواند یک نقطه‌عطف باشد: مثل فیل لئوتاردو (Phil Leotardo) که به پسربچه‌ی نوجوانی آرایش‌کرده که مثلاً آمده تا سربه‌راه بکندش، با حالتی دغدغه‌مند و با لهجه‌ای بامزه می‌گوید You look like a Puerto Rican Wh**e. در جهانی تاریک و پوچ چون جهان گانگسترهای مافیایی، گاهی فقط دل را می‌توان به همین چیزها خوش کرد. برای خودشان هم همین‌طور است. وقتی در دنیایی زندگی می‌کنید که در آن هر لحظه ممکن است یک نفر بیاید و یک گلوله توی مغزتان خالی کند، مگر دلخوشی دیگری جز چیزهای کوچک می‌توان داشت؟

منبع: دیجی‌کالا مگ

راهنمای تماشای سریال
برچسب‌ها :
دیدگاه شما

loading...
بازدیدهای اخیر
بر اساس بازدیدهای اخیر شما
تاریخچه بازدیدها
مشاهده همه
دسته‌بندی‌های منتخب برای شما